• پنج شنبه 1 آبان 1404
  • الْخَمِيس 1 جمادی الاول 1447
  • 2025 Oct 23
پنج شنبه 1 آبان 1404
کد مطلب : 265614
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zK6nO
+
-

ماجرای تشییع یک دست

روایت پدر شهید از شب انفجارتا لحظه‌ای که پیکر فرزندش را تحویل گرفت

گزارش
ماجرای تشییع یک دست

زهرا بلندی| روزنامه‌نگار

 انگار به دلش افتاده بود می‌خواهد شهید شود؛ چه روزهایی که هنوز خبری از حمله نبود و مادرش را برای پذیرش چنین اتفاقی آماده کرده بود و چه روز آخر که تنها چند دقیقه قبل از حمله موشکی اسرائیل، بادوست صمیمی‌اش، محمد تماس گرفت و برای او مقدمه شهادتش را چید. شهید بنیامین رضوانی، جوان ۲۷ ساله‌ای که فقط 4ماه از استخدامش در یک مجموعه نظامی می‌گذشت، شامگاه شنبه ۲۴خرداد طی حمله موشکی اسرائیل به محل خدمتش به شهادت رسید.

از کارگاه تولیدات چوبی تا کارمند حوزه نظامی
پس از پایان خدمت سربازی، بنیامین برای کمک به پدر که کارش ساخت پالت‌ها و باکس‌های چوبی بود و دچار مشکل ریوی شده بود، وارد این کار شد. اما بعد از چند سال تصمیم گرفت در کنار این کار یک شغل اداری و دائمی هم داشته باشد. حسن رضوانی، پدر شهید در این باره می‌گوید: «ما ساکن محله دولت‌آباد شهرری هستیم. بنیامین از کودکی در مسجد و پایگاه بسیج امام‌رضا(ع) فعالیت داشت. در کلاس‌های قرآن شرکت می‌کرد و 2لوح تقدیر از دکتر محمدحسین طباطبایی داشت. سال یازدهم دبیرستان، قرعه به نامش افتاد و به زیارت خانه خدا رفت. زندگی‌اش پر از نشانه‌هایی بود که گویی از همان ابتدا مسیرش را به سوی آسمان نشان می‌دادند. بنیامین تمام چَم و خم کار من را یاد گرفته بود و خودش یک پا استادکار شده بود اما ته دلش با کاری بود که بیشتر خدمتگزار مردم و مملکتش باشد. از سویی کسب‌وکار من هم به مشکل خورده بود و لازم می‌دید برای خودش شغلی ثابت دست و پا کند. رفت دنبال فرم پرکردن برای اشتغال در یکی از بخش‌های صنایع نظامی و پس از گذراندن مراحل گزینش، اواخر سال ۱۴۰۳ درخواستش پذیرفته شد و در یکی از ساختمان‌های آن مشغول به کار شد.»

رسم خداحافظی را بجا آورد
پدر هرآنچه را از شب اول حمله اسرائیل تا شهادت پسرش اتفاق افتاده اینگونه روایت می‌کند: «شب اول حمله سفارش داشتم تا دیروقت داخل کارگاهم در محدوده آزادگان بودم.تازه کار را تعطیل کرده بودم که صدای انفجار آمد. اول فکر کردم پالت افتاده، اما صدا چند بار تکرار شد. نگران بنیامین شدم که آن شب شیفت داشت. معمولاً وقتی در محل کار بود، فقط پیام می‌دادم. فوراً برایش نوشتم: بابا سرکاری؟ می‌تونی تماس بگیری؟ و او ساعت ۵:۳۰ صبح جواب داد: بابا بیداری؟ تماس گرفتم و با شنیدن صدایش خیالم راحت شد. صبح هر دو به خانه برگشتیم و دوباره صبح شنبه، روز عید غدیر، به محل کار رفت. برخلاف همیشه، صبحانه را با اشتها کنار مادرش خورد. موقع رفتن، من را از خواب بیدار کرد و رسم خداحافظی را به گرمی به جا آورد.

نگاه
 ۵۳روز انتظار برای یک نشانه

 رضوانی با بیان اینکه قبل از رفتن، 3‌بار از پله برگشت و گفت مامان، من فقط نگران شما هستم، با بغض تعریف می‌کند: «شب ۲۴ خرداد، ساعت ۱۱و ۴۰دقیقه با مادرش تماس گرفت و گفت صبح می‌آید. آنطور که همکارانش می‌گویند درست ۵دقیقه بعد از این تماس، محل کارش مورد حمله قرار گرفت و به شهادت ‌رسید. آن شب ما هم صدای انفجارها را شنیدیم اما نمی‌دانستیم چه بر سرمان آمده. صبح یکشنبه 25خرداد، مادرش از ساعت ۶ صبح منتظر تماس بود. ساعت از۸ که گذشت و خبری نشد، دلشوره‌هایش شروع شد. موبایل بنیامین از دسترس خارج بود. رفتم دنبال دوستانش، اما آنها هم خبری ندادند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر فهمیدم که در اثر حمله، بنیامین در طبقه منفی‌یک زیر‌آوار مانده است.» پدر نفسش تنگ آمده؛ انگار دیگر نایی برای بیان ادامه ماجرا ندارد. با اشک‌های جاری می‌گوید: «دوشنبه صبح زود، خودم به محل کارش رفتم و با دیدن وضعیت ساختمان باورم شد که بنیامین به شهادت رسیده و دیگر قرار نیست به خانه برگردد. ساختمان به شدت آسیب دیده بود. اعلام شده بود که احتمال حمله مجدد وجود دارد و نتوانسته بودند پیکرها را بیرون بیاورند. همان هم شد و آنجا مجدد مورد حمله قرار گرفت. زمان زیادی گذشت و نهایتاً پس از ۵۳ روز، تنها یک ساق دست از پیکر بنیامین را تحویل گرفتیم و تشییع کردیم.»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید