
آخرین تماس از زیر آوار
آخرین گفتوگوی شهید مرتضی هاشمی با خانوادهاش بعد از حمله اسرائیل به ستاد پلیس پیشگیری فراجا بود

سید کلثوم موسوی
صدایش هنوز در گوش یسنا میپیچد: « من میروم... تو میشوی دختر شهید.» انگار میدانست؛ گویی با تمام وجود، پروازش را از زیر آوارهای سرد ستاد فراجا پیشبینی کرده بود. شهید مرتضی هاشمی، افسر فراجا و پدری که قلبش برای 2دخترش میتپید، زیر آوار روحش به آسمان پر کشید. اما پیش از پرواز از همان زیرآوار، در تماس تلفنی آخر گفت: « زیر آوارم... حلالم کنید... » حالا یسنا، دختر ۱۰ سالهاش، با چشمانی که دنبال باباست، تکیهگاه مادر شده و افتخارش را فریاد میزند: « بابا رفت، اما قولش را نگه داشت... من حالا دختر شهیدم.» شهید مرتضی هاشمی، متولد سال 1361ساکن محله وحدت اسلامی ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به ساختمان ستاد پلیس پیشگیری فراجا، شهید شد.
زیارتی که چسبید
ماحصل زندگی شهید هاشمی و همسرش 2دختر به نامهای یسنا، ۱۰ ساله و یلدا، ۹ماهه است. الهه عبدلی، همسر شهید درحالیکه قطرههای اشک از صورتش سرازیر است، از رابطه صمیمی شهید با یسنا میگوید: «مرتضی فقط پدر نبود، رفیق یسنا بود. با هم کوه میرفتند، گردش میکردند و حتی با هم آشپزی میکردند. یسنا الان خیلی بیقرار است، اما میگوید به پدرم افتخار میکنم.» او از آخرین سفر زندگی مشترکشان میگوید: «هفته آخر، خانوادگی به مشهد رفتیم. مرتضی بعد از زیارت امامرضا(ع) مدام تکرار میکرد: این زیارت خیلی به من چسبید، عجب زیارتی بود... با بقیه فرق داشت. حلقههای ازدواجمان را نگاه میکرد و میگفت: اینها را نگه دار برای یسنا و یلدا. وقتی بزرگ شدند، از عشق ما به هم برای آنها بگو. شب آخر که میخواست به سر کار برود، بچهها، مخصوصاً یسنا، نمیگذاشتند برود اما مرتضی با آرامش گفت: من میروم و شهید میشوم.»
بابا عاشق امامحسین ع بود
وقتی پدری دخترش را در آغوش میگیرد، تمام دنیای دختر میشود همان شانههای پدر و نمیخواهد از آنجا رها شود. یسنا، دختر ۱۰ ساله شهید، به یاد آخرین بوسه پدر میافتد و با بغضی در گلو از شب آخر میگوید: «شب آخر گفتم: بابا نرو! او مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: نگران نباش، تو دختر قوی بابایی هستی. من میروم، تو میشوی دختر شهید. فکر میکردم شوخی میکند، اما حالا فهمیدم قولش را جدی داده بود.» او با ایمان کودکانهاش میگوید: «بابا عاشق امام حسین(ع) بود. من هم او را به امامحسین(ع) سپردم تا مواظبش
باشد.»
آخرین تماس
با هر نفسی که عاشقانه میکشید لحظهشماری میکرد تا به آغوش بگیرد یسنا و یلدای زندگیشان را، لحظهشماری میکرد تا به خانه برسد و به همسرش بگوید سلام جـانـم مـن رسیدم... اما این نفسها در روزهای آخر بهار به شماره میافتد. از زیر خروارها خاک باصدایی ضعیف پشت خط تلفنی که با زحمت و مشقت زیر آوار به آن دسترسی پیدا کرد و از عمو و برادرش کمک خواست. حالا مصطفی رضایی، دایی شهید، لحظه آخرین تماس او را فراموش نمیکند و از آن روز میگوید: « بعد از حمله، هیچکس جواب نمیداد. تا اینکه 2ساعت بعد، پدر همسرش موفق شد تماس بگیرد. صدای مرتضی ضعیف و بریدهبریده بود: زیر آوارم، به مجتبی و عمو بگو بیایند، حلالم کنید...3روز تمام منتظر بودیم، اما وقتی پیکرش را آوردند، فهمیدیم پرواز کرده است. شهادت افتخار است، اما جای خالی او برای خانواده سخت است. »
پیشقدم برای حل مشکلات
دستهایی که زیر آوار تمام تلاشش را کرد تا گوشی همراهش را پیدا کند و در لحظههای آخر صدایش را به گوش خانواده برساند. دستگیر مردم بود و حامی افرادی که به کمک نیاز داشتند. دایی شهید از مردمداری مرتضی برایمان میگوید: « در آپارتمانی که زندگی میکردند، مشکل فاضلاب وجود داشت. برخی از خانههای طبقات پایین بهخاطر رطوبت آسیب دیده بودند. بعد از بررسی، مشخص شد نهر آبی که از زیر خیابانشان عبور میکند باعث این رطوبت شده است. آقامرتضی وقتی قضیه را فهمید، خیلی پیگیری کرد تا مشکل همسایهها کاملاً برطرف شود یا اگر متوجه میشد یکی از اقوام مشکل مالی دارد، مثل اسپند روی آتش میشد و تا حد توان برای کمک پیشقدم میشد. از مشکلات دیگران ساده عبور نمیکرد و فکر و ذکرش را برای حل مشکلات دیگران میگذاشت.»