• یکشنبه 3 تیر 1403
  • الأحَد 16 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 23
پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 224111
+
-

پرواز!

سیدسروش طباطبایی‌پور

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارها، قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.

یکی از سنت‌های قدیمی مدرسه ما، برگزاری اردویی یک‌روزه است در بازار. بچه‌ها به چند گروه 5نفره تقسیم و همراه با معلم اجتماعی و چند همکار دیگر، روانه بازار بزرگ تهران می‌شوند. هدف اصلی، تعامل و همنشینی با مردم کوچه و بازار و البته سردرآوردن از حساب و کتاب و دخل و خرج است. پول تو جیبی هم معلوم و پروژه نهایی دانش‌آموزان، نوشتن گزارشی از این سفر درون‌شهری و ارائه آن سر کلاس است.
من هم از سر علاقه، با بچه‌ها همراه شدم. در کنار 2گروه قبراق و خندان، از اتوبوس مدرسه در میدان امام (ره) پیاده شدیم و خرامان، خیابان ناصرخسرو را تا آخر، گز کردیم و رسیدیم به پله‌های نوروزخان، مسجد جامع، بازارچهارسوق، مسگرها و آنگاه حمام چال، زنبورک‌چی و خلاصه دکان‌ها و حجره‌هایی که گاهی با لبخند، من و بچه‌ها را تحویل می‌گرفتند و گاهی هم با اخم، اجازه نمی‌دادند مزاحم کسب‌وکارشان شویم!
برای ناهار، مهمان جیبمان شدیم؛ گشنه و نالان، در یکی از رستوران‌های شلوغ‌پلوغ، کنار بازاری‌ها نشستیم و مراسم ناهارخوران را برگزار کردیم.
وقتی از خیابان مولوی سردرآوردیم، پدر و پسری قفس‌به‌دست، توجه ما را به‌خود جلب کردند؛ قفسی بزرگ و خالی که انگار قرار بود با چند کبوتر یا طوطی زبان‌بسته پر شود. آن‌ دو، جلوی ما رژه می‌رفتند و ما هم به‌دنبالشان و کلی در همان مسیر، با بچه‌ها بحث کردیم که آیا این رفتار، یعنی اسیرکردن پرندگان در قفس، آن هم به این بهانه که حالی ببریم و صفایی کنیم، رفتاری انسانی است یا غیرانسانی؟
احسان، طوطی داشت و می‌گفت چون نژادش برزیلی است، اگر رهایش کنم، با آب و هوای ایران سازگار نیست و می‌میرد و سعید می‌گفت آن‌قدر به آکواریومش می‌رسد که طبیعت، به ماهی‌های‌ اقیانوس‌ها نمی‌رسد و خلاصه بچه‌ها به هزار و یک دلیل معتقد بودند اگر حیواناتشان را در دل طبیعت رها کنند، دوباره به خانه‌هایشان باز خواهند گشت و درواقع در حق حیوانات اسیرشان، لطف می‌کنند که سایه بالای سرشان‌ هستند.
اما هرچه می‌گفتند، با سد مخالفت‌های من مواجه می‌شدند. حرف حسابم نیز یک پرسش بود: «دوست دارین کسی شما رو هم توی این قفس نگه‌ داره؟» و هی به قفس خالی بزرگ پدر و پسری اشاره می‌کردم که گاهی از ما دور و گاهی نزدیک می‌شد.
سعی می‌کردم نصیحت‌ها را بلندتر هم بگویم تا شاید به گوش آن پدر و پسر هم برسد و از خیال غیرانسانی‌شان، منصرف شوند.
البته سال‌هاست خیابان مولوی، از حضور پرنده‌فروش‌ها راحت‌شده، اما هنوز تک و توک مغازه‌هایی‌ هستند که دخل‌شان از اسارت حیوان‌های زبان‌بسته پر می‌شود. پدر و پسر، دم یکی از همین مغازه‌ها ایستادند و در چشم ‌برهم زدنی، میله‌های قفس،5کبوتر زیبا و ملوس را در آغوش گرفتند و آنچه نباید بشود، شد! صدای تاپ‌تاپ قلب پرنده‌ها را از پشت میله‌ها می‌شنیدم که خودشان را به امید رهایی، به در و دیوار می‌کوبیدند! خلاصه صحنه دلخراشی بود و به‌خصوص با ته‌لبخند پدر و پسر، دلخراش‌تر هم شده بود؛ لبخندی که انگار حس رضایت در آن نهفته بود.
نمی‌دانستم چه کار کنم. یکی از بچه‌های گروه، با همان مغز کلاس نهمی‌اش، پیشنهاد داد پول روی هم بگذاریم و پرنده‌ها را بخریم و آزاد کنیم. پیشنهادش بدک نبود. با بچه‌ها دنبالشان رفتیم تا با پدر و پسر، وارد مذاکره شویم. مولوی، شلوغ بود و رسیدن به آنها، کمی سخت.
پدر و پسر، خودشان را به پارک کوچکی در همان حوالی رساندند و قفس بزرگ را روی صندلی پارک گذاشتند؛ انگار از سنگینی قفس و کارشان به نفس‌نفس افتاده بودند. بهترین فرصت برای گفت‌وگو بود. فاصله 5، 6متری را با آنها حفظ کردیم تا هماهنگی‌های اولیه را انجام دهیم. قرار شد احسان وارد مذاکره شود. بچه‌ها جمله‌بندی‌های احسان را ویرایش می‌کردند و هی می‌گفتند کاش قیمت پرنده‌ها را می‌پرسیدیم تا سرمان کلاه نگذارند و آنها را گران نفروشند. البته موسوی هم خوب می‌گفت: «آقا...! اینجوری که دوباره می‌رن پرنده می‌خرن و...» اما دلم می‌خواست حتی شده به شکلی نمادین، بچه‌ها را درگیر این رفتار انسانی کنم.
در همین حین، توجهم به پسرک جلب شد. مات شده بودم، باورکردنی نبود! پسرک، دستانش را توی قفس کرد و نخستین پرنده را با مهر، در آغوش گرفت و بر قلب تپنده‌اش، بوسه‌ای زد و پرنده و دستانش را به‌سوی آسمان بالا برد و... پرواز! نفسم درنمی‌آمد. احسان روی زمین نشست، من نیز هم و بقیه بچه‌ها! و چشمانمان را در آسمان، به 5پرنده‌ای دوختیم که با بال‌هایشان، آسمان را ناز می‌کردند و برای پدر و پسر بوسه می‌فرستادند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید