پرواز کودک 4 ساله با 6 عضو خانواده
اعضای یک خانواده در حمله جنایتکاران اسرائیلی شهید شدند
سیدهکلثوم موسوی| روزنامهنگار
سیدعلی ساداتی، کودک چهارساله در خانوادهای انقلابی و مهربان رشد کرد. او که از سوی خانواده «سردار سلیمانی کوچک» لقب گرفته بود، شب 24خرداد 1404به همراه 6نفر از اعضای خانوادهاش در پی حمله رژیم صهیونیستی به منزل مسکونی در محله نارمک شهید شد. زینب عزیزی، خاله پدرش و مریم قدمی، مربی مهد کودک سیدعلی، تصویر زیبایی از این فرشته کوچک به ما میدهند.
سردار سلیمانی کوچک
زینب عزیزی دلیل اینکه چرا این بزرگمرد کوچک را سردار سلیمانی صدا میزدند اینطور بیان میکند: «سیدعلی کوچکترین عضو خانواده بود و تنها 5 روز از 4سالگیاش گذشته بود. موهای فرفری و چهره دوستداشتنیاش محبوب همه بود، اما غیرت و شجاعتش از سنش بزرگتر بود. وقتی تصاویر کودکان مظلوم غزه را میدید، تفنگ اسباببازیاش را برمیداشت و با روحیهای حماسی فریاد میزد: «من اسرائیل را میکشم و آمریکا را نابود میکنم!» بهخاطر همین روحیه بیباک و انقلابی در میان خانواده به «سردار سلیمانی» ملقب شد. اما در مهدکودک آرامترین و بیدردسرترین بچهای بود که هرگز دعوا نمیکرد و به دیگر کودکان کمک میکرد. این تضاد زیبا بین یک رزمنده بیباک و یک کودک مهربان و صلحطلب تصویری کامل از فرزند ایران اسلامی را نشان میداد.» بانو زینب آخرین دیدارش با سیدعلی را چنین یاد میکند: «روز عیدغدیر بود که برای دیدنش به منزل خواهرم رفتم و از دستان کوچک سیدعلی هدیه عیدغدیر گرفتم؛ هدیهای که برایم بسیار ارزشمند شد. خداحافظی آن روز سیدعلی از جنس دیگری بود و حس غریبی را در من ایجاد کرد انگار که قرار بود دیگر هیچوقت نبینمش.»
صدای خندهای که خاموش شد
مریم قدمی، مربی مهد سیدعلی هم خاطرات ریز و درشت بسیاری از سیدعلی دارد. او میگوید: «روزی صدای خنده بچهها دنیای من بود، اما امروز صدای خندهها خاموش شده. هنوز تصویر آن کودک ۴ساله جلوی چشمم هست؛ همان کودکی که دستهای کوچکش همیشه به دامنم گره میخورد و با چشمهای پر از سادگی نگاهم میکرد. چه زود بزرگترین بیرحمی دنیا سهم دل کوچک او شد... او هنوز فرق بازی و جنگ را نمیفهمید، اما قربانی ظلمی شد که حتی برای ما بزرگترها هم سنگین است. کاش دنیا لحظهای میایستاد و میدید که چگونه لبخند یک کودک بیگناه در خون خاموش شد. سیدعلی فقط ۴ سال داشت، اما در همین ۴ سال انگار یک دنیا مهر و معصومیت با خودش آورده بود. از همان روز اولی که به مهد آمد همهمان عاشقش شدیم.»
جای خالی یک فرشته کوچک
صدای قدمی حکایت میکند از دلتنگی اما چشمانش اقتدار و صلابت یک معلم را فریاد میزند که عزمش را جزم کرده تا بپروراند سیدعلیها را. او میگوید: «گاهی وقتها میآمد آرام کنارم مینشست و از چیزهای کوچک حرف میزد؛ از توپ قرمزش، از آسمان، از بابا و مامانش... وقتی مریض بود یا دلش میگرفت، میآمد تو بغلم و آرام سرش را میگذاشت روی شانهام... حالا من ماندهام و جای خالی آن گرمای کوچک و صادقانه. از وقتی خبر رفتنش را شنیدیم، سکوت سنگینی در مهد افتاده. انگار صدای بازی بچهها دیگر مثل قبل نیست. هر وقت صدای بچهها را میشنوم، هر وقت کسی با ذوق نقاشی میکشد، هر وقت اسباببازیها پخش و پلا میشوند، یاد او میافتم.»