• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
یکشنبه 13 شهریور 1401
کد مطلب : 170464
+
-

اعتماد‌سازی

«از همه گروه‌ها هم می‌آمدند، از همه جا. مثلاً گفتم یک جماعتی- که یادم نیست از کجا بودند، از حسینیه ارشاد بود یا جای دیگر- که آقای باهنر بینشان بود [آمدند]؛ و ایشان آمد خیلی کیف کرد؛ گفت واقعاً چه تشکیلاتی، چه نظمی؛ خیلی خوشش آمد، وقتی آمد دید. آقای شیخ علی‌اصغر مروارید با یک جماعتی آمدند و هیجانی شد؛ [چون] آدم این جوری‌ای هم هست، [یعنی] هیجانی که چشم‌هایش یک خرده اشکی است و بنا کرد شعار دادن که «شماها پرچم اسلام را بالا بردید، زنده کردید اسلام را» و از این حرف‌ها.
از جمله از طرف مرحوم آقای سیداحمد خوانساری یک هیأتی آمدند که خیلی جالب هم بود. ما یک روز نشسته بودیم، گفتند که نمایندگان آقای خوانساری از تهران به اینجا آمدند. خب، آقای آقا سیداحمد خوانساری مرد خیلی محترم و بزرگ و روحانی واقعاً معتبری بود که آدم به معنویت و صفایش هم اعتقاد داشت؛ پول هم زیاد داشتند؛ چون [ایشان] تهران بود و مرکز پول و مرکز بازار و می‌توانستند حسابی به ما کمک کنند، خوشحال شدیم، گفتیم خب بگویید بیایند. آمدند و راهنمایی‌شان کردند به آن خیمه‌ای که ما بودیم و احترام کردیم و نشستیم. چهار نفر بودند؛ یکی‌شان مرحوم حاج سیدمهدی خرازی، پدر آقای خرازی بود که من البته آنجا نمی‌شناختم ایشان را. سید خیلی محترمی بود و از بازاری‌های محترم که عمامه مشکی کوچکی سرش می‌پیچید و محاسن نازکی داشت و لباسش هم به گمانم پالتو بود. یکی دیگرشان حاج میرزا عباسعلی اسلامی بود که از بازاری‌های خیلی گردن‌کلفت فعال بود و در سبزه‌میدان دکان داشت، و بعدها من برای دنبال‌گیری کارها یک‌بار آمدم مغازه‌اش را دیدم؛ مغازه ابزارفروشی و میخ‌فروشی و از این چیزها که مغازه مفصل شلوغی بود. از لحاظ فعال بودن در بازار تهران، می‌گفتند درجه یک است. آن وقت، یک آقای حاج شیخ عباسعلی اسلامی هم بود معروف به واعظ؛ هیکل هر دوی اینها شبیه هم بود؛ یعنی مرحوم حاج شیخ عباسعلی قدبلند و چهارشانه و هیکل‌مند بود، این هم همینطور، مرد قدبلند و چهارشانه؛ پیرمردی بود که آن وقت شاید بین شصت هفتاد [سال] سن ایشان بود؛ آدم مسنی بود. آمدند و یک خرده‌ای نشستند و مأنوس شدیم ــ که حالا می‌گویم چه جوری با اینها انس پیدا کردیم ــ بعد از چند ساعت گفتم شما با آن آقای آشیخ عباسعلی [نسبتی دارید]؟ گفت نه؛ من زمان آقای کاشانی، یک وقت رفته بودم آنجا - چون مرحوم حاج شیخ عباسعلی هم با آقای کاشانی ارتباط داشت- گفتند حاج عباسعلی اسلامی نَر! یعنی خودش را [می‌گفتند]؛ واقعاً هم این جوری بود: زبان‌دار و حراف؛ یکی هم ایشان بود؛ یکی هم یک آقایی بود به نام حاج اسداللّه ریسمانچی که او هم از بازاری‌های معتبر تهران بود؛ یکی هم، یکی دیگر بود که یادم نیست. چهار نفر بازاری محترم ریش‌دار مسن موقر آمدند، با همان نگاهی که طبعاً به یک طلبه دارند. خب این بازاری‌های معتبری که با علمای بزرگ مربوط و مأنوسند، دیگر یک طلبه جوان برایشان ارج و قدری ندارد؛ خب اینها با آقاهای بزرگ و استادهای اینها رفیقند و می‌روند و پول می‌دهند و انس دارند. آمدند همانطور خیلی متین و موقر نشستند و [گفتند] شما اینجا چه کار می‌کنید؟ گفتیم ما مشغولیم و این کارها را کردیم، این کارها را کردیم، این کارها را می‌کنیم، این جوری عمل می‌کنیم. می‌پرسیدند چه کار می‌کنید تا بدانند چه کمکی باید بکنند و کجا هم کمک کنند. ما گفتیم برای آقایان چای بیاورید، میوه بیاورید. چای آوردند، گذاشتیم جلوی آقایان، دیدم هیچ‌کدام چای نخوردند و به آن دست نزدند. ما گفتیم آقایان چای سرد شد! گفتند نه، ما نمی‌خواهیم. گفتیم خیلی خب، چای نمی‌خورند، برای آقایان خربزه - میوه فصل آن زمان خربزه بود- بیاورید؛ خربزه شیرینی هم داشت. خربزه آوردند و جلوی آقایان گذاشتیم، دیدیم دست نمی‌زنند. گفتیم آقا [بفرمایید] خربزه؛ گفتند نه، شما بفرمایید حرفتان را بزنید. من ناگهان حس کردم که علت چیست؛ اینها فکر می‌کنند ما از پول‌های زلزله داریم خرج می‌کنیم و می‌خوریم و می‌پاشیم؛ خب اینها آدم‌های بااحتیاطی‌اند، آدم‌های مراقبی‌اند. گفتم که حالا بالاخره ما [یک] چیزهایی داریم، اینجا هم این هست؛ کلید را برداشتم و گاوصندوق را باز کردم، گفتم منابع مالی ما هم اینها است. این کیسه‌های پول همینطور که روی همدیگر بود، ریخت بیرون؛ دانه دانه کیسه‌ها را جمع کردم: این پول عمومی است، این سهم سادات است، این پول کارکنان است و مخصوص مصرف کارکنان که از مشهد برای ما می‌آورند؛ و پول [میوه] ربطی به اینها ندارد. تا گفتیم، اینها گفتند عجب، کشیدند خربزه‌ها را جلو و شروع کردند [خوردن] و یک خرده باز شدند دیدم حدس ما درست بود. خلاصه، اینها از این کار خوششان آمد.
اینها از این کار خوششان آمد. آن وقت دفترها را درآوردم، بهشان نشان دادم. دفترها را دیدند که منظم، مرتب، خط‌کشی‌شده، خیلی خوب بود. یعنی این کارها را می‌دادم طلبه‌ها می‌کردند دیگر. به این رفقایی که آنجا بودند، می‌گفتم خط‌کشی کنید، این جوری [خط‌کشی] کنید. ما یک دفتر دوبل درست کردیم. یک آقایی آنجا بود [به نام] آقای غفاری که تا این اواخر هم بود؛ یک مرد کاسب مظلومی بود که آدم خیلی محترمی بود. می‌گفتند سابق‌ها منشی بعضی از تجارتخانه‌ها بوده، یا خودش تاجر بوده و مانند این حرف‌ها. چیزی در بساطش نبود؛ این را ما استخدام کردیم، آوردیم گفتیم آقا، بیا یک دفتر دوبل برای ما درست کن که ما بتوانیم حساب‌هایمان را به‌روز کنیم. تمام موجودی ما معلوم بود: این‌قدر آمده. این‌قدر داده، که خود من هم دیگر کار دوبل را یاد گرفتم. به‌نظرم بعدها یک وقت‌هایی برای کارهای وجوهاتی هم من می‌کردم، این کارها را که به‌روز می‌کردم که چه داریم: بدهکار، بستانکار - که یادداشت می‌کنند و حساب می‌کنند- غرض، همه‌‌چیزمان منظم و مرتب بود. اینها هم خب تاجر و بازاری و اهل بده‌بستان؛ خب، از این حسابگری خیلی خوششان آمد؛ خیلی خاطرجمع شدند.
به‌نظرم بعد گفتیم پا شوند بروند این خیمه‌ها را تماشا کنند؛ مثلاً خیمه لباس‌ها، که اینها دیگر ابتکارهای افراد بود و در اینها ما تأثیری نداشتیم. گفتیم مثلاً لباس‌ها را جدا کنید، چیزهای [دیگر] را جدا کنید. یک‌بار خود من رفتم داخل خیمه لباس‌ها، واقعاً تعجب کردم که این‌قدر قشنگ، مثل یک مغازه لباس‌فروشی [چیده بودند]. مثلاً یک لباسی بود مناسب عروس- لباس عروسی نبود اما مناسب [بود] - این را دیدم آنجا آویزان کرده‌اند. لباس‌های گوناگون، بچگانه و مانند اینها. همه اینها را چیده‌اند و مرتب کرده‌اند. این ابتکارهای افراد بود که میدان پیدا کرده بودند و ابتکارهایشان طبعاً بروز پیدا می‌کرد. بعد اینها به ما گفتند که حالا بالاخره ما یک پولی در اختیار داریم و حاضریم خرج کنیم. چه چیزی می‌خواهید.

منبع: مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای


 

این خبر را به اشتراک بگذارید