من حسینام، پناهیام
«جا مانده است / چیزی، جایی / که هیچگاه دیگر / هیچچیز / جایش را پر نخواهد کرد / نه موهای سیاه / نه دندانهای سفید»
آخرش هم معلوم نشد دقیقا چهکاره است؛ شاعر است یا هنرپیشه، نویسنده است یا کارگردان تئاتر. معلمی و طلبگی هم کرده بود. ولی چیزی که معلوم است این است که هیچ وقت خوشحال نبود، نمیخندید، از ته دل نمیخندید. در همه کارهایش این غم و غصه معلوم است. میگویند در شعرها و نوشتهها و بازیهایش بیشتر از همه شاعرها و نویسندهها و هنرپیشههای دیگر، خودش بود. در شعرهایش همان کسی است که با «نازی» حرف میزند. وقتی «مرغابی در مه» را مینویسد، درست مثل همان مردی است که با زنش آمده تهران و درگیر میشود با پایتخت و مردمش. وقتی «سایه خیال» را بازی میکند، همان «حسین پناهی» است، با همان اسم. با صداقت عجیب و غبطهبرانگیزش، همیشه نقش دیوانهها را بازی کرد. دیوانههایی از آن دست که پولس قدیس گفته بود: خداوند برای شرمنده کردن عقلا آفریدهشان. حسین پناهی در روستا به دنیا آمد، همان روستایی که بعدها سریال «بی بییون» در آنجا فیلمبرداری شد. اول رفت علوم حوزوی خواند. بعد رفت تحصیل بازیگری و هنرپیشگی کرد. قبل از جنگ بود که دست همسر و فرزندش را گرفتوآمد تهران که فعالیت هنری کند. شروع کرد به نوشتن و بعد هم بازی در فیلم. چندتایی هم جایزه گرفت. حوالی دهه 70هم شعرهایش را منتشر کرد. با این همه معروفیت، وقتی که از دنیا رفت هیچکس نفهمید. بعد از 3روز جنازهاش را در خانهاش پیدا کردند. 48ساله بود. در یکی از مصاحبه هایش گفته بود دوست دارد در 40سالگی بمیرد، 8سال دیرش شده بود!