
همراه با خانواده شهید وحید زمانینیا تازهدامادی که بختش در معیت سردار بود
دهه هفتادی خوشسعادت

وحید دهه هفتادی بود. ۳۰ تیر سال۱۳۷۱ در محله اتابک متولد شد اما زمان شهادت ساکن محله شهرری بودند. از ۹سالگی تکواندو را حرفهای دنبال کرد، اما وقتی نوبت به انتخاب رشته دانشگاهی رسید، تمام هم و غماش قبولی در دانشگاه افسری شد. هم کنکور سراسری و هم دانشگاه افسری قبول شد، اما ترجیحاش افسری بود. علاقه به مسائل نظامی و راهنمایی برادر بزرگترش حمید، او را به تحصیل در این دانشکده ترغیب کرد. همزمان با تحصیل، برای اعزام به سوریه بهعنوان مدافع حرم داوطلب و ۴سال در سوریه حضور داشت. از اوایل سال1397 تا لحظه شهادتش هم در معیت حاجقاسم سلیمانی بود. در بازخوانی خاطرات شهید «وحید زمانینیا» دردناکتر از همه این است که این تازهداماد با ۲۷سال هنوز عروسش را به خانه بخت نبرده بود. گویا قسمت این بود که به حجله شهادت قدم بگذارد.
تعجب حاجحسین سازور
«فریدون زمانینیا» پدر شهید بازنشسته سپاه بوده و تربیت چنین فرزندانی را مدیون همسرش هست و میگوید: «بهدلیل مشغلههای کاری در سپاه و حضور در جبهه، کمتر به مسائل تربیتی فرزندان میرسیدم و مادرشان این وظیفه سنگین را به دوش داشت. در حقیقت تربیت فرزندانم را مدیون او هستم. برادر بزرگ وحید هم پاسدار و به نوعی الگوی او بود. وحید از بچگی در هیئت بزرگ شده بود. دوستانش میگفتند در هیئت همه کار میکرد؛ از شستن ظرفها و جاروکردن گرفته تا جفتکردن کفشها. تا جایی که یکبار حاجحسین سازور به وحید گفته بود تو کی هستی که در هیئت همه کار میکنی؟»
عاشق تکواندو بود
وحید توجه زیادی به ورزش و انجام تمرینات آن داشت. چابک و به لحاظ بدنی روی فرم بود. علاوه بر تکواندو، فوتبال، فوتسال، شنا و دوومیدانی را هم جزو برنامههای ورزشیاش قرار داده بود. هر زمان فرصت پیدا میکرد با دوستانش ورزش میکرد و حتی مدتی وظیفه آموزش تکواندو به همکارانش را بهعهده داشت.
خوشحالی و دلهره مادر
تا اینکه یک روز وحید و مادرش در خانه نشسته و گرم صحبتهای مادر و پسری بودند، تلفن وحید زنگ میخورد. خبری به او میدهند که گل از چهرهاش میشکفد. انگار که از خوشحالی بال درآورده باشد. مادر جویا میشود و وحید با شوق میگوید: «مامان زنگ زدن و میگن سردار تو رو برای همراهی در مأموریتهاش انتخاب کرده!» شنیدن این خبر گرچه خوشحالکننده بود، اما دلهره عجیبی بر دل مادر نشاند. سالها بود که به این دلهرهها و دلتنگیهای عزیزانش عادت کرده بود اما این بار فرق میکرد. از فردای همان روز مأموریت به سوریه، عراق و لبنان شروع شد و وحید همراه سردار به این سفرها رفت. دل مادر شور میزد، اما چارهای نبود. این افتخار همراهی با سردار نصیب هر کسی نمیشود. چندماه قبل از شهادت سردار در تلویزیون خبر از سوءقصدی به جان او دادند. دلآشوبههای مادر بیشتر شد اما با خدایش عهده بست که جز عاقبتبهخیری برای وحیدش چیزی آرزو نکند. وحید رفت و داغ دامادیاش را بر دل همسر، پدر و مادرش تا ابد نشاند اما افتخار دیگری بر سینه این عزیزان با رفتنش ثبت شده و آن افتخار شهادت در معیت حاجقاسم سلیمانی است!
دعای شهادت در لحظه جاریشدن خطبه عقد
گرچه همسر شهید از آرزوی قلبی وحید برای شهادت باخبر بود، اما اینگونه رفتنش را باور نمیکند. خودش شنیده بود که لحظه جاریشدن خطبه عقد - که میگویند هر دعایی مستجاب میشود - وحید برای شهادتش دعا کرده بود. «زهرا غفاری» از آرزوی قلبی محافظ سردار اینچنین میگوید: «3هفته قبل از اینکه به شهادت برسد، به من گفت حرفی در دلم دارم که میخواهم به تو بگویم. کنجکاو و مشتاق شدم و گفتم چه حرفی؟ گفت دوست دارم به شهادت برسم. نه اینکه در رختخواب یا بهگونهای دیگر از این دنیا بروم. از شنیدن این حرف بیاختیار گریه کردم. آقا وحید بیتابیام را که دید، دیگر حرفی در اینباره با من نزد. اما خوب میدانستم به هر زیارتگاه و هیئتی که میرویم، طلب شهادت از خدا، آرزوی اول و آخر اوست. در نهایت به آرزویش هم رسید.»
شگفتی از قدرت بالای حاجقاسم
وحید گرچه در خانه از ماموریتها و جزئیات کارهایش صحبت نمیکرد، اما گاهی از ویژگیهای منحصربهفرد سردار برای زهرا میگفت. مثل آن شبی که وحید حاجقاسم را ساعت یک بامداد به خانهاش میرساند تا بعد از یک روز کاری سخت استراحت کند. اما ۲ساعت بعد تماس میگیرند که مجدد بهدنبال حاجقاسم رفته تا او را برای کاری جدید همراهی کند. وحید از خودش میپرسد که واقعاً در این ۲ساعت حاجقاسم استراحت کرد؟ زهرا به این خاطره اشاره میکند تا به این نکته برسد که حاجقاسم بنیه بدنی و سلامت جسمانی فوقالعادهای داشت: «وحید همیشه از قدرت بدنی و سلامت حاجقاسم برای ما میگفت. اینکه با وجود مجروحیت و جانبازی، ایشان انسان سرزنده و توانمندی بودند. من معتقدم این توانمندی جز از سوی خدا به ایشان داده نشده بود.»