فرشته عنبری، امدادگر جانبازی که با یک دست به جبهه رفت تا مجروحان را درمان کند
جبهه دستم را گرفت اما شجاعت به من داد
بهنام سلطانی
قریب به سهدهه از پایان جنگ تحمیلی سپری شده، اما سینه رزمندهها هنوز هم مملو از خاطراتی است که هر شنوندهای را برای شنیدن حریص میکند. اغراق نیست اگر بسیاری از رزمندههای دوران دفاعمقدس را جعبه سیاه جنگ تحمیلی بدانیم، چرا که روایتهای آنها از روزهای شور و حماسه و توپ و خمپاره، واقعیتهای تازهای را پیش روی مخاطب قرار میدهد. فرشته عنبری، رزمنده و جانباز دوران مقدس، یکی از همین رزمندههایی است که زندگیاش به شکل عجیبی با جنگ تحمیلی و دوران دفاعمقدس عجین شده و کمتر رزمندهای را میتوان سراغ داشت که مثل او اینچنین در جبهه دفاع از میهن، رنج کشیده باشد. او از همان نخستین روزهای جنگ تحمیلی و بر اثر بمباران خرمآباد دست راستش را از دست داد، اما باشکوهتر از هر پرندهای پرواز کرد و به گفته خودش در جبهه به اوج عزت رسید. تجربه زیست چندساعتهاش در سردخانه و واردشدن نامش در فهرست شهدا یک تجربه عجیب و منحصربهفرد است؛ عجیب مثل روزهایی که با یک دست، مرهم میگذاشت روی جراحت رزمندههایی که او را نماد و تجلی حضور فرشتهگونه زنان ایرانی در جبهه میدانستند. بانوی جانباز جنگ تحمیلی میگوید جنگ یک دستش را گرفت، اما قلم را بهدست دیگرش داد تا در قامت نویسنده، داستانها و خردهروایتهای کمتر شنیدهشده آن دوران را برای چند نسل بعد بازگو کند.
ورود به فهرست شهدا
فرشته عنبری، در خطه لرستان متولد شده؛ جایی که از نخستین روزهای جنگ تحمیلی زیر بمباران دشمن بود و تا واپسین روزهای دوران دفاعمقدس در نبرد نابرابر با نیروهای عراقی مقاومت کرد. قرارگرفتن دخترک 12دوازدهساله در میان دود و آتش و گرفتارشدن در موج انفجار بمب، تصویری دردناک و در عین حال تکراری از دوران جنگ تحمیلی است. این نخستین آتشی بود که به خرمن زندگی فرشته عنبری افتاد و شعلههایش خیلی زود زبانه کشید؛ «سال 1359، زمانی که 12سالم بود به همراه 2خواهرم در راه مدرسه بودیم که هواپیماهای عراقی برای نخستینبار مناطق مسکونی لرستان را بمباران کردند. ما 3خواهر بر اثر بمباران مجروح شدیم، اما جراحت من بیشتر بود. یک ترکش به پای خواهر بزرگترم اصابت کرد و خواهر کوچکترم هم کمی مجروح شد، اما عصبهای دست راست من بهشدت آسیب دید و از کار افتاد. 7 یا 8ماه در بیمارستان شهدای عشایر خرمآباد بودم. 3روز اول اوضاع وخیمی داشتم. دست راستم بهشدت خونریزی میکرد و امکانات بیمارستان هم در نخستین روزهای جنگ تحمیلی بهشدت کم بود. بر اثر خونریزی بیش از حد بهشدت دچار ضعف شدم و در حالت اغما بودم. وقتی دکتر بالای سرم آمد متوجه حضورش بودم، اما از شدت ضعف، توان حرف زدن نداشتم و هیچ واکنشی نشان نمیدادم. به همین دلیل پزشکان با این تصور که به شهادت رسیدهام دستور انتقالم به سردخانه را صادر کردند.» خوابیدن در کابینهای سردخانه و شنیدن سروصدای بازشدن کشوها برای جابهجایی پیکر شهدایی که در نخستین روزهای جنگ تحمیلی به سردخانه منتقل میشدند، یکی از سورئالترین تصاویر دوران دفاعمقدس است که فرشته عنبری در متن آن قرار داشته؛ «از شدت ضعف و بیحالی در حالت نیمهبیهوشی بودم. در همان احوال میدیدم که 2نفر درِ کاور را باز کردند و مرا داخل آن گذاشتند، اما توانش را نداشتم که به آنها بگویم هنوز زندهام و نفس میکشم. نمیدانم چندساعت در سردخانه بودم، اما وقتی برای پیدا کردن کابین خالی، کشوهای سردخانه را باز و بسته میکردند، ناخودآگاه کشویی که من درون آن بودم باز شد و کارگر سردخانه از بخار مشمایی که روی صورتم کشیده بودند فهمید که زندهام. بلافاصله مرا از کابین سردخانه بیرون کشیدند و میخواستند به یکی از بیمارستانهای تهران منتقلم کنند، اما در نیمههای راه پیکر نیمهجانم را به بیمارستانی در اراک رساندند و تا 6ماه همانجا تحت درمان بودم. بعدها برادرم احمد که در عملیات محمد رسوالالله(ص) به شهادت رسید برایم تعریف کرد و گفت: وقتی به بیمارستان مراجعه کردم، فهرست شهدا را خواندم و نام تو بین 4نفر اول بود.»
یک فامیل با 51شهید و جانباز
روایتهای بسیاری درباره شهادت چندبرادر در دوران دفاعمقدس نقل شده، اما کمتر شنیدهایم که خواهری به خونخواهی برادر شهیدش به جبهه برود و در برابر دشمن قد علم کند. فرشته عنبری با گذشت چنددهه، بهدور از احساس و با منطق درباره حضورش در جبهه صحبت میکند؛ «وقتی احمد به شهادت رسید میگفتم ای کاش من هم پسر بودم و بهعنوان سرباز به جبهه میرفتم تا انتقام خون برادرم را بگیرم، اما بعدها که آموزشهای عقیدتی را پشت سر گذاشتم به این نتیجه رسیدم که این یک تفکر خصمانه است. جبهه معنویت و خلوص نیت را به نسل ما آموخت. من 16سالم بود که به جبهه رفتم و در همان سنوسال آموختم که بهعنوان رزمنده و امدادگر، وظیفهام دفاع از نظام و انقلاب است و دیگر هیچ.» حضور زنان در صحنه دفاعمقدس بخشی از واقعیت آن دوران است. بسیاری از مادران ایرانی با یک دست گهواره را تکان میدادند و با دست دیگر تاریخ را، یا دخترانی که خودشان را به خدا میسپردند و راهی جبهه میشدند. فرشته عنبری یکی از همین دختران شجاع دوران دفاعمقدس است که بدون اعتنا به سختگیریهای خانواده و بهرغم جانبازی، بهعنوان امدادگر در عملیات مرصاد حضور داشته؛ «مادرم میگفت اگر با این وضعیت به جبهه بروی شیرم را حلالت نمیکنم و من برای اینکه مادرم را آرام کنم میگفتم به اردوی دانشآموزی میروم. وقتی به جبهه رفتم و برای دومینبار جانباز شدم مادرم چشم غرهای به من رفت و با لهجه لری گفت: آخیش، خوبت شد که رفتی. مادرم حق داشت چون 3روز بعد از شهادت برادرم، داییام شهید شده بود. علاوه بر این برادرم که در ارتش خدمت میکرد و خواهر بزرگترم در بمباران مجروح شده بودند و در یک بازه زمانی چندساله 51نفر از اقوام ما یا به شهادت رسیدند یا جانباز شدند. حتی در برههای داییام و 8فرزندش در جبهه بودند. مادرم در آن روزها شمایل زن صبور ایرانی بود که در روایتهای دفاعمقدس کمتر به آن
اشاره میشود.»
امدادگری با یک دست
حالا تصورش را بکنید که یک دختر بچه 12دوازدهساله بعد از تحمل درد و رنج ناشی از جراحت شدید و قطع شدن دست راست باید به پشت میز چوبیاش در یکی از مدرسههای نیمهمخروبه خرمآباد برگردد و برای بازگشت به زندگی عادی تقلا کند. در این مواقع پیوندهای عاطفی بیش از هر پزشک و پرستار و روانشناسی کار میکند. فرشته عنبری، پیوند عمیق عاطفی با برادر شهیدش را تنها بهانه بازگشت به زندگی عادی میداند؛ «وقتی از بیمارستان به خانه برگشتم یک سال تحصیلی را از دست داده بودم، اما احمد مدام مرا به ادامه تحصیل تشویق میکرد. برادرم میگفت: همیشه باید درس بخوانی و خانم دکتر بشوی. هروقت بهعنوان رزمنده به کردستان میرفت تماس میگرفت و به خواهر بزرگترم میگفت حواستان به فرشته باشد تا درسش را بخواند. با تشویق برادرم و اراده خودم و کمک خداوند، خودم را تا سوم راهنمایی کشاندم. من دانشآموز راستدست بودم و وقتی دست راستم را از دست دادم درس خواندن برایم سخت شده بود. یادم هست وقتی در بیمارستان بودم احمد با یک دفتر و مداد و پاککن آمد و گفت: باید نوشتن را از سر بگیری. مداد را لای انگشتانم گذاشت و آنقدر دست چپم را گرفت و نوشت تا اینکه برای نخستینبار توانستم اسم خودم و احمد را بنویسم. همین تلنگری شد برای درسخواندن و ادامه تحصیل، اما بهخاطر وضع جسمانیام یک دانشآموز منزوی بودم. وقتی وارد دبیرستان شدم گفتند میخواهیم تعدادی دانشآموز را به هلال احمر معرفی کنیم تا آموزش ببینند و امدادگر شوند. من به اتفاق چندنفر دیگر در دورههای آموزشی جمعیت هلال احمر خرمآباد شرکت کردیم و بعد از آنکه دوره کمکهای اولیه را پشت سر گذاشتیم به مناطق امدادی جنوب و غرب رفتیم. هواپیماهای عراقی آنجا را هم بمباران کردند و از ناحیه گوش چپ آسیب دیدم و برای دومینبار جانباز شدم.» امدادرسانی با یک دست بیشتر به قصه میماند تا واقعیت؛ قصههایی که حتی در تخیل نویسندههای چیرهدست هم نمیگنجد، اما در دوران دفاعمقدس رنگ واقعیت بهخودش گرفت. برای جانباز دوران دفاعمقدس، یک دست برای دادن یک جرعه آب به برادران رزمنده کافی بود؛ «برای امدادرسانی به رزمندهها شگردهای مختلفی داشتم؛ مثلا هنگام تزریق آمپول از پرستارها میخواستم هوای آمپول را بگیرند و آن را برای تزریق آماده کنند. با توجه به وضع جسمانیام نمیتوانستم کار تخصصی انجام دهم، اما گاهی با دادن یک لیوان آب یا شربت به رزمندهها ادای دین میکردم. نقص عضو مانع پیشرفت و موفقیتم نشد و کاری کرد تا موفقیتهای تازه را لمس کنم. وقتی به عضویت بسیج دانشآموزی درآمدم با فردی به نام خانم دلیری آشنا شدم که همه به او خواهر دلیری میگفتند. خواهر دلیری میگفت باید در 3دقیقه اسلحه کلاشینکف را باز کنید و ببندید و من بهرغم معلولیتی که داشتم این کار را میکردم. بعد از ازدواج هم با همسرم که پاسدار بود سر باز کردن و بستن اسلحه مسابقه میدادم و خیلی اوقات مسابقه را میبردم.»
700کیلومتر اسارت
فرشته عنبری علاوه بر زندگی در مناطق جنگی، بهعنوان رزمنده و نیروی امدادی در بطن اتفاقات عملیات مرصاد حضور داشته و بهتر از هر کسی میتواند درباره نقش بیبدیل زنان در دوران دفاعمقدس صحبت کند. کتاب تاریخچه دفاعمقدس مملو از خردهروایتهایی درباره ایثار رزمندههایی است که نجات جان همرزم را ارجح میدانستند و به همین دلیل شهادت را در آغوش میکشیدند. امدادگر دوران دفاعمقدس میگوید: «یکبار مجروحی را آوردند که 2دست و 2چشمش را در شلمچه از دست داده بود. آن رزمنده مجروح همسر تحصیلکرده و زیبارویی داشت و بعد از این ماجراها میتوانست برود تا راحتتر زندگی کند، اما عاشقانه پای زندگیاش ایستاد و در آن مدت کوتاهی که آن رزمنده را تحت نظر داشتم میدیدم که همسرش او را با عشق تروخشک میکند و کمک میکند غذا بخورد و وضو بگیرد. این معنای واقعی ایثار است و ما داستانهایی از این دست در دوران دفاعمقدس کم نداشتیم. در دوران انقلاب هم بانویی را داشتیم به نام مرضیه دباغ که از طرف امام(ره) بهعنوان فرمانده سپاه همدان منصوب شد. خانم دباغ بهعنوان چریک انقلابی، 8فرزندش را رها کرد و همراه شهیدمتوسلیان به سوریه و لبنان رفت و در پیروزی انقلاب هم نقش خودش را ایفا کرد». اینکه میگویند برخی رزمندههای دوران دفاعمقدس، این روزها در سنگرهای فرهنگی فعالیت میکنند کلیشه نیست و فرشته عنبری یکی از همین رزمندههاست؛ بانوی امدادگری که پس از پایان جنگ تحمیلی وارد دانشگاه شد و دکتری علوم سیاسی گرفت و حالا در قامت نویسنده، نقش زنان در تاریخ بعد از انقلاب را روایت میکند. او میگوید بعد از سهدهه قلم در دست گرفته تا درباره روی دیگر سکه بنویسد. درباره رنج و محنت زنان ایرانی در دوران قبل و پس از انقلاب که از نگاه بخشی از مردم مغفول مانده است؛ «کتاب«700کیلومتر اسارت» را براساس داستان واقعی زندگی طیبه واعظی نوشتم که در دوران قبل از انقلاب همراه با همسر، برادر و زن برادرش با حکومت شاه مبارزه مسلحانه میکرد. آنها برای ترور رئیس شهربانی تبریز به این شهر سفر میکنند، اما لو میروند و دستگیر میشوند. ساواک خودش و همسرش را به اسارت میگیرد، فرزندش را بهعنوان کودک بیسرپرست به شیرخوارگاه تحویل میدهد و برادر و زن برادرش را به شهادت میرساند. طیبه و همسرش و 2شهید با یک وانت به تهران منتقل میشوند و در چنین شرایط دردناک و بیرحمانهای 700کیلومتر را طی میکنند. من برای نوشتن کتاب، چندبار با مادر طیبه گفتوگو کردم. او میگفت ساواک میخواست در حضور من از طیبه اعتراف بگیرد، اما دخترم هرگز لب به اعتراف باز نکرد. میگفت جلوی چشمان من ناخنها و دندانهای دخترم را کشیدند و در همان احوال سکته کردم. مادر طیبه سالها در بستر بیماری بود تا اینکه درگذشت. با چنین روایتهایی میخواهم بگویم زنان ایرانی در دوران انقلاب و دفاعمقدس پیشرو بودند، اما در تاریخ معاصر گمنام ماندهاند. ما زنان رزمندهای داریم که در دوران دفاعمقدس به شهادت رسیدند و پیکرشان هرگز پیدا نشد. ما حدود 7هزار شهید و حدود 6هزار جانباز زن داریم.»
نویسندگی با موضوع زن و دفاعمقدس
جنگ پدیده مذمومی است و تاریخنویسها بهطور مکرر در مذمت جنگ نوشتهاند، اما داستان جنگ ایران و عراق و دوران دفاعمقدس حکایت متفاوتی دارد و با هیچ جنگ دیگری قابل قیاس نیست. دوران دفاعمقدس بیش از آنکه تقابل خیر و شر باشد، رویارویی حق و باطل بود و شاید به همین دلیل با گذشت نزدیک به سهدهه خیلیها هنوز نیمه پر لیوان را میبینند و در مورد وجه مثبت ماجرا صحبت میکنند؛ مثل فرشته عنبری که داستان جانبازیاش را مصداق خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری میداند؛ «یکی از آرزوهایم این بود که پزشک زنان شوم، اما با توجه به شرایط جسمانیام نتوانستم و بهجایش دکتری علوم سیاسی گرفتم. جنگ ظاهرا سلامتی را از من گرفته، اما روحیه ایثارگری و سختکوشی از دوران دفاعمقدس در وجودم به یادگار مانده است. گاهی اوقات چندین بار در انجام کاری شکست میخورم، اما اهل کوتاه آمدن نیستم و تا کارم را به سرانجام نرسانم آرام و قرار نمیگیرم. این روحیه جهادی را از سالهای حضور در جبهه تا امروز حفظ کردهام.» داستان زندگی فرشته عنبری در سالهای بعد از دوران مقدس، مهر تأییدی است روی نظریههایی که مطرح میکند یا کتابهایی که با عمق جان نوشته است. او که طی دوران جنگ تحمیلی مجالی برای ادامه تحصیل نداشت، بلافاصله پس از پایان جنگ به خرمآباد بر میگردد و دیپلم میگیرد و بعد از ورود به دانشگاه در مقطع دکتری فارغالتحصیل میشود. او سراغ هرکاری رفته محصولی جز موفقیت درو نکرده است. جانباز دوران دفاعمقدس حالا دستی هم در نویسندگی دارد و درباره کتابهایی که تاکنون تالیف کرده میگوید: «وقتی دانشگاه میرفتم پیشنهاد کار داشتم، اما همسرم میگفت وقتی هردو حقوق میگیریم بهتر است این فرصت را به یک نیروی جوان بدهیم. در دانشگاه کار پایاننامه انجام میدادم تا اینکه در سال 1393دوره نویسندگی را در حوزه هنری قم پشت سر گذاشتم. وقتی دانشجوی ارشد بودم یکی دو کتاب نوشتم اما میخواستم تخصصیتر و درباره خطه لرستان و دوران دفاعمقدس کتاب بنویسم که همینطور هم شد و چند کتاب نوشتهام ازجمله پیشتازان شهادت، زنان شهیده لرستان، شهدای دانشجوی لرستان».
جانبازی با 22عنوان قهرمانی
فرشته عنبری جانباز 55درصد است و قاعدهاش این است که بهخاطر وضع جسمانیای که دارد وارد هر حوزهای نشود، اما او ضربالمثل با یک دست نمیتوان دو هندوانه برداشت را نقض کرده است. بانوی امدادگر دوران دفاعمقدس، علاوه بر نویسندگی و فعالیت در حوزه فرهنگ و آموزش، پای ثابت مسابقات تیراندازی است و در برههای به اردوی تیم ملی جانبازان و معلولان هم دعوت شده است، اما میگوید حاضر نیست سنگر فعالیتهای فرهنگی را ترک کند و سالهای میانسالی را در میدان ورزش بگذراند؛ «زنان لر و کرد تیراندازان ماهری هستند و اینکه یک زن لر یا کرد اسلحه در دست بگیرد اتفاق غریبی نیست. سال 1380 وقتی در لرستان بودیم آموزش تیراندازی دیدم. مربی برایم یک صندلی مخصوص با پایه ساخته بود که پایه صندلی کار دست راست را برایم انجام میداد و اسلحه را نگه میداشت. همان سال در مسابقات کشوری قهرمان شدم و انگیزه پیدا کردم تا تیراندازی را ادامه دهم. تاکنون 22عنوان قهرمانی در مسابقات کشوری کسب کردهام و هماکنون بهعنوان مربی تیم تیراندازی جانبازان و معلولان استان قم فعالیت میکنم. جنگ چهره زشتی دارد، اما آدم اگر زرنگ باشد در جنگ خیلی چیزها یاد میگیرد. اگر روزی بخواهم درباره خودم و جبهه و جنگ با تنها فرزندم صحبت کنم حتما به او میگویم جبهه یک دستم را گرفت، اما شجاعت و جسارت را به من داد.»