پشتوپناه مثل دربهدر
حکایت لات سنتی گرفتار غربت
مسعود میر
ما همیشه عاشق لوطیگری لاتها بودیم و اصلا شاید به همین دلیل بود که وقتی جماعت مشتاق تصویر و قصه، ردپای اَبَرمرد مسموم شده در قُلزُم را پای جعبه جادو پی میگرفتند ما در تبوتاب یک«آدمبرفی» در حال آب شدن، میسوختیم. دلیلش را بگذارید به حساب اینکه ما تا خرخره آلوده اسیخان دربهدر بودیم. چرا؟ چون مرد بود و دلگنده و نجیب وگرنه در میانه دعواهایمان با بدها و بدیهای روزگار، هر شاسیبلند دیگری جای اسیخان دربهدر بود دستکم 2-3 تا یادگاری عمری انداخته بود روی صورت ما.
او اما پناه برد به اتاق تنهاییهایش در استانبول و خزید در خاطرات رنگ باخته تهران پای تلفن هوار کشید که «حضرت عباسی ننگ نیست وقتی ترک جماعت، ایرونی رو کوچیک میبینه»؟ نجابت را دیدید؟ ایول داشت یا نه؟ برای همین است که ذلیلش شدیم دیگر. وقتی ملاقاتش کردیم که غربت کمرمان را تا کرده بود و داد و بیدادهایمان برای رسیدن به افق ینگه دنیا، بدل شده بود به بغض بلاتکلیفی و ترس از همه، حتی هموطن. روز ملاقات خندید و گفت: «اومدی رو کم کنی»؟ و بعد بفرما زد به نشستن و تعریف کردن اینکه: «اون شب روشنم کردی». گفت بهنظرش جنم ما جنم بچههای خانیآباد است و پرسید: «شاخکهام درست میزنن یا تعمیر میخوان؟» او از هموطن گرفتار در غربت میپرسید مارک کجایی و اسم و فامیل را که کشف میکرد میگفت:«اسمت مراد ماست، فامیلیات مرام ماست». او حرف میزد و البته این ما بودیم که زیر لب در ستایش آن لات لوطیمسلک، اسی خان دربهدر میگفتیم: «جمال خودت و فامیلت رو عشقه»...