• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
پنج شنبه 23 آبان 1398
کد مطلب : 87710
+
-

سه‌تاری غمگین است، دفی اما جان می‌نوازد

سه‌تاری غمگین است، دفی اما جان می‌نوازد

فریدون صدیقی _ استاد روزنامه‌نگاری

در آپارتمان را که باز می‌کردم تا برسم به آسانسور چنان هجوم می‌آورد که من مستان می‌شدم و راه رفتن یادم می‌رفت، پس همان جا شانه می‌سپردم به دیوار و گوش می‌دادم به نوایی که از طبقه بالا مثل نسیم سرخورده بود و همه مرا بی‌قرار می‌کرد. تلخی شیرینی در لحن صدایش بود؛ مثل مسرت پس از زنجیرکردن چرخ خودرو در جاده برف‌گیر اردبیل وقتی که صدای رادیو در چهارمضراب است. پیش خودم می‌گفتم لابد دختر همسایه عاشق ستم‌دیده است که هر روز ملودی‌های سه تارش پژمرده است. یادم باشد اگر دیدمش بپرسم شما که جوان‌تر از همیشه‌هایتان هستید، با آن پدر شفیق و مادر بسیار محترم، چرا سازتان همیشه درکوک اندوه است؟ بالاخره دیدمش در عصر روزی که هوا شاداب و شیرین بود و او با چتر بسته زیر باران می‌آمد. گفتم فکرکنم چتر شاکی باشد از کم‌لطفی شما! جواب داد من از باران فقط انتظار نیکی دارم و نیکی این باران نازک، خیس‌شدن است! همراهم می‌گوید دختر همسایه 33، ٣٢ساله است، درد بیکاری پس از تحصیلات عالی و شکست عاطفی در عاشقی دارد. پس حق با اوست که غمنواز شود چون بیکاری دردناک‌تر از بیماری است. دختر همسایه همین دیروزهای نزدیک از این محله رفتند من اما هر بار در را باز می‌کنم آن صدا دوباره درگوشم طنین می‌اندازد تا باور کنم برخی رفتن‌ها، همان بازآمدن است؛ مثل طنین صدای سکوت در لحظه‌ای که پاکت نامه یک غریبه‌آشنا را باز می‌کنید.
امروز ‌زاده می‌شود اندام گیاه
می‌روید از گیاهان صدای سه‌تار
و دل مشرق‌زمینی من از چیزی نمی‌ترسد

آن هزارسال پیش که تا عنفوان جوانی در سنندج در جست‌وجوی کشف صدا بودم نغمه‌سرا بلبل بود پای کوه آبیدر و صدا صدای دهل و سرنا برای همنوایی رقص پا در عروسی‌های هفت‌شبانه‌روز بود. در همان ایام وقتی صدای رپ‌رپ دف در تکیه دراویش تا هفت‌آسمان می‌رفت، بزم رزم لحن دف تا مکاشفه در جان جانان پیش می‌رفت و من ذاکر می‌شدم و چنین بود که می‌یافتم بلندترین صدا و خوش‌الحان‌ترین نغمه صدای درون ماست. پس آدمی سبکبال‌تر از نسیم می‌شد، آن‌سان که نسیم در گوش گندمزار از بوی خوش شکوفه سیب خرام کند تا ما باور کنیم بوی عطر نان بدون حضور خود نان چقدر شامه‌نواز است. راست این است وقتی آب زمزمه می‌نوازد موسیقی آغاز شده است. این را از بلبلی شنیدم که با قناری در نجوا بود.
پاییز می‌نوازد هزار سیم بارانش را
و شب دف می‌زند در پوست تاریکی

حالا و اکنون که جهان بی‌حضور موسیقی به‌سر نمی‌شود، چون صدای ناهنجار تلاش برای زنده‌ماندن طاقت از زندگی گرفته است وقتی در شب بارانی سوم آبان‌ماه در ضلع شمال غربی میدان ولی‌عصر صدای آکاردئون زیر طاق پاساژی به‌دنبال سلطان قلب‌ها بود، من که بی‌چتر در خیابان منتظر یک تاکسی مهربان بودم راهم را کج می‌کنم تا نوازنده‌ای را ببینم که شبیه ساز شکسته است و اگر شد به او بگویم سلطان قلب هر کسی در قلب خود اوست. وقتی می‌بینمش با آن دو چشم غمگین میانسال سکوت می‌کنم که حواس صدای ساز را پرت نکنم، پولکی درجیب چپش می‌گذارم که قلبش همانجا مثل قلب گنجشک عاشق می‌تپد. به خانه که رفتم شنیدم سنندج شهر جدید موسیقی جهان شده است. همان موقع می‌خواهم دی‌وی‌دی موسیقی کامکارها را بگذارم و در آپارتمان را باز کنم و دست‌دردست خودم با آهنگ «تو گله‌کمی» (تو گل منی)، جوانی‌های رفته را ورق بزنم و با دف بیژن غلت بزنم در رویاها تا دلنواز شوم اما دیروقت بود، باران پشت پنجره نغمه‌خوان بود و حال من شبیه بندری بود که بازگشت تایتانیک را انتظار می‌کشید.
یک نی به‌خاطر نواختن موسیقی
و هزاران نی که بنوازم
تو را گاهی من


 همه شعرها از بیژن نجدی

 

این خبر را به اشتراک بگذارید