• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
یکشنبه 15 اردیبهشت 1398
کد مطلب : 54721
+
-

زاهد و دینار

قصه‌های کهن
زاهد و دینار


پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مراد من برآید، چندین درم دهم زاهدان را. چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفایی نذرش به وجود شرط لازم آمد.

یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند: غلامی عاقل هشیار بود، همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندانکه گردیدم، نیافتم. گفت: این چه حکایت است؟ آنچه من دانم درین ملک چهارصد زاهدست.

 گفت: ای خداوند جهان، آنکه زاهدست نمی‌ستاند و آنکه می‌ستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار، مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق به جانب اوست.
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر ازو یکی به‌دست آر

گلستان سعدی

این خبر را به اشتراک بگذارید