گپی با حمیدرضا شاهآبادی، برنده جایزه کتاب سال در بخش داستان کودک و نوجوان که نظر جالبی درباره جوایز حوزه بزرگسالان دارد
جایزههای ادبی را قبول ندارم
نیلوفر ذوالفقاری
حمیدرضا شاهآبادی، نویسنده و پژوهشگر، در سال1346 در تهران به دنیا آمد. در جوانی به هنر داستاننویسی علاقهمند شد و تجربههای پراکندهای در نوشتن داستان داشت. اما با انتشار اتفاقی یکی از داستانهایش، این علاقهمندی رنگ جدیتری بهخود گرفت و به این ترتیب، نویسندگی، حرفه او شد. در کارنامه شاهآبادی معلمی و حضور در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دیده میشود، پس عجیب نیست که نام او روی جلد بسیاری از کتابهای محبوب حوزه نوجوانان ثبت شده باشد. جایزه کتاب سال در سیوهفتمین دوره خود، در بخش داستان تألیفی ادبیات کودک و نوجوان جایزه را برای کتاب «دروازۀ مردگان: 1. قبرستان عمودی»، به شاهآبادی داد. این موفقیت را بهانه کردیم تا با این نویسنده قرار گفتوگو بگذاریم. او معتقد است تجربه، اثر انگشت هر نویسنده است.
اولین بار چه زمانی نوشتن برایتان جدی شد؟
هر بار به پاسخ این سؤال فکر میکنم، ناخودآگاه به مرحلهای عقبتر در زندگی خودم برمیگردم. نخستین داستان در سال1368 از من منتشر شد. این داستان فضایی کاملا زنانه داشت و ماجرای زنی بود که در پی اختلاف با همسرش، از خانه قهر میکند و جایی را برای رفتن ندارد. جالب اینکه این داستان بدون اطلاع خودم در مجلهای چاپ شده بود و من از دیدن آن شوکه شدم. آنجا بود که حس کردم دلم میخواهد نوشتن را ادامه دهم. اما هربار به عقبتر هم برمیگردم و میبینم که حتی قبل از این تجربه، علاقهام به نوشتن در سالهای مدرسه شکل گرفته بود. اوایل دوره ابتدایی بودم و تلویزیون سریالی به نام تارزان نشان میداد. از فروشندهای در محلهمان، دفترچههای کوچکی را که از کنارههای دوریز کاغذ درست شده بود، به قیمت یک قران میخریدم. روی جلد دفترچه مینوشتم: تارزان، قسمت اول. بعد هم قصهای درباره این شخصیت میساختم و مینوشتم. کمکم تعداد دفترچهها زیاد شد و نخستین تجربههای نوشتن برای من شکل گرفت. هرچه بود الان حس میکنم اتفاق خوبی بود و اصلا دوست ندارم آن را با چیز دیگری عوض کنم. در دورههایی از زندگی عاشق سینما بودم، اما حالا حس میکنم کار من همین بود؛ نوشتن. میتوانم یک علاقهمند و دنبالکننده سینما باشم اما اگر قرار باشد حرفهای کار کنم، کار من نوشتن است.
چه کتابهایی میخواندید؟ مسیر ادبی شما چگونه ترسیم شد؟
من متعلق به نسلی هستم که با وجود شلوغ بودن اطرافم و حضور افراد زیادی که با آنها حرف میزدم، همزمان خیلی تنها بودم. ما عادت کرده بودیم روی پای خود بایستیم، خودمان یاد بگیریم و تجربه کنیم و آرامآرام جلو برویم. این تجربهها همیشه هم موفق نبودند. خیلی اوقات تجربههای ناموفقی داشتیم که هرکدام میتوانست ما را سالها عقب بیندازد و البته انداخت. گاهی کارهایی میکردیم یا با حلقههایی مرتبط میشدیم که بعدا میفهمیدیم اشتباه بوده و عمرمان تلف شده است. اینکه چه باید بخوانیم و چطور باید یاد بگیریم، صرفا با آزمون و خطا بهدست میآمدند و کسی به ما یاد نمیداد. خودم میفهمیدم که فلان کتاب را باید بخوانم و فلان کتاب را نه. از دورهای به بعد با خودم قرار گذاشتم کتابی را که از خواندن آن لذت نمیبرم کنار بگذارم و فقط به این دلیل که فضای موجود آن را خواندنی میداند، سراغش نروم. فکر میکنم این اتفاق بزرگی بود که در ذهنیتم افتاد و به من اجازه داد که خودم باشم با سلایق و علایق خودم. برای نویسنده بودن نخستین چیزی که لازم است، خود بودن است. همه ما در زندگی تجربههایی بهدست میآوریم، که هرکدام مثل شیاری بر انگشت سبابه ما مینشیند و مجموع این شیارها، اثر انگشت ما را شکل میدهد. هیچ 2نفری در دنیا نیستند که اثر انگشتشان به همدیگر شبیه باشد. مهم این است که اثر انگشت خودمان را بسازیم. نخستین قدم برای نویسنده شدن، پیدا کردن این ویژگی و باور کردن آن، بدون خجالت است.
تصور میکردید که روزی نویسندگی به حرفهتان تبدیل خواهد شد؟
فکر نمیکردم که این راه را تا کجا ادامه خواهم داد و راستش را بخواهید گاهی مردد هم میشدم. رشته تحصیلی من تاریخ است و به این رشته علاقه داشتم، کارهای پژوهشی هم در این حوزه انجام داده بودم. در میانههای دهه70 دوستی نزدیک، یکی از همانها که سالها مرا عقب انداخت، به من گفت چرا سراغ تاریخ نمیروی؟ از تو قصهنویس درنمیآید. پس سراغ کار تاریخی برو. اما در نهایت مهم این است که از جایی به بعد، خودت را بشناسی و ببینی فارغ از همه توصیهها و تحمیلها در نهایت خودت را چگونه باور داری؟
سراغ آموزش آکادمیک هم رفتید؟
مشکل ادبیات داستانی ما، نبود آموزش آکادمیک است. نویسندگان ما خودآموخته هستند. خودآموختگی میتواند تا حد یک ادعای فردی هم تنزل پیدا کند. با وجود اینکه کلاسهای داستاننویسی متعددی مثل قارچ در کشور ما رشد میکند، هیچ برنامه درسی مدون، منظم و قابلپذیرشی وجود ندارد. دوستانی هستند که خیلی جدی این کار را انجام میدهند، سالها تجربه تدریس داشتهاند و مطالبی را مدون کردهاند، اما آن هم برای حلقه معدودی است. من بهعنوان کسی که خودم هم تدریس میکنم، تا به حال موفق نشدهام کارگاه یکی از همکارانم را ببینم. نبود فضای آکادمیک باعث سردرگمی داستاننویسان جوان میشود. در یک کارگاه چیزهایی را میآموزند که در کارگاهی دیگر به کلی نقض میشود و آنها را آشفته میکند. خیلی از کارگاهها، منتقد تربیت میکنند و حجم زیادی از اطلاعات را بر دوش علاقهمندان به داستاننویسی بار میکنند، تا حدی که برای همیشه از نویسنده شدن میترسند. من هم به همین ترتیب نتوانستم هیچوقت آموزشی ببینم و با آزمون و خطا و تلاش این مسیر را پیمودم.
دغدغه شما نوشتن از چیست؟
حافظ میگوید: «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی». یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و احساس میکنیم دنیا آن چیزی نیست که میخواستیم، جای خیلی چیزها اشتباه است، از آدمیت دور ماندهایم و مسیر زندگی بشر از آنچه باید باشد فاصله گرفته است. در چنین شرایطی چه میکنیم؟ تصمیم میگیریم عالمی دیگر بسازیم و از نو آدمی، این دستمایه خلق هنری میشود. هر هنرمندی که دست به خلق اثر میزند، دنبال همین کار است، میخواهد گوشهای از این جهان را عوض کند. از طرف دیگر هر کدام از ما موجودات کوچک و ضعیفی هستیم از جهانی بزرگ، اما نمیتوانیم کوچک بودن خود را تحمل کنیم و میخواهیم مؤثر باشیم. میخواهیم بگوییم میان یکمیلیارد و 600میلیون نفر روی کره زمین، ما فرق داریم. دستمان را بلند میکنیم و میگوییم ما را ببینید. ما فکر میکنیم سهممان از دنیا میتواند متمایز از دیگران باشد، به همین دلیل دست به نوشتن میزنیم.
چرا تصیم گرفتید برای نوجوانان بنویسید؟
عوامل متعددی در رسیدن به این انتخاب دست بهدست هم دادهاند. من معلم بودهام، بعد به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتهام. همین کافی بود تا بر کار برای نوجوان متمرکز شوم. ضمن اینکه بهنظرم نوجوانی و حس و حال آن، تا آخر عمر در وجود انسان باقی میماند. انگار تصویری از خودمان در آینه میبینیم که تا همیشه خودمان را با همان تصویر به یاد داریم. فلسفیترین دورههای زندگی، نوجوانی و بعد از چهلسالگی است که انسان به جایگاه خود در جهان فکر میکند؛ دوره سؤال و تصمیمگیری. بنابراین نوجوانی خیلی مهمتر از آن است که بتوان آن را نادیده گرفت. برای کسی مثل من که برای بزرگسالان هم مینویسد، نوشتن برای نوجوانان شبیه به جذب مخاطبان سالهای آینده هم هست.
تفاوت نوجوانان نسل جدید با دوره نوجوانی شما در مواجهه با ادبیات چیست؟
تفاوت اساسی بین نسل ما و نسل جدید هست. نسل ما رنج را میپذیرفت و گاهی دنبال آن بود. سلینجر جملهای دارد که میگوید تفاوت مرد بالغ و نابالغ در این است که مرد نابالغ میخواهد شرافتمندانه بمیرد و مرد بالغ دوست دارد متواضعانه زندگی کند. بزرگترین آرمان ما این بود که شرافتمندانه بمیریم. نوجوانان امروز دوست دارند سربلندانه از زندگی لذت ببرند. شادی، نشاط و سرگرمی برایشان خیلی مهم است و نمیتوانند مثل ما به چیزهایی فکر کنند که شوقبرانگیز نیست. آنها زندگی خود را دارند، تلاش میکنند و باید بسیار به آنها احترام گذاشت. هنوز نمیتوانیم تشخیص دهیم دنیایی که این نوجوانان خواهند ساخت، چه دنیایی است؟ اما فکر میکنم دنیایی که ما ساختیم چندان خوب از آب درنیامد، پس نمیتوانیم به آنها اصرار کنیم راه ما را بروند. باید صبر کنیم و ببینیم چه میکنند.
از مخاطبان چه بازخوردی گرفتید؟
دروازه مردگان ذائقه بچهها را در داستان خواندن ارضا کرده است. هم سؤال «بعد چه شد؟» مطرح میشود، هم جذابیت داستانی دارد. مدتی پیش یکی از دوستان نویسنده پیامی برایم فرستاد و گفت مادر 78سالهاش، کتاب را خوانده و از آن لذت برده است. دوست دیگری هم دارم که از علاقه پسر دهسالهاش به این کتاب حرف میزد. این اتفاقها برای یک نویسنده واقعا شوقبرانگیز است و از هر جایزه و تقدیری لذت بیشتری دارد.
تا به حال از نویسندگی ناامید شدهاید؟
خیر. تنها دستاویز امید در زندگی من نویسندگی بوده. هروقت از چیزی ناامید شدهام، چون نوشتن وجود داشته بر حس ناامیدی غلبه کردهام.
چه چیزی میتواند یک نویسنده را ناامید کند؟
اینکه اثرش خوانده نشود. من رمانی به نام «کافه خیابان گوته» دارم. 6سال برای تکتک کلمات آن زحمت کشیدم، درباره آن فکر کردم و در شرایطی که بعضی دوستان 15روزه رمان مینویسند، سالها برای کامل شدن کتابم وقت گذاشتم. اما کتاب آنطور که دلم میخواست دیده نشد. احساس کردم که بارقههایی از ناامیدی را میبینم اما نگذاشتم ادامه پیدا کند.
با کدام اثرتان به مسیری که انتخاب کردهاید، امیدوار شدید؟
دیلماج. سال1385 بود که این کتاب منتشر شد. قبل از آن کتابهای دیگری هم چاپ کرده بودم اما بهنظرم کارهایی عالی نبودند. وقتی دیلماج منتشر شد، حس کردم اثر انگشت خودم را پیدا کردهام و میدانم که چه میتوانم بنویسم. خوشبختانه کتاب با استقبال خوبی هم مواجه شد. سال بعد رمان لالایی برای دختر مرده را هم نوشتم که اثری برای نوجوانان است و بعدها در بررسی منتقدان، بهعنوان بهترین رمان نوجوانان در دهه80 انتخاب شد و جوایز ادبی متعددی گرفت.
بهنظر شما جایزههای ادبی چقدر جدی هستند؟
فکر میکنم باید این جایزهها را 2دسته کنیم. شاید این حرف خوشایند نباشد اما در حوزه بزرگسالان، هیچ جایزه ادبیای را قبول ندارم. آنقدر مسائل حاشیهای بر این جایزهها تأثیر میگذارد، که نمیتوان از برنده شدن در آنها خوشحال و از برنده نشدن ناراحت شد. این جوایز بهنظرم هیچ معنایی ندارند و اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. اما در ادبیات کودک و نوجوان، حاشیهها و درگیریهای محفلی و جناحی کمتر هستند و آدمها یاد گرفتهاند با وجود سلایق مختلف، کنار هم کار کنند. بنابراین جوایز این حوزه معتبرتر هستند. بهعنوان یک نویسنده قطعا همیشه از گرفتن هر جایزهای خوشحال میشوم، اما نگرفتن آن را هم نشانه شکست کارم نمیدانم. به هر حال هر نویسندهای در فرایند حرفهای خود، به جایزه گرفتن و دیده شدن احتیاج دارد، چون ناشر میتواند از این راه خوانندگان بیشتری جذب کند.
اثری بوده که روی دستتان مانده باشد؟
رمان «هیچکس جراتش را ندارد» را 10سال به چاپ نسپرده بودم، حس میکردم اثر خوبی نیست. بعد کتاب را به بعضی دوستانم دادم تا بخوانند و آنها تشویقم کردند اثر را منتشر کنم. با اینکه رمان خوانده شد و حتی جوایزی هم گرفت، هنوز معتقدم کار چندان عالیای نبود. تا به حال کاری نبوده که ناشران رد کرده باشند، اما کتابهایی بوده که خودم ترجیح دادهام چاپ نشوند. فکر میکنم نویسنده باید همیشه در حال نوشتن باشد، اما قرار نیست هرچه مینویسد چاپ کند. ما با نوشتن تجربه بهدست میآوریم و یاد میگیریم.
هماکنون مشغول نوشتن چه کاری هستید؟
جلد سوم دروازه مردگان در حال اتمام است و طرحی هم دارم که امیدوارم بتوانم بعد از 2ماه آن را شروع کنم.
عادت نوشتن ویژهای دارید؟
من خیلی سخت مینویسم و نوشتن برایم خیلی دشوار است. حتی در حد نوشتن پیامک و نامه اداری برایم سخت است. به همین دلیل تمام شدن هر کتابم خیلی طول میکشد و معمولا یک سال زمان میبرد. در زمانهای خاصی از روز میتوانم بنویسم و قبل از نوشتن، با راه رفتن، گوش دادن به موسیقی و فکر کردن زیاد، خودم را آماده کار میکنم.
تا به حال فکر کردهاید که اگر نویسنده نمیشدید، ممکن بود چه شغلی را انتخاب کنید؟
شاید این حرف شعاری یا ریاکارانه بهنظر برسد اما واقعا اینطور نیست. چیزی که واقعا برایم اهمیت دارد این است که برای مردم کار کنم. شاید سراغ کارهایی مثل پزشکی میرفتم یا هر کاری که خدمتی برای مردم باشد.
چه چیزی شما را خوشحال میکند؟
موفقیت خودم و عزیزانم، احساس اینکه اوضاع در زمینهای بهتر شده یا شنیدن خبری خوب، تا مدتی شارژم میکند.
هنوز هم به اندازه آن روز که داستانتان بیخبر از شما چاپ شد، شوق دیدن نامتان روی جلد کتابها را دارید؟
بله. هر آدمی مدام خودش را محک میزند و دوست دارد احساس کند که مفید است و در مسیر قرار گرفته است. حتی شنیدن تحسین و تشکر برای همه ما لازم است تا احساس زنده بودن داشته باشیم.
دیلماج
انتشارات: افق
تعداد صفحه: 158
نویسنده در دیلماج، شخصیتها و حوادثی آفریده است که همه نام و رنگی از تاریخ و واقعیت دارند اما هیچیک واقعی نیستند. در این رمان سرگشتگیهای یک روشنفکر در دوره قاجار به تصویر کشیده شده است. دیلماج در زندگینامه خودنوشتهاش بسیار ساده است: «لکهای بودم در آیینه وجود. بهجا خواهم ماند یا نه، خود نمیدانم. اگر بمانم از این پس هر که به قصد دیدار خود در این آیینه نظر کند، یوسف دیلماج را خواهد دید.»
لالایی برای دختر مرده
انتشارات: افق
تعداد صفحه: 120
چرا گریه میکنی؟ وقتی زهره آنچه را که میدید برای دیگران شرح داد، هیچکس حرفش را باور نکرد. زهره این حرف را نخستین بار به نزدیکترین دوستش مینا گفت و بالاخره خبر در تمام شهرک پیچید. زهره میگفت دختری را میشناسد که موهای خاکستری دارد، دستهایش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهمتر صدسال پیش مرده است!
قبرستان عمودی - دروازه مردگان
انتشارات: افق
تعداد صفحه: 240
این کتاب نخستین جلد از مجموعه سه جلدی کتابهای «دروازه مردگان» است. در این داستان پسربچهای به اسم رضا به شکل غیرمنتظرهای از یک خانه مرموز سردرمیآورد؛ خانهای که در دیوارهای آن جنازههایی دفن شدهاند. در این خانه بچههای زیادی بهکار قالیبافی مشغولند. بهدنبال حادثهای یکی از بچهها در حوض خانه غرق میشود و بعد از آن حوادث عجیبی شکل میگیرد که بدنه رمان را خلق میکند.
من خیلی سخت مینویسم و نوشتن برایم خیلی دشوار است. حتی نوشتن پیامک و نامه اداری برایم سخت است. به همین دلیل تمامشدن هر کتابم خیلی طول میکشد و معمولا یک سال زمان میبرد
روشهای نوشتن را میتوان آموزش داد
از شاهآبادی پرسیدهایم که آیا در کارگاههای داستاننویسی، میتوان نویسنده تربیت کرد؟ او در پاسخ میگوید: « من معتقدم بله، کارگاههای داستاننویسی میتوانند روشهای نوشتن را آموزش دهند. اما منکر این حرف هم نمیشوم که داستاننویسی مایهای میخواهد که در هر کسی وجود ندارد. این مایه را در تفاوت در نگاه تعریف میکنم، یعنی نویسنده توانایی این را داشته باشد که هرچیزی را، طوری ببیند که دیگران نمیتوانند. نویسنده باید حرفهایی برای گفتن و مسئلهای برای خود داشته باشد، اگر این ویژگیها وجود داشته باشند، یک کارگاه داستاننویسی و یک استاد خوب میتواند به افراد جهت دهد و کمکشان کند که درست بنویسند و جلو بروند. اما به چیزهای دیگری هم به جز آموزش نیاز هست؛ مثلا وقتی رمان مینویسی، علاوه بر اینکه باید تکنیکها و روشهای رماننویسی را بدانی، باید همتی برای منظم کار کردن و وقت گذاشتن برای فرایند توانفرسای نوشتن داشته باشی. باید بتوانی ساعتها فکر کنی، با ذهنت کلنجار بروی و در نهایت صحنهای خوب خلق کنی.»
ادبیات داستانی ما عبوس است
شاهآبادی تجربههای متنوعی در ژانرنویسی، بهخصوص در ژانرهای پلیسی و ترسناک داشته است. او در پاسخ به اینکه چرا ژانرنویسی در ادبیات ما کمتر موردتوجه قرارگرفته؟ میگوید: «ادبیات داستانی خیلی عبوس شکل گرفته است. رمان سیاحتنامه ابراهیمبیگ، نخستین اثر داستانی فارسی است که رمان محسوب میشود. اثری کاملا سیاسی با توصیف شرایط اجتماعی، که زیرزمینی دست بهدست میشد. گرایش به ادبیات، کاملا سیاسی بوده و قرار است رماننویس، در نقش یک فعال اجتماعی وارد میدان شود. بعدها هم این مسیر ادامه پیدا میکند و داستاننویسی، خیلی جدی و سخت دنبال میشود. در زمانه ما، گرایشات سیاسی در فرم نشان داده میشوند. در نهایت مردم دیگر از خواندن داستان بهعنوان یک اتفاق سرگرمکننده استفاده نمیکنند. به همین دلیل هم تیراژ کتابها روزبهروز کاهش پیدا میکند و گاهی فکر میکنم همین تیراژ کم را هم، مردم از سر رودربایستی میخوانند. این وسط قصهپردازی و سؤال «بعد چه شد؟» که هر داستانی را جذاب میکند، وجود ندارد. ژانرنویسی و قصهمند نویسی، متأسفانه رفتار سطحپایینی محسوب میشود و نویسندگان آن هم در دسته عامهپسندنویسان دستهبندی میشوند، که اصلا درست نیست. آثار ژانرنویسی در ادبیات ما بسیار کمتعداد است درحالیکه در ادبیات جهان، چنین نیست. آنها به فرمولهایی رسیدهاند که هم جذابیت داستانپردازی حفظ شده و هم موقعیت شخصیتها مورد پردازش قرار گرفته است؛ مثلا تا قبل از نهضت رمان سیاه که در دهه1950 بهوجود آمد، رمانهایی پلیسی داشتیم که خواندنشان بیشتر شبیه حل معما بود. اما بعد داستانهایی نوشته شد که پلیسی بود اما در متن اجتماع اتفاق میافتاد. جای اینکه قصه بنویسیم و در عین حال ادبیات خلق کرده باشیم، در کشور ما خالی است. نوجوانان بیشتر از بقیه به داستانها احتیاج دارند و همین هم باعث شده سراغ آثار خارجی و ترجمه بروند.»