
23ثانیه

افشین امیرشاهی ـ روزنامهنگار
مسافران هواپیمای اوکراین در فاصله بین شلیک نخستین و دومین موشک تا سقوط هواپیما چه حالی داشتند؟ و لحظههایشان چگونه گذشت؟ فاصله بین شلیک موشک اول و دوم 23ثانیه بود. پس از آن هواپیمای اوکراین سقوط کرد و روی زمین منفجر شد. گفته میشود 4دقیقه طول کشید تا هواپیما به زمین برخورد کرد. یکی از احتمالات این است که پس از شلیک موشک دوم تعدادی از مسافران هواپیما جانشان را از دست داده باشند و احتمال دیگر این است که تعدادی زنده مانده و 4دقیقه بعد و پس از اصابت هواپیما با زمین جان باختهاند. پس درنهایت حدود 5دقیقه طول کشیده تا 176شهروند ایران و برخی کشورهای دیگر براثر یک خطا، جان شیرینشان را از دست بدهند. اما در این مدت چه بر این صورتهای زیبا، دستهای مهربان، سینههای پرآرزو و قلبهای امیدوار گذشت؟ چه لحظات سخت و دلهرهآور و پر از بیم و امید را گذراندند. در این ثانیههای هولناک به چه فکر میکردند؟ و ثانیهها چقدر برایشان نفسگیر و وهمناک بوده است؟ لحظههایی را تصور کنید که متوجه میشوید مرگ بهزودی شما را درآغوش میکشد و نمیتوانید هیچکاری برای نجات جانتان انجام دهید. وقتی میبینید فرزند، همسر، مادر، پدر، خواهر و برادر و کسانی که دوستشان دارید همسفر شما هستند و جدایی دردناک نزدیک است. وقتی جدال مرگ را به چشمخود میبینید و امید دارید که برنده این جدال، نه«مرگ تاریک» که «زندگی سبز» باشد.
شاید برخی از سرنشینان هواپیما، عاشقترین زندهها بودهاند. عاشقانی که شور زندگی داشتند. عاشق خندیدن، درسخواندن، سفر کردن، زندگی کردن و... لابد میخواستند چند ساعت بعد برای نزدیکانشان پیام بفرستند که صحیح و سالم رسیدهاند. فردا برای همکلاسیهای دانشگاهشان سوغات سفر ببرند. کادوهای فرزندانشان را بدهند. یا شاید به فکر ناهار فردای بچههایشان بودند و فکر میکردند با خستگی سفر اصلا فرصت غذا درست کردن دارند؟ اصلا چطور چمدانهایشان را پس از خستگی یک سفر طولانی میتوانند باز کنند؟ و خب شاید یکی دو روز دیگر! اما خیلی زود هول و هراس جای عالم خیال را گرفت.
لحظههای خوفانگیز برایشان با شلیک نخستین موشک آغاز شد. لحظههای آخر همیشه دیر میگذرند. بهخصوص اگر با بدرقه موشک همراه باشد. میگویند زمان قوانین ثابت خودش را تغییر میدهد و مفهومی دیگر بهخود میگیرد. شاید برای مسافران هواپیما هم همینطور بوده است. انگار که هر یک ثانیه به اندازه یک عمر طول میکشد. تیکتاکهای کشدار و طولانی. آیا در این ثانیهها میتوان عاشق شد، متنفر شد، زندگی کرد، ترسید و به فرصتهای زندگی فکر کرد؟ این ثانیهها برایشان فقط یک لحظه نبود، یک عمر بود، شاید در همین مدت برخی موهایشان سفید شده باشد. قلبشان شکسته باشد. و شاید به اندازه یک عمر حرف برای گفتن داشتند. آیا به همان اندازه که هر ثانیه طولانی میشود، میتوان حرف زد؟ احتمالا بیشتر از هر زمانی حرف برای گفتن داشتند. اما چگونه میشود حرف زد؟ وقتی که به دیدن مرگ میروید! لابد همه حرفهایشان در چشمهایشان جاری شد. چشمها بودند که حرف میزدند. حرف زدن از اعماق درون، از دل به چشم، کلماتی که تند تند از راه میرسیدند و چشمهایی که همهچیز را میفهمیدند. تلاقی نگاهها برای همه گفتنیها و نگفتنیها.
در آن ثانیهها، چشمهای نگران کودک به پدر و مادرش چه گفت و چشمهای پدر و مادر به فرزند چه چیزهایی که نگفت؟ غریبانهترین لحظههای خیال. چشمها از آرزوهای برباد رفته گفتند و عشق و محبتی که جاودانه شد. گفتن در یک نفس. و چشمهایی که ناگهان خاموش شدند و دیگر هیچ نگفتند. سکوتی غریبانه.
اما دستها چه؟ دلهره مرگ، دلهره بزرگی است و این دستهاست که میتواند آرامشبخش باشد. پیش از آنکه در خونشان غوطهور شوند حتما دستهای هم را گرفته بودند. دستهایی که پیمان ابدی دو جان بودند و تا لحظه جان سپردن از هم جدا نشدند. دستهای شفابخش و تسکین دهنده. دستهایی برای نترسیدن از مرگ و کنار آمدن با مرگ. دستهایی کوتاه از همهچیز و همهجا بهجز دستهای نگران یک همسفر. مرگ اما از چنگال مهیب این ثانیههای طولانی و دهشتناک رهایشان کرد.