قرض قدمزنان میرفت و دونده باز میآمد
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
یک وقتهایی آنقدر دردی که در هیاهوی زندگی دنبال خودت میگردی مثلا جایی همین حوالی دوستداشتنها، در یک کتابفروشی که آقای غزل- هوشنگ ابتهاج، سایه- با حضرت حافظ، شما را فالخوانی میکند یا خیال برت میدارد و اندکاندک ناظریخوانی میکند و تو بیدریغ میزنی زیر آواز دلت و مجنون دربهدریهای روزگار میشوی. در همین دلبندیها ناگهان تلفن زنگ میزند. آقایی آشنا حالتان را میپرسد و با قیچی کردن رؤیاهایت، حالت را میگیرد و میگوید: روزگار عجیبی است. نداشتن بیشتر از داشتن است. بعد کمکم لحن صدایش محسن چاوشی میشود و غمنوازی میکند که دستتنگی، پای زندگیام را بسته است و اضافه میکند شنیدهای که کیسه خالی نمیتواند راست بایستد و تو میگویی همینطور است و او میگوید مدتی است تا شدهام و دارم میافتم و در واقع افتادهام. دریغ از دستی برای یاری. حالا دیگر صدا، کرشمه حزن دم بغض است و تو که دل پوستپیازی داری، میخواهی همان را هم کارد بکشی که خونچکان شود بهخاطر آشنایی که کموبیش دوست است و اکنون در ایستگاه بدون اتوبوس، روی نیمکت چه کنم نشسته است. آشنادوست حالا یک صداپیشه کامل میشود. وقتی رعشه درد را در صدایت تشخیص داد، شروع میکند به دلداری تو و تو که مثلا سرچشمه احساسات و هیجانات هندی هستی، فداکار میشوی و میگویی دار و ندارم مال تو، هر چه دارم مال تو. نمایش به پایان میرسد. آشنادوست در چشم بر همزدنی از آن سر دنیا که میگفت لب بام برج کابوس است خود را به تو میرساند و تو همه پساندازت را با خط خوش و مساعدت چکنویسی میکنی تا ثابت کنی این قلب ماست ما را به جهنم یا به بهشت میبرد. حال دوست حالا بهار و باران است و عاشقتر از مجنون روی شیرین تو را میبوسد و میگوید: حداکثر تا 10روز دیگر از شرمندگی بیرون میآیم، بعد مثل باد میرود. 10روز بعد نه، 100روز بعد نه، 200روز بعد هم که همین دیروز باشد خبری نشد و این منم که شرمندهام و رویم نمیشود بگویم شنیدهای که گفتهاند قرض دادن مانند دور انداختن است و پس گرفتن آن پیدا کردن.
جهان همیشه پر از بندهای سر بههواست
چه خوب گفت که «تنها همیشه یک تنهاست.»
همیشه ظاهر مردم شبیه باطن نیست
چه گریههاست که در خنده مونالیزاست
هزار سال پیش در عصری که سبیل خیلی مرد بود، کلاهشاپو جوانمرد بود. گوشت چرخکرده بیچربی بود. فرهاد، کوهکن بود و شیرین شمع بود برای سوختن تا آقای فرهاد با نور آن بیستون را یادگاری کند، کسی فقیر نبود که قرض بگیرد، یعنی بود اما حقیر نبود با حداقلها میساخت تا حداکثرها را یعنی عزتنفس را از دست ندهد.
یادم هست دایی احمدخان قرض میداد مثلا 5 و 10تومان در هزار سال پیش و اغلب هم در انتظار بازآمدنش نبود اما باز میآمد به وقت موعود، از بس که قولها سایه عمل بود. من دیدم یعنی بودم که مردی قرض گرفت و به روح برادرش که در جاده سنندج- کرمانشاه، اتوبوس او را با خودش به دره برد سوگند خورد بهموقع بازپسدهی و بعد تسبیح و سجاده یادگاری برادر رفته را نوازش کرد و گذاشت روی صندلی لهستانی کنار دایی و گفت؛ باشد اینجا خدمتتان تا دینم را ادا کنم. من دیدم دایی احمدخان برافروخته شد که چه حاجت به وساطت. آن مرد محترم تسبیح و سجاده برگرفت و رفت و باز از سر اتفاق من خانه دایی بودم که قرض رفته به موقع باز آمد با یک جعبه نان برنجی کرمانشاهی که جعبهاش چوبی بود و عطرش چه دلاویز. آن روزها روزگار رفیق بود که بقالی سر کوچه دفتر خط نسیه داشت. قرض قدمزنان میرفت و دونده باز میآمد. پس کسی فکر نمیکرد قرض دادن حلقه اسارتی است که بهدست خود به گردن میافکنیم، دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت.
صبحانه شیر داغ دارم، نان و خرما هم
نان از غزل، ابیات شیرین چون مربا هم
رود آمده یک دسته زنبق پیشکش کرده
گلپونهها آورده و یک بوته نعنا هم
حالا و اکنون قرضها میروند و هیچگاه برنمیگردند. آشنایان، ناگهان خیلی دوست میشوند. از بس که بازیگران کاملی هستند. چه فیلمنامههای آمادهای دارند با جزئیات بیمثال. از بس که سریالهای تلویزیونی ما را عمیقا با شیوههای نو به نو کلاهگذاری آشنا کردهاند، از بس که اخبار کلاهبرداری تا مرز گزارش تحقیقی پیش میروند که یک وقتهایی احساس میکنید یکی از همین شخصیتهای اصلی یا مکمل یا حتی سیاهیلشکر این رویدادها شمایید. من حتی یکیدو بار وسوسه شدم برای حل گرفتاری دزد یا شریک دزد شوم! از بس که دزدی و اختلاس و اینجور چیزها زیر دندان مزه کرده است به روزگار سوداگری. همین چند وقت پیش که زمستان در کمین پاییز بود آشنا دوستی خبر آورد فرزند 9سالهاش برای بیماری صعبالعلاجی نیازمند تامین مخارج، زندگی برباد ده است. پس هر کسی به وسع خود وارد عمل شد اما به روز واقعه خبر آمد آن کودک با پدر و مادر راستگو برای همیشه کنار رودخانه راین غروبها بستنی قیفی لیس میزنند و ما اینجا سماق میمکیم. چه خوب که قلب فرزند اصلا بیمار نبوده و آنچه بیمار بوده آخرین رمق اعتماد و اخلاق و اینجور چیزها بوده است، در زمانهای که اغلب بازیگرند. متأسفانه در حد «رابرت دونیرو» و «مریلاستریپ». و همه با هم دائم در حال بازی در فیلمهای کوتاه و بلند، مجموعههای 13و 26و حتی 90قسمتی هستیم با مهارتی مثالزدنی زبان میگردانیم تا ثابت کنیم بدترین قطعه گوشت دنیا زبان است از بس که دروغ جای باران را گرفته و کار به جایی رسیده است. همانطوری که از تولد و مرگ نمیتوان فرار کرد از دروغ گفتن و شنیدن هم گریزی نیست. آقایان قناری، لطفاً صنار سیشاهی را که قرض گرفتهاید پس بدهید.
چقدر باید در رختخواب گیر کنی
میان این همه فکر خراب گیر کنی
چقدر باید همرنگ دیگران بشوی
خودت نباشی و پشت نقابگیر کنی
شعرهای اول و آخر از سعید حیدری ساوجی، شعر میانه از آرش شفاعی