هشت دانه سیگار مغموم جامانده روی نیمکت میانسال
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
هشتدانه سیگار در پاکتی چروک و مغموم که نام و نشان آشنایی ندارد، کنار فندک حقیری روی نیمکتی میانسال خلوت کردهاند؛ بهگمانم مال کسی باشد که رفیق بیکاری است! و این کشسر افتاده زیرپای نیمکت میگوید اینجا باید دختری بوده باشد که پریشانتر از برگ در باد رفته است، پس باید برگردد دنبال سیگارش، پس بنشینم و فضولی کنم و ببینم کیست آنکه رفیق مطیع و خاموشش عالیجناب سیگار را جا گذاشته است. در پیادهراهی که از تنهایی زیر سقف سرشب خمیازه میکشد از دور کسی بیحوصله میآید و نگاهش را با بیمیلی روی من میریزد و میرود. دقایقی بعد، سیگار و فندک را تنها میگذارم اما خیلی زود برمیگردم و آنها را برمیدارم. پاکت سیگار را بو میکنم. حالم سیصد وپنجاه سال جوان میشود. به یاد سیوپنج سالی که رفیق عزیز دست ودهان من بودند در همه لذتها و تلخیهای عمری که نفهیدم چگونه گذشت! در همین عشق و سرمستی کژومژ پیش میروم و چشمدرچشم رفتگر جوانی میشوم که دارد پاییز را جارو میکند. میگویم: سیگاری هستید؟ جواب میدهد: نه زیاد! من سیگار و فندک را به او میدهم. با شوق غریبی میپذیرد و درجا یکی را به بند میکشد. من اما دلواپس کسی هستم که در لحظه تلخ یا شیرین میخواهد پکی بزند به لب یار دلسوز اما نمییابد و از آه و افسوس هم کاری ساخته نیست. او چیزی را گم کرده است که مثل هیچچیز نیست و این را فقط دودبازان میدانند. خودم را تسلی میدهم که شاید تعمدا سیگار را جا گذاشته است مثل جاگذاشتن اندوه به وقت تماشای پرواز پرنده یا به وقت امیدواری که چون شاخه نوری دلتان را روشن میکند و شما در تبسم این خرسندی با کسی که دوستتان دارد تماس میگیرید تا بگویید دوست داشتن شما بیپایان و مواج است؛ مثل اقیانوس اطلس، خانم و یا آقای سیب!
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره بهدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
یادم نمیآید نخستین باری که چیزی را گم کردم کی و کجا بود اما یادش هنوز با من است که گاه گم کردن چیزی اهمیتش کمتر از گمشدن نیست مثل گمکردن کتاب شعر «بهار را باورکن» از فریدون مشیری که در جوفش نوشته بود (قربانت گردم درخواب و بیداری) و راست این است که در همان عنفوان جوانی به مفهوم خودگمکردن پی بردم؛ وقتهایی که با همه هستی و با هیچکس نیستی! بهروز و هادی دوستان سالهای عشق و جنون وقتی میگفتند: نگران نباش هر گم کردهای روزی پیدا میشود. من میگفتم خود خودم را گم کردهام، آن پاره از وجودی که نمیتوانم توضیح دهم که چگونه و چه شکلی است مثل اشک ریختن ماهی به وقت جابهجایی از برکه به تنگ که هیچ ماهیگیری آن را نمیبیند، مثلماه شب چهارده که پشت ابر تیره جامانده و عاشقان در پی مهتاب گمشده سرگشتهاند! بهروز و هادی میگفتند چشمانت را ببند
و شعر بگو!
تنها تو وقتی صدا میزنی
نامم دهان به دهان میچرخد
ماه کامل میشود
و با ده انگشت میتابد
حالا و اکنون که پاییز برگریز، شب و روزهایش اغلب شبیه هم، تکراری و پرملال است، چه باید کرد با دلواپسی هزاران هزار مادری که دخترانشان از اندوه زمانه روی نیمکت یأس با دود سیگار مشق ناامیدی در هوا مینویسند؟
آقای نیمکتنشینی شبیه کهنسالی که دست در دست عصای پیری دارد، میگوید: حق با من است؛ ذات همه شبها و روزها یکی است اما گذر عمر آدمها شبیه هم نیست، پس خودگم کردنها هم شبیه هم نیستند حتی اگر سیگارها و فندکهای گمشده شبیه هم باشند. حق با او بود. ما هر دو کهنهسربازان سیگاری هستیم اما دو جهان کاملا متفاوت را پشت سر گذاشتهایم و البته هر دو به تجربه آموختهایم که شکست بیش از کامیابی به ما چیز یاد میدهد. این را شاخه یاسی که زیر پا مانده است اما سرانجام خودش را به بالای دیوار میرساند هم میداند. این را تنها نخ سیگارجامانده در جیب مجنون هم میداند چون با آمدن لیلی روی نیمکت انتظار، لب بوس هردو
میشود.
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیدهدم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
تو را دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید
شعرها از فریدون مشیری و غلامرضا بروسان