جامانده از دهه شصت
همراه با چرخی نفت فروش، از کوچه بهشت تا دل بازار
رابعه تیموری-روزنامهنگار
لبخند از صورت محجوب عموعباس جمع نمیشود؛ریز ریز میخندد و بیصدا. حرفزدنش هم آرام است؛ آنقدر آرام که باید هوش و حواست را جمع کنی تا حرفهایش را بشنوی. عموعباس عاشق سرمای زمستان است؛ سرمای استخوانسوزی که چراغهای والور و علاءالدین را از پستوها بیرون بکشد و مردم برای شنیدن صدای آرام و خسته بابانفتیها گوش بخوابانند. آنوقت عموعباس با چرخدستیاش توی کوچهپسکوچههای شهر دوره میافتد و داد میزند: «نفتیه....» بعد هم آنقدر در گوشهکنار شهر میچرخد تا هیچ جا پیت و نفتدانی خالی نماند. بابانفتی میدان محمدیه سالهاست خانههای مردم این شهر را گرم میکند.
به سینهکش کوچه بهشت که میرسد، قوتش را توی دستهایش جمع میکند و چرخدستی را بهزحمت به جلو هل میدهد. گالنها خالی شدهاند و چرخ دیگر سنگین نیست، اما دیگر رمقی برای عموعباس نمانده. ساعت 5صبح که از خانه بیرون زد، هنوز آسمان ستارهریز بود، اما حالا چیزی به غروب آفتاب نمانده و ازبس کوچهپسکوچههای بازار را بالا و پایین رفته، دیگر نای راهرفتن ندارد. خانهها و بسیاری از مغازهها گازکشی شدهاند و دیگر نه نفت بهکار صاحبان و ساکنانشان میآید و نه دنبال کپسول گاز هستند. ولی بسیاری از کاسبان بازار، هنوز سفت و محکم زیر سقف مغازههای قدیمیشان جا خوش کردهاند و همه نشانههای شهرنشینی مدرن را پس میزنند؛ آنها پروپاقرصترین مشتریان عموعباس هستند.
کاسبی بیغلوغش
عموعباس هر روز صبح که از خانه بیرون میزند، اول یکراست به کوچه بهشت میآید؛ کوچهای اطراف میدان محمدیه، همان جایی که مغازه حاجمصطفی است. تا او برسد، راننده خاوری که هر روز از انبار نفت برای حاجمصطفی نفت میآورد، بارش را خالی کرده و عموعباس میتواند گالنها را پر کند. 10گالن 20لیتری را توی چرخ آهنیاش میچیند و چند کهنه پارچه را هم بغل گالنها میچپاند تا اگر از قیف کمی نفت سرریز کرد، زمین را پاک کند. بعد راهمیافتد طرف بازار، از میدان محمدیه تا ته خیابان خیام را قدم به قدم گز میکند و داد میزند: «نفتیه...». صدای عموعباس کمرمق است و لابهلای هیاهوی بازار گم میشود، ولی هیچ رفتوآمدی از چشمهای تیز کاسبان دور نمیماند و هر روز صبح با گالنها و نفتدانهای پلاستیکیشان منتظر او هستند. آنها خیالشان آسوده است که عموعباس اهل غلوغش نیست و 20لیتری که توی نفتدانشان میریزد اگر 21لیتر نشود، حتما و هیچوقت 19لیتر نمیشود. هر گالن را هم به همان 160هزار تومانی که حاجمصطفی تعیین کرده، میفروشد.
حکایت چرخ آسمان و پاییز و زمستان
زمستان امسال بیرمق بود و بخیلی آسمان، رزق و روزی بابانفتی کوچه بهشت را هم تنگ کرد، اما باز هم همان نام زمستان کفایت میکرد که کاسبان عاقبتاندیش را به فکر ذخیره نفت و روبهراهکردن چراغهای گرمکن مغازه بیندازد. اما تابستان و بهار، نفت فقط بهکار اوستاهای تراشکار و مکانیکیها میآید تا ابزار زنگزده را با طلای سیاه صیقل دهند و اگر او تا شب هم دور شهر بچرخد، روزی بیشتر از 7-6گالن نمیفروشد. عموعباس 10سال پیش از اهر به تهران آمده است. در اهر روی زمین کشاورزیشان کار میکرد. اگر آسمان بخشندگی به خرج میداد، حاصل زمینشان پربرکت بود. عموعباس هم از کم و زیاد روزی و کسبوکارش راضی بود و شکرگزار خداوند. اما وقتی آسمان بخیل شد، درآمد کشاورزی کفاف خرج و مخارج زندگی را نمیداد و از سر ناچاری راهی تهران شد. از همان اول هم برای کار سراغ همشهریاش حاجمصطفی رفت که بهکار فروش نفت مشغول بود.
تنها آرزوی بابانفتی
درآمد عموعباس آنقدری نیست که در همان حوالی میدان محمدیه ساکن شود و برای اهل و عیالش در شهریار خانهای نقلی دست و پا کرده است، اما هزینه رفتوآمدش که هر روز هم بیشتر میشود، آنقدری هست که گاهی مجبور شود به جای آنکه خرجی خانه را سر طاقچه بگذارد، تنها پول ته جیبش را برای کرایه ماشین نگه دارد و شرمنده و دور از چشم اهل منزل راهی محل کارش شود.
همسر و مادر 2فرزند عباس اصغری که عمری به کم و زیاد زندگی او ساخته، بوی نفت رخت و لباس شوهر زحمتکشاش را با گرانترین عطرهای دنیا هم عوض نمیکند، اما این روزها که او با بیماری سرطان دست و پنجه میکند، بابانفتی بیشتر از هر زمانی از خالیبودن دستهای پینهبسته و رنجکشیدهاش شرمنده و غصهدار است و تنها آرزویش سلامتی شریک زندگیاش است...