مردمیترین عاشقان حسین که نزد عامه مردم شهرت و عزت بسیاری یافتند
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانهست
موسی علوی
«مهم نیست که داری چکار میکنی؛ مهم عشق پنهانشده در پس پشت آن کار است.» این جمله را لابد زیاد شنیدهاید. بیشتر ما فکر میکنیم که برای نزدیکی به اهلبیت، باید کارهای بزرگی انجام بدهیم. ایرادی ندارد؛ البته اگر دستمان برسد و بتوانیم از این دست کارهای بزرگ و ماندگار انجام بدهیم، چه بهتر اما اصل قصه چیز دیگری است. اصل قصه، نیت و غرض و اخلاص و در یک کلام، عشقی است که پشت این کارها پنهان شده. در حدیث معتبری از پیامبر معظم اسلام هم آمده که در آخرت، برتری مومنان بر یکدیگر، به برتری اخلاص آنها بر میگردد. به همین دلیل است که قاعده حرکت در دنیای معنوی، با قاعده حرکت در دنیای مادی فرق زیادی دارد. در آن دنیای دیگر، هرچقدر که خالصتر و وصلتر و خاکیتر باشی، اهمیت بیشتری پیدا میکنی. چه بسا حتی دنبال شهرت هم نباشی، اما تو را ارج و قرب ببخشند. ماجرای عاشقان سینهسوخته اهلبیت و امام حسین علیهمالسلام نیز چنین است. چه بسیاری که خاکسارتر بودند، اما برخلاف قواعد دنیوی، شهرت بیشتری هم یافتند؛ درحالیکه شهرتگریز بودند. در این نوشته، به چندتایی از این حسینیهایی که قدر و منزلت اجتماعی و عمومی بیشتری پیدا کردهاند، میپردازیم . بیشتر هم آنهایی مدنظرمان بودهاند که یا مسیر عوض کرده و با حسینع اوج گرفتهاند و یا به واسطه لطف آقا، وجهه عمومیتری یافتهاند. به واقع خطکش ما، مردمی بودن و معروفیت نزد مردم بوده است؛ به یک تعبیر دیگر عامهپسند بودن، البته نه به مفهوم منفی آن.
محمداسماعیل دولابی
مرد محبتهای ناب
محمداسماعیل دولابی یا همان حاجاسماعیل دولابی معروف، یکی از چهرههایی است که شهرت اجتماعی زیادی یافته و نوع نگاه او به مسائل دینی و معنوی، باعث شده تا به چنین جایگاهی برسد. او متولد 1282شمسی در دولاب است که پیشترها یکی از روستاهای اطراف تهران محسوب میشده و الان، یکی از محلههای منطقه 14 تهران است. درگذشت او هم نهم بهمنماه 1381شمسی اتفاق افتاد و حالا، در صحن عتیق حرم حضرتمعصومه(س) آرمیده است.
استادان او در مسائل دینی، آیتالله سیدمحمدشریف شیرازی، آیتالله شاهآبادی، آیتالله محمدتقی بافقی، محمدجواد انصاری همدانی و... بودند. منبرهای او معروف بودند؛ چرا که خیلی شیرین و ساده، مباحث عرفانی و دینی را با دیگران در میان میگذاشت. اساساً شروع زندگی معنوی او نیز با سفر به نجف و کربلا بود. به واقع این چهره علاقه زیادی داشت که به نجف برود و در آنجا سرگرم تحصیل علوم دینی بشود اما پدرش با این کارش مخالف بود و معتقد بود که اسماعیل باید بازگردد و به او کمک کند. شغل آنها کشاورزی بود. در نهایت نیز بعد از مشورت با علمای نجف، از خیر تحصیل گذشته و نیت بازگشت میکند. وقتی که به کربلا میروند، احساس میکند که دیگر آن علاقه و اشتیاق قبلی برای تحصیل را ندارد. تا اینکه راهی تهران میشوند.
در تهران و طی جلسهای که داشته، دچار مکاشفهای میشود که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. در آن مکاشفه، خود را بالای سر ضریح امام حسین علیهالسلام میبیند. به روایت خودش، به او حالی کردند که هر چه میخواهی از این پس از ما بگیر. همان اتاقی که در آن چنین مکاشفهای اتفاق افتاده بود، بعد از آن تبدیل به عزاخانه محرم شد. حتی علمایی چون ملاآقاجان، شیخ حمد بافقی و آیتالله شاهآبادی در این اتاق و عزاخانه به دیدار او میرفتند. مجلسها و جملههای او، هنوز هم برای جوانان و دیگر علاقهمندان این دم و دستگاه، نکتههای زیادی دارد. حاج اسماعیل در جایی گفته است: «از راه ائمه میتوان به مقصد رسید، اما راه امامحسین خیلی سریع انسان را به نتیجه میرساند». از این چهره دوستداشتنی، کتابهای «مصباحالهدی»، «طوبای محبت» و «طوبای کربلا» نشر یافته است.
شیخ رجبعلی نکوگویان یا خیاط
آن شیخ پاکدامن
از دیگر چهرههایی که ناشناس بوده ولی به واسطه انتشار کتابش شهرت زیادی یافته را باید شیخ رجبعلیخیاط دانست. زندگی او به حاج اسماعیل دولابی شبیهتر بوده است و با اینکه تحصیلات حوزوی نداشته، اما پای درس علما نشسته. او نیز به واسطه خودداری از یک گناه، آنهم در اوج جوانی، به چنین جایگاهی رسید؛ طوری که علما و صاحبمنصبان و دانشگاهیان و بازاریان پای صحبتهایش مینشستند و مریدش بودند اما هیچگاه اقامتگاه قدیمی خودش در مولوی تهران را ترک نکرد و در همان سادگی خودش، زیست و درگذشت. سرگذشت او بعدها، در کتابهای تندیس اخلاص، کیمیای محبت و خاطرات جناب شیخ نشر یافته است.
از ویژگیهای منحصر به فرد شیخ، این بود که یکی از راههای بیبدیل برای سیر معنوی را، محبت اهلبیت میدانست و اینطور نبود که مانند صوفیه، دراویش و...، از مسیر اهلبیت جدا بشود. در ماجرای سیام تیر 1330، یک روز وارد منزل شده و اشکریزان میگوید: «حضرت سیدالشهدا این آتش را با عبایشان خاموش کرد و جلوی این بلا را گرفت، آنها بنا داشتند در این روزها خیلیها را بکشند. آیتالله کاشانی موفق نمیشوند ولی سیدی هست که میآید و موفق میشود».
منزل شیخ رجبعلی با وجود کوچکی، عزاخانه امامحسین (ع) بوده و به واسطه صفایی که در این مراسمها وجود داشته، افراد زیادی در آن شرکت میکردند. این عارف عامی میگوید: «غالب مردم نمیدانند توسل به اهلبیت(ع) برای چیست؟ آنها برای رفع مشکلات و گرفتاریهای زندگی به اهلبیت متوسل میشوند، درصورتی که ما برای طیکردن مراحل توحید و خداشناسی باید در خانه اهلبیت(ع) برویم». در جایی دیگر نیز تأکید دارد که «بهنظر حقیر، اگر کسی طالب راه نجات باشد و بخواهد به کمال واقعی برسد و از معانی توحید بهرهببرد، باید به 4 چیز تمسک کند: اول؛ حضور دائم، دوم؛ توسل به اهلبیت(ع)، سوم؛ گدایی شبها و چهارم؛ احسان به خلق».
رسول ترک یا رسول دادخواه
نظرکرده
یکی دیگر از حسینیهای معروفی که ماجرای زندگیاش نقل محافل است، رسول ترک است که حالا مزار او، در قبرستان نو قم، محل مراجعه بسیاری شده. اسم کامل او، رسول دادخواه بود که به واسطه آذری بودن، به رسول ترک شهرت یافت. در سال 1284و در شهر تبریز به دنیا آمد. البته مادرش، یک هیئتی تمامعیار بود و خیلی سعی میکرد که فرزندش را با عشق و روضه اباعبدالله بزرگ کند. اما روزگار، از این جوان آدم دیگری ساخت؛ آدمی خلافکار و بیقیدوبند تا اینکه در سن 24سالگی راهی تهران شده و از آن موقع به بعد، اهالی به او رسول ترک میگفتند. در تهران نیز کار خلافش به قدری بالا گرفته بود که نقل است حتی مأموران حکومتی هم از برخورد با او واهمه داشتند. هر کاری که بگویید از او بر میآمد. اما چطور شد که چنین خلافکاری، تبدیل به یکی از حسینیهای معروف شد؟ همهچیز به یک اتفاق و یک خواب بر میگردد. البته نه اینکه همین یک اتفاق و خواب اثر نهایی را گذاشته باشد! لابد در وجود این آدم، ویژگیهایی وجود داشته که باعث شده تا آن خواب، در وجودش اثر کند. ماجرا هم چنین بوده که در یکی از شبهای دهه اول محرم، رسول ترک قصد کرد راهی هیئتی بشود که شبهای قبل هم در آنجا بوده. آن شب مشروبات الکی هم مصرف کرده بود. به زعم خودش، دهانش را آب کشید تا تطهیر شود؛ که وقتی وارد مجلس حسین میشود، دهانش آلوده نباشد. هیئتیها که حضور این خلافکار معروف را در هیئتشان دیده بودند، کمی برایشان سنگین بود که چنین چهرهای در مجلس آقا حضور داشته باشد. تا اینکه کسی جرأت کرده و پیش او رفت و مقابلش ایستاد. سپس با لحنی تند از او خواست که هیئت را ترک کند. لبخند بر لبهای رسول خشکید و انتظار چنین رفتاری را نداشت. با اینکه حسابی از کوره در رفته بود اما سرش را پایین انداخته و هیئت را ترک کرد. دلش از این اتفاق و برخورد بهشدت شکسته بود اما با توجه به اینکه علاقه زیادی به امامحسین داشت، نمیخواست که با خادمان حسینی درگیر شود. صبح روز بعد، حاج اکبر ناظم، مسئول همان هیئت، سریع شال و کلاه کرده و راهی منزل این شرور معروف شد. رسول ترک هم در را باز کرد و مسئول هیئت را دید. حاج اکبر از او خواست که به هئیت بیاید و خیلی هم محترمانه و عذرخواهانه صحبت میکرد. رسول دوزاریاش افتاد که خبری هست و دیگر حاجاکبر را رها نکرد. حاجاکبر هم ماجرای خوابی را که دیده بود، تعریف کرد. خواب دیده بود که در شبی تاریک در صحرای کربلاست. نیت میکند که به سمت خیمهها برود. اما سگی از این خیمهها نگهبانی میکرد و اجازه نزدیک شدن نمیداد. چند باری که خواست نزدیک بشود، سگ به او حمله کرد. در کمال شگفتی، دیده بود که چهره این سگ، چهره رسول دادخواه است. حاج اکبر ناظم این خواب را تعریف کرد، رسول ترک برای همیشه عوض شد و سالها بعد، روی پای همین حاج اکبر، دار فانی را وداع گفت؛ درحالیکه لحظه مرگش میگفت «آقام گلدی...آقام گلدی...». تشییع جنازه او با شکوه بینظیری برپا شد. از رسول ترک حکایتهای شگفتانگیزی نقل شده است.
طیب حاجرضایی
لوطی عاقبت بهخیر
ماجرای زندگی طیب حاجرضایی یا همان طیب معروف، شباهت زیادی به زندگانی رسول ترک دارد؛ امری که نشان میدهد وقتی بخواهند، حتی میتوانند آهن را هم طلا کنند. طیب به سال 1280در محله صابونپزخانه تهران متولد شد. او به ورزشهای باستانی علاقهمند شده و با رفتوآمد در زورخانههای شاخص تهران، اسم و رسمی برای خودش دست و پا کرد. ضمن اینکه همزمان در میدان میوهوترهبار تهران، که آن روزها در حوالی شوش و مولوی واقع بود، کار میکرد. اسم او را در وقایع سالهای 1330تا 1342میبینیم و جزو نفرات اثرگذار بوده. او را در زمان خود، از جاهلان یا لوطیهای معروف جنوب تهران میدانستند که وقتی خدم و حشم و نوچه هایش را راه میانداخت، دیگر کسی حریفش نمیشد. بارها نیز بابت این شرارتهایش بازداشت و زندانی شده بود. البته بعدتر، حجرهای خریده و دست از این دعواها برداشت. میگویند که پول حجرهاش را هم از درباغیهایش میگرفت که نوعی پولزورگرفتن از اهل میدان میوهوترهبار بود. طیب در ماجراهای مربوط به کودتا علیه مصدق نیز نقش زیادی داشت. طوری که دستهها و نوچههایش را راه انداخت و شهر را به هم ریخت تا کودتا به نتیجه برسد. او حتی مدال افتخار هم گرفت و توانست بهصورت انحصاری، واردات موز و توزیع آن را عهدهدار شود. تا اینکه تغییر او از سال 36آغاز شد. گروهی معتقد بودند که طیب، اگر چه یک لات محسوب میشد، ولی احترام زیادی هم برای محرم و اباعبدالله قائل بود و همین، باعث و بانی نجاتش شد. او در این ایام تکیه میبست و کارهای خلاف را کنار میگذاشت. اما اوج تغییر حاج طیب را در ماجرای 15خرداد سال 42میبینیم. انقلابیها نگران بودند که نکند طیب و دارو دستهاش، شهر را به هم ریخته و با انقلابیها برخورد کنند. میترسیدند که نکند دسته عزاداری نوچههای طیب در محرم با دستههای عزاداری انقلابیها برخورد کرده و کار به زدوخورد بکشد اما طیب تصمیمش را گرفته بود. او نهتنها گفت که برخوردی اتفاق نمیافتد، که حتی گفت که عکس روحالله را نیز در تکیهشان بزنند. بعد از ماجرای 15خرداد 42، او و اسماعیل رضایی و 400 تن دیگر دستگیر شدند. سرانجام نیز او زیر بار اتهام پولگرفتن از امام نرفت و اعدام شد تا بهعنوان یکی از نوکران دمودستگاه امامحسین (ع)، نامش برای همیشه ثبت شود.
شیخ احمد کافی
همیشه سرخ همیشه شیرین
البته ما، خطیبان و سخنرانان زیادی داریم که با موضوع عاشورا و محرم و امام حسین(ع) پیوند خوردهاند و هر کدام، سبک منحصر به فرد خودشان را داشته و دارند اما بدون شک باید معروفترین و مردمیترین آنها را شیخ احمد کافی بدانیم؛ مردی که مهدیه محله امیریه تهران یادگاری از اوست. شیخ احمد، هم نشانهای اتکای مذهبی در مبارزه با رژیم بود، هم نشانهای از اتکای مردمی. این مرد با منبر و روضه و آن بیان کوبنده و مردمی خود، به واقع عامهپسندترین خطیب ایران لقب گرفته بود.
شیخاحمد اصالتی یزدی داشت ولی در سال 1315در مشهد متولد شد. تحصیلات دینی را ابتدا در نجف و سپس قم گذراند. ساخت مهدیه، درمانگاه، قرضالحسنه و... از کارهایی بود که در روزهای مبارزه و خدمت خود به سرانجام رساند. در سال 1347نیز مهدیه تهران را با کمکهای مردمی تأسیس کرد؛ امری که باعث شد تا ساواک به او مشکوک شود. به روایت ساواک، نخستین منبرهای سیاسی و مبارزاتی شیخ احمد، در چهاردهم اسفند سال 1341 برپا شد؛ آنجا که در جریان مخالفت با لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در منزل آیتالله العظمی سیدحسن قمی در مشهد سخنرانی کرد. معروفترین چیزی که مردم از حاج کافی به یاد دارند، همین سخنرانیهای بیپرده، شیرین و البته تند و تیز او است. او یکی از داغترین منبرهای محرم و عزاداریهای این ماه را داشت و هنوز هم این سخنرانیها، با استقبال فراوانی روبهرو میشود. معروف است که شیخ کافی، بدون تقیه مبارزه و رفتار میکرد و به همین دلیل، بارها بازداشت و زندانی شد. حتی او را چند سالی هم به ایلام تبعید کردند. برای حذف این روحانی اثرگذار، بارها از حربههای زندان ، تبعید و... استفاده شد. سرانجام در سیام تیرماه 57، در 42 سالگی این روحانی شهیر و خطیب مردمی، در جاده قوچان به مشهد، تصادف کرده و درگذشت. البته بخشی از روایتها، از ساختگی بودن این تصادف روایت دارد؛ امری که نزد ساواک و برای از میان برداشتن مخالفان مرسوم بود.
شاهرخ ضرغام
آن مرد بیمزار، بیپیکر
یکی دیگر از حرهای معاصر را بدون شک باید پهلوان شاهرخ ضرغام بدانیم؛ مردی که زندگیاش، شبیه رسول ترک و طیب حاجرضایی بود اما عاقبت به خیر شد. از همان ابتدای تولدش، قد و هیکلی درشت داشت. بهخاطر همین بود که سرانجام به کشتی گرایش پیدا کرد و حتی در رقابتهای کشتی فرنگی هم مدال گرفت. در سال 1350نیز قهرمان فوقسنگین رده سنی جوانان کشور شد. بعدتر نیز نایبقهرمان سنگینوزن فرهنگی کشور شد. حتی درگیر کشتی سامبو هم شد و به همین سبب، کمکم برای خودش بروبیایی پیدا کرد. نقل است که به تنهایی «اصغر ننهلیلا» و نوچههایش را زده است اما عاقبت، سر و کارش به میخانهها و کابارههای شهر هم افتاد. با این حال، او برای ماههای رمضان و محرم و صفر احترام خاصی قائل بود و به نوشیدنیهای الکلی لب نمیزد. احترام سادات و روحانیون را هم زیاد نگه میداشت. تغییر او در عاشورای سال 57 اتفاق افتاد. هرگونه دستهکشی هیئتها ممنوع بود. او اما هر طور که شده، مجوز هیئتش را گرفت. در عاشورای همان سال حرفهای روحانی هیئتشان درباره قیام امامخمینی(ره) و جنایتهای شاه، حسابی روی او اثر کرده و باعث شد تا برای همیشه، تغییر کند و تبدیل به «حر» دیگری بشود. او حتی بعدتر، عبارت «خمینی فدایت شوم» را روی سینهاش خالکوبی کرد؛ کاری که نزد لوطیها و لاتها مرسوم بود. در انقلاب 57 نیز فعالیت زیادی داشت و سرانجام، گذرش به دفاعمقدس و خوزستان افتاد. نقل است که شاهرخ، گروهی 50نفری از همصنفیهای خودش را در روزگار جنگ تشکیل داده بود که به «آدمخوارها» معروف بودند و برای سرش، جایزه خوبی تعیین کرده بودند. تا اینکه در هفدهم آذرماه 59، برای همیشه عاقبت به خیر شده و با گلوله مستقیم تیربار تانک به سینهاش، به شهادت رسید. به واسطه اصابت تیربار، سرش از بدن جدا شده و بدنش نصیب بعثیها شد. از او چیزی به جا نمانده است؛ نه مزاری، نه پیکری و نه هیچچیز دیگری.