![روایت عاشقان زیر پوستی شهر](/img/newspaper_pages/1396/11/24/9h23.jpg)
روایت عاشقان زیر پوستی شهر
![روایت عاشقان زیر پوستی شهر](/img/newspaper_pages/1396/11/24/9h23.jpg)
نسرین ظهیری | روزنامهنگار:
آنها مجنونهای گمناماند. آنها لیلیهایی هستند که محتاج زیبایی نیستند. معشوقان بیدلیلاند و عاشقان خردهپا. همان دلدادگان معمولی، دلباختگان بدون پیرنگ. آنها از درون عشقهای ساده میآیند و میشوند شیفتگان همیشگی. خاطرخواهی میکنند با بهانههای دمدستی. آنها که در عشقشان حساب کتاب نمیکنند و معشوق را ورانداز و سانت نمیزنند. آنها که در دیده مجنون مینشینند و زشتی را هم زیبا میبینند. مردمانی که عاشق سرخودند. آنها را لابهلای جستوجوهای خیابانی شکار کردهام. بعضیها را وقتی برای تهیه گزارش دیگری رفته بودم، یعنی در حاشیه اتفاق اصلی. میخواهم از مجنونهای کهنه و لیلیهای باشکوه بگویم؛ همانها که ولنتاینی و موقت نیستند؛ آنها دلباختگان دائمی و مستند هستند. میخواهم عشقهای زیرپوستی شهر را برایتان گزارش کنم.
1- یکی از آنها را در صف نانوایی دیده بودم؛ یکی، دو سال پیش. زن چادرش را به دندان کشید و گفت: «سنگک را طوری بپز که وسطش نرم باشه، کنارش برشته.» شاطر نگاه ناگهانی کرد به زن؛ «فرمایش دیگهای نداری؟ من نونوا هستم، نقاشی که نمیکنم!» زن شرمندگی را کرد زیر چادر؛ «ذبیح اینجوری دوست داره». وقتی رفت شاطر همچنان میغرید؛ «ذبیح، ذبیح. هرروز صبح ما باید برای ذبیحجان این خانم نان نقاشی کنیم. اینجور عاشقی ندیده بودیم.». آن ته پیادهرو زنی عشقش را با «نانی کنار برشته» زیر چادر گرفته بود و شتابان میرفت.
2- بیمارستان بود؛ بخش بیماریهای خاص. کنار شیشه ضخیم مخصوص ملاقات، یکی از بیماران در محفظه شیشهای-یکی از همه خاصتر- لیلیسان خوابیده بود. پریده رنگ، لبها بیابان لوط. نگاهش صحرای عربستان. اینسو مردش اما پنهانترین عاشق جهان. سالها بود که زن بیماری غریبی داشت. دکترها لمسکردن زن را منع کرده بودند؛ هرگونه ارتباطی را. مرد مدتها بود که از پشت شیشهای ضخیم، عاشقی میکرد؛ نگاه و نگاه؛ عاشقانهترین نگاه جهان؛ مردی که زنش را محض محض دوست داشت. مرد، کلاس کشتهمُردگی بهپا کرده بود.
3- رفته بودم دبیرستانی و از دخترهای جوان و تازه، خواستم یک جمله عاشقانه روی کاغذهای کوچک بنویسند، ناگهانی، هر چه به ذهنشان آمد. دخترها ناب بودند و محض. بیملاحظه نوشته بودند. از میان 28جمله عاشقانه یکی از آنها و شاید عاشقترینشان نوشته بود: «وقتی میگویم دوستت دارم نمیشنوی؛ اما لبهایم را یاد بگیر و لبخوانی کن. عشق من. من هر روز میروم زبان اشاره یاد میگیرم، تو هم لبخوانی. بالاخره یک روز دوستتدارمهایم را میشنوی». دختر نوبر و زیبا، خاطرخواه ناشنوایی شده بود انگار.
4- توتها رسیده بودند. بوی توت تازه افتاده، کوچه را برداشته بود. مرد شاخههای نازک را میکشید و توت میچید. مادر آمد دم در. اصرار میکرد ظهر ناهار بماند. مرد جوان قبول نمیکرد و دلخوری از نگاه مادر میپاشید. مرد جوان که همچنان مشغول توتچیدن بود میگفت: «غذاهای تو خوشمزه هستند، دستپخت مریم مثل تو نیست. نمیخواهم دستپختش و زحمتی که میکشد به چشمام کمرنگ شود. این کوفتههای خوشمزه شما را نخورم بهتر است. میترسم محبتم برود. میروم با مریم غذا بخورم». جوان که با قابلمه توت میرفت، مادر همچنان حیران عاشقی پسرش بود که با زبان بیزبانی به او گفته بود خوشمزهتر از زنم غذا نپز!
5- مطب روانپزشک شلوغ بود. سر درددل دختر که باز شد فهمیدم که مرد بلندبالایی که کنارش و شوهرش بود، بلد نبود برایش جملههای عاشقانه بگوید. به دلخواه دختر جوان، رمانتیک نبود و زبانش به گفتن دوستت دارم باز نمیشد. نوبت آنها رسید. وقتی آمدند بیرون چشمهای دختر خیس بود و نگاه مرد مُرده. از کنارم رد شدند. زن جوان انگار بخواهد جبران کند گفت: «صبحها قبل از بیدارشدنم برایم لقمه پنیر و گردو میپیچد. آنقدر ماهرانه و با حوصله که همکارهایم تعجب میکنند. پنیر و گردو را با حوصله رنده میکند. همکارهایم میگویند عجب! عاشقبودن شوهرت از لقمه نان و پنیرش پیداست!». عشق در مطب دکتر غوغا میکرد؛ عشق لال، عشق کور.