آن کلاغی که پرید
امیر حمیدینوید/روزنامهنگار
پیدا کردن درختی بلند و جای دنجی تو این گرما حال درستی میخواست که من نداشتم. خورشید مستقیم میتابید و گرما اذیت میکرد. چرخی دوباره زدم از سرناچاری و روی شاخه تردی نشستم که صدای کسی که شعری از فروغ را زمزمه میکرد، به گوشم نشست. باز یکی داشت از من پرنده به بهترین شکل تعریف میکرد. به صدا گوش دادم.
«آن کلاغی که پرید/از فراز سر ما/و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد/و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود/خبر ما را با خود خواهد برد به شهر»
در اوج خوشحالی و کیفوری گفتم «دمت گرم» که صدا قطع شد. یعنی شنیده بود؟ از بین شاخه کسی را که شعر میخواند دیدم. چهره زمختی داشت و روی چمنها دراز کشیده بود و در حال دود کردن قلیان بود. این وضعیت با صدای کسی که شعر میخواند جوردرنمیآمد. از بین شاخهها نگاهم کرد. گفتم: چرا قطعش کردی؟ گفت: صدا رو میگی؟ کار من نیست. با حرکت سر و همزمان بیرون دادن دود به سمتی اشاره کرد. آنطرفتر دختری را دیدم که روی صندلی نشسته بود. برای شنیدن بقیه شعر باید تغییر موقعیت میدادم. به پسر قلیونی گفتم: یه کاری برام میکنی؟ باز دوباره فقط نگاهم کرد. گفتم: بهش میگی دوباره بخونه. دوباره نگاه کرد و دود را با شدت فرستاد بیرون. گفت: باهاش حرف نمیزنم. بغض در گلوی کلاغیام گیرکرده بود و صدایم درنمیآمد. لحظهای بعد صدای دختری که صدای خوبی داشت و شعر فروغ را درست میخواند درحالیکه دور میشد شنیدم که میگفت؛
و صدایم کن از پشت نفسهای گل ابریشم/ همچنان آهو که جفتش را/ پردهها از بغضی پنهانی سرشارند/ و کبوترهای معصوم/ از بلندیهای برج سپید خود/ به زمین مینگرند.
دختر عاشق دور شد و رفت و من در اندیشه گم شدن ابری ولگرد ماندم.