داستانک
خوب زدیش زک، درست وسط دندههاش. عالی بود. بابی این را گفت و بر اثر فشار دستبندها نالهای کرد.
زک که زانوهایش به میلهها فشرده شده بود نالید: چی میگی؟ من زدمش؟ من سعی کردم جلوی تو رو بگیرم.
افسر توی آینه خودرو نگاه کرد و گفت: هی رفیق، اون پشت داری با کی حرف میزنی؟