داستانک
افکار بدخواهانه
خوب زدیش زک، درست وسط دندههاش. عالی بود. بابی این را گفت و بر اثر فشار دستبندها نالهای کرد.
زک که زانوهایش به میلهها فشرده شده بود نالید: چی میگی؟ من زدمش؟ من سعی کردم جلوی تو رو بگیرم.
افسر توی آینه خودرو نگاه کرد و گفت: هی رفیق، اون پشت داری با کی حرف میزنی؟
MALICE AFORETHOUGHT
You stuck him good Zack. Right between the ribs. Beautiful . bobby shifted wincing as the handcuffs pinched.
“Whady” mean I stuck him? Grunted Zack his knees pressed against the cage. I tried to stop you.
Why you filthy liar.
The officer peered his rear view mirror.
Hey pal who you “talkin” to back there?
MILKE PHILLIPS
داستانهای55 کلمهای، استیو مانس، ترجمه: گیتا گرکانی
در همینه زمینه :