گرانادا؛ از صدای سخن عشق...
منصور ضابطیان | نویسنده و مجری تلویزیون:
دارم توی یکی از خیابانهای شهر گرانادا قدم میزنم که یکدفعه خشکم میزند! پیشتر هم آدمهایی شبیه به او را دیدهام اما این یکی کمی تفاوت میکند. اینجا پر از خطاطهای عرب است که از تونس یا مراکش به جنوب اسپانیا آمدهاند. کارشان این است که بند و بساط خطاطی را کنار خیابان پهن کنند و منتظر توریستهای اروپایی یا ژاپنی بمانند که رسمالخط عربی و شکل نوشتن با قلم و مرکب برایشان جذاب است. آنها در مقابل پرداخت 5-4 یورو اسم خودشان یا هرکسی را که دوست داشته باشند، به زبان عربی روی یک کاغذ طرحدار تحویل میگیرند.
مرد عربی که دیدنش مرا شوکه میکند هم کارش همین است با این تفاوت که در ساعت بیکاریاش به جای آنکه بلند بلند با خطاط بغل دستیاش حرف بزند، دارد در سکوت روی یک بوم نسبتا بزرگ مینویسد: «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!»
روبهرویش میایستم و زل میزنم به او و رقص دلانگیز قلمش که شعر حافظ را در این گوشه پرت دنیا به نمایش گذاشته است. کمی نمیگذرد که متوجه نگاه من میشود. سر بالا میکند و لبخند میزند. سلام میکنم و میپرسم: «این چیه مینویسی؟» میگوید: «شعر» میگویم: «معنیاش چیه؟» میگوید: «نمیدانم، عربی نیست!» میپرسم: «شاعرش کیه؟» میگوید: «یه شاعر ایرانییه، به اسم حافظ!»
میگویم: «من هم ایرانیام!» قلم و بوم را زمین میگذارد و از روی چهارپایهاش بلند میشود و با من دست میدهد و به عربی سلامعلیکم غلیظی میگوید و مرا محکم در آغوش میکشد. بعد چهارپایه برزنتی دیگری را باز میکند و تعارف میکند که بنشینم. پسر دورهگردی که آنطرفها میچرخد و چای میفروشد را صدا میزند و یک چای عربی پررنگ شیرین برایم سفارش میدهد و این یعنی اینکه حسابی حالکرده است.
میگوید عاشق ایران و موسیقی و خط ایران است و بهنظرش یک میلیون خطاط در ایران زندگی میکنند. بعد آلبومی از عکس کارهایش را نشان میدهد که کپیبرداری از روی بعضی کارت تبریکهای خطاطی ایرانی است؛ شعرهای فروغ، مشیری، اخوان ثالث، شاملو و... .
تشنه گرفتن اطلاعات درباره ایران است. میگوید: «هیچچیز به اندازه صدای ساز عبادی حال منرو خوب نمیکنه!» و بعد بحث مفصلی را پیش میکشد درباره شجریان، شهرام ناظری، مشکاتیان (که نمیتواند اسمش را درست تلفظ کند)، لطفی و... .
نمیدانم حرفهایمان چقدر طول میکشد. بهنظر میرسد دیدن من برای او همانقدر هیجانانگیز است که دیدن او برای من و شاید هم بیشتر؛ چرا که من اینجا تنها یک توریستم و بیکار و او آنقدر گرم صحبت که مشتریهایش را رد میکند.
برخورد با او همیشه در گوشه ذهنم میماند تا چند سال بعد که یکی از شبکههای تلویزیونی از من میخواهد که مستندی بسازم و من داستان او را برای مدیر شبکه تعریف میکنم.
داستانش آنقدر جذاب هست که آنها قبول کنند هزینههای سفر دوبارهام به اسپانیا را بعد از 6 سال بپردازند.
او را دوباره در گرانادا پیدا میکنم؛ درست همانجای قبلی. درحالیکه موهایش سفیدتر شده و معلوم است که سختی زندگی حسابی تکیدهاش کرده. شکلی از عرفان را در او پیدا میکنم. مرا یادش نمیآید و حاضر نمیشود مقابل دوربین صحبت کند. حتی انبوهی از موسیقی ایرانی که برایش هدیه بردهام هم نمیتواند سر ذوق بیاوردش. مجبور میشوم موضوع مستندم را تغییر دهم. از او میپرسم: «آن تابلوی حافظ را چهکار کردی؟» میگوید: «یادم نمیآد، احتمالاً یک نفر خریدتش!»