روزهای ترانه و اندوه در تهران چه میشنویم؟
مسعود میر/روزنامهنگار
گوش کن، نه به هجوم آهنپارهها و ماشینها، نه به همهمه میلیونی این شهر که سکوت را شکست دادهاند و پرندگان را تارومار کردهاند. گوش کن به صدایی که در این میدان جنگ ناگهان چون نفیر شلیک خاطرات تو را مجروح میکند. به این جراحت مطلوب گوش کن.
سه، دو، یک. چراغ قرمز شد و حالا باید رانندگان را به سفر دعوت کرد. صدای ساز هنوز کوک نیست اما صدای آوازهخوان که میخواند: «با تو رفتم، بیتو باز آمدم» کوکِ کوک است. اصلا انگار همین آوازهخوان دورهگرد در سالهای دور این ترانه را برای اول بار خوانده است. سه، دو، یک. چراغ سبز شده و باید در زیر صدای بوقهای گوشخراش گوش را فرستاد دنبال صدایی که ادامه میدهد: «پنهان کردم در خاکستر غم».
لعنت به چرا غ قرمز و سبز وقتی هم غصهای در کنار پیادهرو نشسته و میخواند: «با دل من بساز». این الهه ناز مگر چند نسل را افسون کرده که هنوز هم تمنای بودنش حزن یک روز پاییزی را میماند حتی در خیابان بهار. فضای سبز با این آواز میشود فضای نارنجی خاطره و یادمان میآید که قصه زندگی همه ما پر از غصه تنهایی و هجران است.
فضای سبز هم شده زمزمه نوستالژیک برای مالها و پاساژها و شهر انگار دیگر خودش هم خودش را نمیشناسد. در این ناشناسی روزمره اما میشود جلو یکی از همین نخراشیدههای بتنی و شیشهاندود جوانکی را سراغ گرفت که لقلقه زبانش را خوانندهای خوانده که سه برابر او سن دارد. تاریخ خواندن آن کار هم بهطور یقین قبل از جوانی پدر و مادر جوانک را شهادت میدهد. روزگار عوض شده اما هنوز میشود بین جوانی و زندگی و فضاهای سبزی که جایشان دیوار سبز شده با صدایی محزون خواند: «اون پرنده تو بودی...»
امان از دیوار که همه دنیایمان شده چهاردیواری و نامش هم دلمان را زندانی میکند بس که برایش در این شهر چانه زدیم و جان کندیم. اصلا کنار همین دیوارهای گرانقیمت مجتمعهای مسکونی از ما بهتران بود که دوباره بساط ساز پهن شد و صدای آواز با خشاب حنجرههای مخملی دوباره به جان ما شلیک کرد که: «یه دیواره، یه دیواره..»
گوش کن. خاطره را میشنوی؟