گفتوگو با سیدمحمد بهشتی درباره خاطرات جوانی و روزهای نخست پیروزی انقلاب
بعد از 7ماه، خجالت میکشیدم حقوقم را بگیرم!
ساجده سلیمی:
سیدمحمد بهشتی هماکنون رئیس پژوهشگاه میراثفرهنگی سازمان میراثفرهنگی، صنایعدستی و گردشگریاست اما بیش از هر چیز به خاطر سالهایی که در بنیاد سینمایی فارابی بوده چهرهای شناختهشده است. در آغاز دهه70 درحالیکه خیلیها درگیر تندرویها در فضای هنری و فرهنگی بودند، بهشتی با اتخاذ روشهایی، گشایشی در سینمای کشورمان ایجاد کرد که سرریزشدن جوایز بینالمللی و حضور مستمر سینمای ایران در جهان طی آن سالها نیز مؤید این موضوع است. با این چهره کاربلد فرهنگی به گفتوگو نشستیم تا فصلهایی از زندگیاش را برایمان بازگو کند. پاسخهای او به پرسشهای ما پیش روی شماست.
لطفا پیش از هر چیز، از زادروز و زادگاهتان بگویید و اینکه در چه فضایی رشد یافتید.
من در روز هشتم اسفند سال۱۳۳۰ در بیمارستان باهر، خیابان آقاشیخهادی تهران به دنیا آمدم. نخستین فرزند پدرم غلامرضا بهشتی و مادرم معصومهبیگم بهشتی هستم. پدرم زاده ۱۳۰۴، فرزند تاجری قزوینی و از خانوادهای متمکن بود اما از همان جوانی تصمیم میگیرد که روی پای خود بایستد. او مردی مستقل و جدی و کمی هم تندمزاج بود. سال۱۳۲۰ از خانواده و زادگاهش جدا میشود و برای تحصیل به تهران (مدرسه مروی) میآید. پدرم برای شروع کار و ازدواج، شرایط سختی داشته اما با ثباتقدم و پشتکار، میتواند در زمینههای کسبوکار و تجارت، گام به گام پیش برود و در نهایت، برای خود کسبی مستقل ایجاد میکند. او در دهه۴۰ جزو پیشگامان صنعت نوپای مرغداری بود و رفتهرفته رفاه و ثروتی خوب برای زندگی خانواده به وجود آورد. پدرم مصداق بارز مردسالاری بود؛ با اینحال مدیریت خانه بر عهده مادرم بود؛ نهاینکه پدر این کار را به او سپرده باشد؛ شخصیت مادرم طوری بود که میتوانست با احترام به هیمنه پدر، خواستههای خودش را هم پیش ببرد. مادرم مصداق یک «مدیریت در سایه» بسیار پرنفوذ بود. آنها که هر دو از خانواده بهشتی بودند، سال۱۳۲۹ در تهران ازدواج میکنند و 6پسر و 2دختر، ثمره این وصلت بود.
کودکیتان در کدام محله تهران گذشت و در کدام مدرسه درس خواندید؟
ما تا زمانی که کار پدرم ثبات پیدا کرد، همواره مستأجر و دائم در حال اسبابکشی بودیم؛ بنابراین در دوران تحصیلم سکونت در محلات مختلف تهران را تجربه کردم. سال اول را در مدرسه کاوه در سلسبیل گذراندم. در نیمه آن سال، مادرم که از اجارهنشینی خسته شده بود، پدر را به شیوه خود واداشت که خانهای بخرد. این خانه در محله شاپور و گذر وزیردفتر بود؛ بنابراین کلاس دوم تا چهارم را در مدرسه جعفریاسلامی در خیابان شاپور گذراندم که مدرسهای مذهبی و بزرگ و مشهور بود. اما آن خانه کهنه و فرتوت بود و حتی بخشی از سقفش داشت فرومیریخت. یکبار مادربزرگم (مادر پدرم) که در قزوین زندگی میکرد، برای چند روز مهمان ما بود. با دیدن این وضع به پدرم گلایه کرد که اینطور نمیشود و هر طور هست باید خانه را عوض کنید. پدرم در دوره مصدق که زمینهای نارمک را تقسیم میکردند، قطعهای زمین خریده بود ولی وسع ساختنش را پیدا نکرده بود. این حرف مادربزرگم روی او تأثیرگذاشت و عزمش را جزم کرد که به آنجا نقلمکان کنیم.
یعنی آنموقع دیگر همه شرایط برای ساخت خانه جدید و سکونت در نارمک فراهم بود؟
نه. کار ساخت خانه خیلی سخت و کند پیش رفت. نارمک هم آنوقتها جایی دور از شهر بود. من تازه کلاس چهارم دبستان را شروع کرده بودم که سفتکاری خانه تقریبا تمام شد و پدرم تصمیم گرفت قبل از شروعشدن زمستان، یکی از اتاقها را گچ کند تا ما به آنجا نقلمکان کنیم. بنابراین از اواسط پاییز به آنجا رفتیم.
تکلیف درس و مدرسه شما چه شد؟
چون در نیمه سال امکان تغییر مدرسه وجود نداشت، من و برادر و خواهرم مجبور بودیم در مدت باقیمانده سال تحصیلی، هر روز با اتوبوس از سهراه سمنگان به میدان فوزیه و از آنجا به سبزهمیدان برویم و سپس تا خیابان شاپور، پیادهروی کنیم. هیچگاه لذت تماشای نور و رنگ زندگی در شهر از طبقه بالای اتوبوسهای دوطبقه ـ مخصوصا از پلچوبی تا خیابان سعدی- را فراموش نمیکنم.
بعد از پایان سال تحصیلی به کدام مدرسه رفتید و دوره متوسطه را کجا گذراندید؟
کلاسهای پنجم و ششم دبستان من در شعبه دیگری از مدرسه جعفریاسلامی در نارمک و نزدیکی میدان هفتحوض گذشت و از اول تا پایان سوم دبیرستان، به مدرسه کمال در همان محله نارمک (نزدیک مسجدجامع نارمک) میرفتم.
آن مدرسه هم فضای مذهبی داشت؟
مدرسه کمال را اعضای نهضتآزادی بنیان گذاشته بودند و فضای آن کمابیش سیاسی بود. مرحوم سحابی و مرحوم بازرگان از پایهگذاران این مدرسه بودند. عموم معلمان ما فعالیتهای سیاسی جدی داشتند و برای همین، اخبار بگیروببندها و مبارزات سیاسی در فضای مدرسه ما انعکاس داشت. هر چندوقت یکبار میدیدیم که یکی از معلمها نیست و بعدا میفهمیدیم که بازداشت شده و در زندان است.
یعنی فضای دانشآموزی دبیرستان هم سیاسی بود؟
البته سعی اولیای مدرسه این بود که این خبرها نپیچد ولی خب بالاخره خبرش به ما میرسید. آقایان رجایی و باهنر هم از معلمان همین مدرسه بودند. آقای جلالالدین فارسی هم که بعدها نخستین نامزد حزب جمهوری اسلامی در نخستین انتخابات ریاستجمهوری شد، معلم ما بود.
بعد از پایان سال سوم متوسطه به کدام مدرسه رفتید؟
از سال چهارم تا دیپلم را در مدرسه شماره3 آذر گذراندم که در میدان بهارستان بود. جوّ مدرسه آذر خیلی متفاوت بود و گرایشهای مذهبی مدارس سابق، در آن وجود نداشت. من هم که بزرگ شده بودم و تقریبا 15 یا 16سال داشتم، طبعا فضای بازتری را احساس میکردم و آزادی و استقلال بیشتری داشتم.
با توجه به فضای موجود، تعلقات و اندیشههای سیاسی هم در شما بیدار شده بود؟
یادم میآید که گاهی پدرم خاطراتش را از وقایع نهضت ملی برایمان تعریف میکرد. من در ساعت تنفس ناهار، در میدان بهارستان به هوای پیداکردن نشانه و ردپایی از اتفاقات آنسالها پرسه میزدم. دوسه سال قبل از آن پرسههای من، حسنعلی منصور را جلوی در مجلس شورای ملی ترور کرده بودند و من یک روز بالاخره جای گلوله را که هنوز روی دیوار و ناودان آنجا باقی بود پیدا کردم.
در دانشگاه در چه رشتهای تحصیل کردید؟
ششم دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم در دانشگاه، در رشته معماری تحصیل کنم؛ یکی به خاطر اینکه پسرعموی مادرم در دانشگاه ملی (شهیدبهشتی) این رشته را خوانده بود؛ دیگر اینکه خودم به امور ذوقی علاقه داشتم و دریافته بودم که معماری برای پاسخدادن به این علائق، رشته مناسبیاست. در کمال ناامیدی کنکور دادم اما در همان دانشگاه ملی قبول شدم.
از حالوهوای دانشگاه بگویید.
از سال۱۳۴۹ که وارد دانشگاه شدم، دیگر عملا زیاد در خانه حضور نداشتم. در دانشگاه اتاق داشتیم و همانجا کار میکردیم. من شبها هم اغلب همانجا میماندم و روی پروژههایم کار میکردم؛ بنابراین یا در دانشگاه میماندم و یا سفر بودم. در دانشگاه خیلی خوش میگذشت و اصلا نمیفهمیدیم که ساعتها و روزها چطور میآید و میرود. دانشکده معماری ما از قدیم معروف بود که جوّ خاصی دارد و دانشجویان دانشکدههای دیگر جرأت نداشتند آنجا بیایند؛ چون بچهها سربهسرشان میگذاشتند و اذیت میکردند؛ برای همین این دانشکده برای کسانی که از بیرون میآمدند همیشه یک معما و جعبه جادویی بود که آرزو داشتند بالاخره یکجوری از آن سردربیاورند. ما در دانشکده، کارهای عجیبی میکردیم؛ مثلا حجمهای بزرگ و رنگی میساختیم و چیدمان داخل لابی را تغییر میدادیم و خلاصه زیاد پیش میآمد که ایدههای عجیبوغریبمان را عملی کنیم.
در دوران دانشجویی، بیشتر چه کتابهایی میخواندید؟
وقتی دانشجو بودم با آثار آنتوان سنتاگزوپری آشنا شدم و در زندگیام از آنها تأثیر فراوان گرفتم. «زمینانسانها» آنقدر برایم آموزنده بود که هنوز بعد از این همه سال احساس میکنم بعضی از صحنههایش در ذهنم حک شده است. من با روحیه شاعرانه سنتاگزوپری خیلی ارتباط برقرار میکردم. همیشه فکر میکردم که او توانایی این را دارد که از موضوعی پیشپاافتاده و کماهمیت جواهری قیمتی بسازد.
در دوره دانشجویی چه عوامل دیگری در شکلدادن شخصیت و آینده شما موثر بود؟
سفرهای دوران دانشجویی بر من تأثیر فراوانی گذاشت و بسیاری از خاطرات آنها را در ذهنم حفظ کردهام. روابطی هم که در دانشکده با دانشجویان سال بالایی پیدا کردم، بیرون از دانشگاه ادامه یافت و در کار حرفهای تا زمان انقلاب ادامه پیدا کرد.
خدمت سربازی هم رفتید؟
نه. چون پایان تحصیلاتم با آغاز انقلاب مصادف شد، از خدمت سربازی معاف شدم.
از چه زمانی مشغول به کار شدید؟
پیش از انقلاب، در میان قشر مذهبی و مبارز، صحنه فعالیتهای هنری کاملا خالی بود. مؤسسه آیتفیلم که من هم گوشهای کوچک از کار آن را در دست گرفته بودم، تلاش میکرد که فعالیتهای هنری را هم به برنامههای مبارزاتی جریانِ مذهبی اضافه کند. وقتی انقلاب پیروز شد تازه به این نتیجه رسیدیم که اگر این جریان زودتر شروع شده بود، چقدر بر توانمندی ما میافزود. در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب در میان همه فعالان مبارزه، فقط آقای نجفی، من و آقای انوار بودیم که درباره کار فیلم و فیلمسازی کمی سررشته داشتیم. متأسفانه این صحنه خیلی خالی بود. اینطور بود که 2روز بعد از پیروزی انقلاب، مهندس موسوی که استاد من در دانشکده و همکارم در دفتر معماری ساغند بودند، به من تلفن زدند و پرسیدند: «کجا مشغول به کاری؟»؛ مثل اینکه مطمئن بودند من حتماً جایی پستی گرفتهام. گفتم: «هیچجا». گفت: «فردا بیا صداوسیما؛ آن دفتر شعرت را هم بیاور». روز ۲۵بهمن۱۳۵۷ من وارد صداوسیما شدم و به دنبال آن جنس زندگی من یکسره تغییر کرد و از آن فضای دانشجویی و شاعرانه و هنری که داشتم به فضایی پر از دغدغه و مسئولیت پرتاب شدم.
از حالوهوای آنروزها بگویید. کجای صداوسیما مشغول شدید؟
یکسال اول در واحد پخش و تولید پرسه میزدم. فضای کار بعد از انقلاب فضای عجیبی بود. شاید کمتر کسی آنروزها را از خاطر ببرد. اغلب مردم با جان و دل و برای شکوفایی مملکت در مسیر تازهاش کار میکردند. در میان مردم، خبری از سودجویی و منفعتطلبی نبود. اصلا صحبتکردن درباره مایملک و درآمد و... قبح داشت. یادم میآید بعد از 7ماه کار در صداوسیما آقای کمال خرازی که معاون امور برنامهها شده بود، یک روز مرا صدا زد و پرسید: «تو حقوق نمیخواهی بگیری؟». آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت. در آن اوضاع برای من رفتن به صداوسیما مثل شرکت در راهپیمایی بود. حرف او مثل این بود که بعد از تظاهرات روز تاسوعا یکی بیاید و بگوید: «بفرمایید! این هم حقوق شما»! به هر حال آن روز من بعد از چندینماه تازه نخستین حقوقم را دریافت کردم. سال۱۳۵۹ وقتی کارها نظمونسقی پیدا کرد، همراه آقای کرباسچی، شدیم مسئول واحد پخش. در این دوره از یکسو جنگ تحمیلی شروع شد و از سوی دیگر جریان بنیصدر شکل گرفت؛ بنابراین ما فشار بسیار سنگینی را تحمل کردیم. اتفاقاً درست یک روز پیش از حمله صدام، من و همسرم عقد کردیم و خطبه ما را امام(ره) خواندند.