• دو شنبه 26 آذر 1403
  • الإثْنَيْن 14 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 16
شنبه 24 آذر 1403
کد مطلب : 243123
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/MjLnA
+
-

مامان یکی از بچه‌‌ها

مامان یکی از بچه‌‌ها

مریم کوچکی  

آقای مدیر خودش آمد. گوشم را گرفت.
گفت: «تو یکی برو دفتر تا بیام به حسابت برسم.»
 بچه‌ها سریع سر جای‌شان نشستند؛ آدم‌فروش‌های دو رو!
رفتم توی دفتر. همه‌ معلم‌‌ها توی کلاس‌های‌شان بودند. فقط آقای رضایی نیامده بود. معلم ریاضی ما یک ‌هفته در میان می‌‌آمد. اصلا هروقت دلش می‌خواست می‌آمد. هیچ صدایی از توی راهرو و کلاس‌ها نمی‌‌آمد. زنگ تلفن دفتر بلند شد. روی یکی از صندلی‌‌ها نشستم. آقای مدیر چه بلایی سرم می‌‌آورد؟ این بار چطور باید به مامان و بابا می‌گفتم که بیایند مدرسه؟! باید به آقای مدیر التماس می‌کردم.
خانمی آمد توی دفتر؛ پرسید: «آقای فتاحی کجاست؟»
حتماً مامان یکی از بچه‌ها بود.
 گفتم: «نیستن، الان میان. کلاس ما هستن.»
 آمد و نشست روی یکی از صندلی‌ها.
پرسیدم: «با آقای مدیر کاری دارید؟ مامان بچه‌هایید؟»
خانم کیفش را گذاشت کنارش، گفت: «بله کار دارم!»
درِ کیفش را باز کرد. موبایلش را درآورد. حتماً آقای مدیر خواسته بودش تا در مورد پسرش حرف بزند. باید کاری می‌کردم و روی آقای مدیر را کم می‌‌کردم.
پرسیدم: «آقای مدیر رو می‌‌شناسید؟»
گفت: «بله! چطور؟»
گفتم: «خیلی بداخلاقه! بچه‌ها رو بدجوری می‌‌زنه! چند تا از پدرای بچه‌ها می‌خوان ازش برن شکایت...»
خانم، خودش را جمع‌ وجور کرد: «جدی؟ چرا؟»
- «اِ پسرتون چیزی به شما نگفته؟!»
زن با قیافه جدّی گفت: «نه! من که چیزی نشنیدم!»
گفتم: «هفته پیش این‌قدر یه بچه‌ رو زد که بردنش بیمارستان! آمبولانس آمد جلوی در مدرسه! می‌گن توی خونه هم همین رفتار رو داره، چقدر بیچاره و بدبختن اونا!»
خانم لبخندی زد و گفت: «واقعاً زن و بچه‌ بیچاره‌اش!»
- «دوست بابام بوده! البته الان که خدا نکنه! زمان‌‌هایی که دبیرستان می‌‌رفتن! بابام می‌گه همه‌اش جاش پای تخته بوده؛ البته برای تنبیه، نه درس جواب دادن، بعد ببینید کی شده مدیر ما!»
خانم گفت: «جدی؟ چه بد! متأسفم که مدیر یه مدرسه باید این‌قدر بی‌سواد باشه!»
خداخدا می‌کردم آقای مدیر دیر بیاد. صدای حرف ‌زدنش می‌‌آمد. دلم می‌خواست حسابی خانم را بترسانم تا پسرش را از این مدرسه ببرد. اگر موفق می‌شدم که عالی بود. آقای مدیر داخل دفتر شد. خانم و من بلند شدیم؛ خانم سلام داد.
آقای مدیر گفت: «کی آمدی؟»
منتظر جواب نشد؛ چون از توی راهرو صدایش زدند.
گفت: «زود برمی‌گردم. ببخشید!»
پرسیدم: «ببخشید! اسم پسر شما چیه؟ کلاس چندمه؟»
-«پسرم این مدرسه نیست!»
شاید می‌خواست پسرش را بیاورد و ثبت نام کند.
یکی از معلم‌ها آمد توی دفتر. تا چشمش به آن خانم افتاد، سلام و تعارف حسابی کرد. از توی یکی از کمدها دفتری برداشت عذرخواهی کرد و رفت. حتماً این خانم از آن خانم‌های سرشناس بود. باید تا می‌توانستم از موقعیت استفاده می‌کردم.
-«ببخشید من زیاد حرف می‌‌زنم؛ ولی رابطه آقای مدیر با معلم‌‌ها هم خوب نیست! این بیچاره‌ها از دستش آسایش ندارن. پارسال یکی از معلم‌ها رو اخراج کرد؛ چون اون آقا خوش ‌پوش و خوش ‌لباس بود.»
خانم که با دقت به حرف‌‌هایم گوش می‌کرد پرسید: «مگه خودشون بدلباسن؟»
 رفتم جلوی در دفتر. صدای آقای مدیر نمی‌‌آمد. سرک کشیدم. صدایم را پایین آوردم.
-«نه! پس خانم به‌نظر شما ایشون خوش ‌لباسن؟! کت و شلوار تنشونو ندیدی؟! مارکشو نگاه کنید نوشته Made in China به خدا مدیر مدرسه‌های دیگه این‌قدر شیک و باکلاسن که آبرومون پیششون می‌ره!»
-«نمی‌دونم آقا پسر. فکر نمی‌کنم این جور که شما می‌گی باشه! شما بچه‌ها به چه چیزایی توجه می‌کنید.»
در همین موقع یکی از پسرهای کلاس‌مان آمد از روی میز آقای مدیر موبایلش را برداشت، به من گفت: «خوش به حالت کمالی! ما بدبختا باید ریاضی بخونیم» و سریع از دفتر رفت بیرون.
- «دیدید خانم؟! اخلاقش همینه. کسی دوستش نداره. بیچاره‌ها رو وادار کرده ریاضی بخونن.»
خانم گفت: «چه اشکالی داره؟ بده مگه درس بخونن؟»
- «چه بدی خانم؟! ولی با شلاق وای‌میسه بالای سرشون، هرکی هم بلد نباشه یا دیر جواب بده یکی مي‌زنه توی سر و صورتش!»
چه فرصت عالی‌ای بود. خداخدا می‌کردم تا آخر زنگ آقای مدیر نیاید! معلوم بود خانم از حرف‌‌هایم خوشش آمده است، چون حسابی خنده‌‌اش گرفته بود. خیلی عالی پیش می‌رفتم که آقای ناظم آمد. خانم جلوی پای آقای ناظم بلند شد. سلام و تعارف کردند. به خانم گفت:«منتظر آقای فتاحی هستید؟ الان میان! خانواده خوب هستن؟»
نشستیم. ساکت! خانم به من نگاه کرد و خندید. من هم باید اعتمادش را جلب می‌کردم؛ لبخند زدم؛ البته طوری که آقای ناظم نبیند. آقای ناظم به کسی تلفن زد و بعد رفت بیرون. فکر می‌کردم که چه چیزی جور کنم برای گفتن که آقای مدیر آمد. من و خانم همزمان با هم از سر جای‌مان بلند شدیم.
آقای مدیر به خانم گفت: «کلاس پر از بچه‌ زبون نفهمه! روز‌به ‌روز هم پُرروتر و بدتر می‌شن!»
خوشحال شدم.‌ای کاش بیشتر توهین می‌کرد!
- «حسین رو بردی مدرسه؟ برای خودت استعلاجی گرفتی؟»
چرا آقای مدیر از آن خانم این سؤال‌‌ها را پرسید؟
-«بله! از این طرفا رد می‌شدم دفترچه رو خودم آوردم که دیگه نیایی خونه دنبالش، کارت زودتر راه بیفته!»
 آقای مدیر دفترچه را از خانم گرفت.
یخ زدم. حتماً زن آقای مدیر بود. شاید هم نبود! اگر بود خودش می‌گفت. آبدارچی با دو تا چای آمد. با خانم احوالپرسی کرد. چای را گذاشت و رفت. خانم چای را نخورد. بلند شد برود. برگشت به آقای مدیر گفت:«راستی شب خونه مادرت مهمونیم زودتر بیا!»
از ناراحتی و خجالت سرم را بالا نمی‌گرفتم. عرق از کله‌‌ام راه افتاده بود؛ بلوزم خیس شد و دست‌‌هایم داغ.
خانم خداحافظی کرد. جوابش را ندادم. من که آن خانم را نمی‌شناختم!

این خبر را به اشتراک بگذارید