وزیر در تنور ستم خود جان سپرده است!
احمد بن حماد وزیر معتصم بود، روزی نامهای از طرف فرمانداری رسید، یکی از کلمات آن نامه لفظ «کلاء» بود، معتصم از وزیر خود که مشغول خواندن نامه بود پرسید: «کلاء چیست؟»
وزیر جواب داد: «نمیدانم.»
معتصم گفت:«خلیفه ِدرس نخوانده و وزیر بیسواد.»
بعد پرسید: «از نویسندگان کدامیک حضور دارند؟»
گفتند: «محمدبن عبدالملک.»
معتصم احضار کرد، محمد بن عبدالملک وارد شد.
معتصم پرسید: «کلاء چه معنیای دارد؟»
محمدبن عبدالملک جواب داد: «مطلق گیاه را کلاء میگویند. اگر تر و تازه بود خلی مینامند، چنانچه خشک باشد به آن حشیش میگویند.»
آنگاه شروع کرد به تقسیمبندی نباتات.
معتصم از فضل و دانش او خوشش آمد و او را به سمت وزارت منصوب کرد.
محمد بن عبدالملک قدرت زیادی پیدا کرد. آنچه توانست به ظلم و ستم از مردم پول گرفت و از زمان معتصم تا آخر زمان واثق وزیر بود.
«ابن وهب» و «ابن خضیب» و بسیاری از فرمانداران در زندان محمد بن عبدالملک محبوس بودند. عبدالملک پول زیادی از آنها میخواست و آنها چون این میزان پول را نداشتند، از نجات خود مأیوس شدند.
در آن هنگام، «واثق بالله» (هارون الواثق بالله بن محمد المعتصم بالله بن هارونالرشید، فرزند معتصم و نهمین خلیفه عباسی) سخت مریض شد. «احمدبن ابی داوود» قاضی پیش واثق رفت.
خلیفه به او گفت: «احمد! دنیا و آخرت را از دست دادم.»
احمد جواب داد: «هرگز چنین نیست.»
واثق گفت: «همین گونه است، اکنون آخر عمر من است، دنیا که از دستم رفت، آخرت را هم به واسطه کارهایی که کردهام از دست دادم، اگر میتوانی چارهای بیندیش؟»
احمد گفت: «محمد بن عبدالملک بسیاری از بزرگان را معزول و آنها را زندانی کرد و از مصادره اموال آنها هم چیزی حاصل نشد، چندین هزار زن و فرزند و بستگان آنها قطعاً نفرین میکنند، اگر دستور فرمایید وزیر آنها را آزاد کند تا برای شما دعا کنند تا شاید این مرض و ابتلا رفع شود.»
واثق گفت: «اکنون نامهای از طرف من بنویس تا وزیر زندانیان را آزاد کند.»
احمد گفت: «اگر وزیر خط من را ببیند هرگز دستور را انجام نخواهد داد ولی اگر شما به خط خود چیزی بنویسید آزادی آنها انجام میشود.»
واثق نامهای نوشت و آن را به یکی از درباریان داد و تأکید کرد هر جا وزیر را دید بهنظر او برساند، اگر او را در راه ملاقات کرد دستور آزادی زندانیان را بنویسد. آن شخص رفت و در راه وزیر را دید که به دارالخلافه میآید، گفت: «دستور خلیفه است، باید نوشتهای بدهی تا زندانیان را آزاد کنند.»
آنقدر سماجت کرد که وزیر آنها را آزاد کرد.
وزیر تنوری از آهن درست کرده بود که دیوارهای داخلی آن میخهای آهنین بسیار تیز داشت، هر کس را میخواست کیفر کند دستور میداد تنور را با چوب زیتون بیفروزند تا سرخ شود آنگاه او را در تنور میانداخت، آن بیچاره از تنگی جا و حرارت تنور و میخهای آهنین به دردناکترین وضعی جان میداد.
بعد از درگذشت واثق، متوکل به مقام خلافت رسید و بر محمد بن عبدالملک خشم گرفت و او را از منصب وزارت برکنار کرد و تمام اموالش را تصرف کرد و دستور داد در همان تنور زندانیاش کنند. او 40 روز در تنور بود تا هلاک شد. روز آخر عمر خود کاغذ و دواتی خواست و این دو شعر را برای متوکل نوشت:
«هی السبیل فمن یوم الی یوم/ کأنه ما تراک العین فی نوم/ لاتجزع عن رویدا انها دول/ دنیا تنقل من قوم الی قوم»(دنیا گذرگاهی است که باید روزبهروز آن را طی کنی؛ همانند رؤیایی که در خواب به چشمت میآید، ناراحت نباش و واگذاری این دنیا سرمایهای است که هر روز بهدست قومی نقل میشود.)
اتفاقاً فرصت نشد متوکل این نامه را ببیند. فردا که از مضمون آن اطلاع پیدا کرد دستور داد محمد بن عبدالملک وزیر را از تنور بیرون آورند. وقتی آمدند، دیدند وزیر در تنور ستم خود جان سپرده است!»
منبع: «کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی» جلد اول، حکایت ۶۹۳