با ما بودی، بیما رفتی
شهید سیّد مرتضی آوینی
مستند ساز و روزنامه نگار
(۲۱ شهریور ۱۳۲۶ - ۲۰ فروردین ۱۳۷۲)
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان، مارا با خود برده است و شهدا مانده اند.
«در غم از دست رفتن مرتضی با آهنگ بنان گریه کردم (با ما بودی بیما رفتی)، همین آهنگی که در فیلم هست». فیلم «مرتضی و ما» را زنده یاد کیومرث پوراحمد سال72 ساخت؛ زمستان72 به سفارش روایت فتح و البته به میل خودش. سر «قصههای مجید» با هم دوست شده بودند. مرتضی آوینی درباره فیلم نوشته بود:«دلم میخواهد قصههای مجید را تنهای تنها تماشا کنم تا ناچار نشوم جلوی گریهام را بگیرم». یادداشت پوراحمد که میخوانید نخستین بار در ماهنامه سوره اردیبهشت72 چاپ شده است.
آیا غفلت از من بود، یا فضای آلوده به سوءتفاهمها و ریاکاریها و نابخردیها بود –یا هر دو بود- که باعث شد سیدمرتضی آوینی را دیر بشناسم؟ افسوس! دیر شناختن آن نازنین دل را برای همیشه از داغ افسوس میسوزاند...
بعد از نمایش فیلم «سفرنامه شیراز» بود که کتاب «عبور از خط» را با یادداشتی مهرآمیز برایم فرستاد. موخره «آخرین دوران رنج» که بر این کتاب نوشته بود، گوشهای از وسعت او را مینمایاند: او را متفکری میدیدی دل نگران هویتها و اصالتهایی که در معرض خطر واژگون شدن است و اندیشمندی که در جامعه تب دار و بهشدت دوگانه، خالصانه در پی گوهر هستی و جوهره خدایی انسان است.
... با شوق، با کنجکاوی و با یک شاخه گل مریم به دیدارش رفتم -در دفتر سوره - نخستینبار بود که او را میدیدم. دست دادیم، یکدیگر را بوسیدیم. در اتاق او بوی کاغذ، بوی گل مریم - که میگفت مریم را بیش از هر گلی دوست دارد - و بوی سادگی نجیبانهای در هم آمیخته بود. نشستیم و از همهچیز سخن گفتیم؛ اما نه همه کس. که اگر رشته کلام میرفت که ذرهای، فقط ذرهای به غیبت و بدگویی آلوده شود، سکوت میکرد، لبخند میزد و حرف دیگری پیش میکشید. و چه انباشتی بود از حرفها، سخنها و اندیشه ها. و همه حرف هایش از کفر نومیدی و ناروشنایی بری بود. در سخن هایش، روشنایی موج میزدو چه انباشتی بود از آمالها و آرزوها و در همه آرزوها ردپایی حتی کمرنگ از «من» خودش پیدا نبود و هر چه بود، برای دیگران بود. برای مردم، برای سینما، برای هنر، برای حقیقت و زیبایی و برای عشق و خدا. گرم و مومنانه حرف میزد و چه وسیع بود و دریا دل. میتوانستی سرسختانه مخالفش باشی، اما ذرهای از برق نجیبانه نگاهش کم نشود؛ برق نجیبانه و صادقانهای که نمیتوانستی مجذوبش نشوی.
سیدمرتضی آوینی آنچنان بود که مینمود و آنچنان مینمود که بود. با همه صداقت و صراحتش. با همه گرما و خلوصش و خلوص و خلوص...
آخر مگر میشود در این وانفسا این همه خالص بود، این همه ناب، این همه صیقل یافته، این همه شفاف، پاک و زلال؟ آن قدر زلال که در نی نی چشمهایش تا ته ته دلش را میدیدی و البته آن کرانه کوچکی از دریای دلش را که تو میفهمیدی و من هرگز آنقدر شفاف نبودم که بتوانم همه بیکرانگی دریای دلش را ببینم.
بعضیها بزرگاند؛ به راستی بزرگاند؛ نه اینکه فقط در ذهنهای حقیر بزرگ باشند و سیدمرتضی آوینی آن کیمیای کمیابی بود که به راستی بزرگ بود.
رقیب خویشتن بود. از گزند آفت «دیده» مصون بود. در پیش هزاران بت سجده نمیکرد و در وادی بینیازی سیر میکرد. عارفی وارسته و نجیب بود و بینیازی و وارستگی و نجابت، متاعی نیست که بر سر هر بازار بفروشند. این گوهرها به صد خون دل از کان وجود میآید و کان وجود او سرشار از گوهر بود. گنج بود. سیدمرتضی آوینی گنج بود. بزرگ و وارسته بود. داغ پرپر شدن وجود نازنین او...