همزیستی با اسقاطیها
گزارشی از زندگی کارگران اوراقچی در گورستانهای ماشین
مژگان مهرابی- روزنامه نگار
عرق صورتش را با لبه آستین روغنی پاک میکند و تا کمر داخل موتور ماشین میشود. سن و سالی ندارد اما چنان ماهرانه دست به آچار میشود که گویی برای این کار متولد شده است؛ قطعات داخل موتور را باز میکند، سیلندر، موتور، باتری و...، دست آخر کارش به بازکردن اگزوز ختم میشود. در کمتر از نصف روز ماشین عریان شده و جز بدنه چیز دیگری از آن باقی نمیماند. طاهر یکی از دهها کارگر گاراژهای اوراقچی خاورشهر است که زندگی خود را در گورستانهای ماشین سپری میکند؛ جایی که مردگانش همه خودروهای اوراقیاند. او و دیگر کارگران و نگهبانهای اوراقچی به همزیستی با ماشینهای اسقاطی خو کرده و زندگی خود را با فروش خرده ضایعات و اوراقکردن خودروهای مستهلک میگذرانند.
باغهایی که گورستان ماشین شدهاند
اوراقچیهای تهران را میتوان در جاده محمودآباد پیدا کرد؛ همان جاده کمربندی خاورشهر که به روستای محمودآباد و کورهپزخانههای شهرری میرسد. سراسر این جاده عریض و طویل گاراژهای بزرگی است که پیش از این باغهای سرسبزی بودند و بعد از جمعآوری اوراقچیهای شوش به گورستان ماشین تبدیل شدهاند.
جز بدنه عریان و رنگ و رورفته ماشینها روی دیوار گاراژها چیز دیگری دیده نمیشود. جاده محمودآباد و خیابانهای منتهی به آن در قرق ماشین قراضههای اسقاطی است. معمولا خودروهای مستهلک از طریق مزایده ارگانها و نهادهای دولتی و خصوصی خریداری شده و سر از اینجا درمیآورند. در بینشان بدنه فابریک هم زیاد است که از ایرانخودروتهیه میشود. البته اگر ماشین تصادفی باشد روند اوراقشدنش جور دیگری است. این دسته از خودروها در اوراقچی حسنآباد قم سقف زده میشوند و وسایل اوراقیشان بهدست اوراقچیها میرسد. هر گاراژی قطعات یدکی و بدنه یک نوع خودرو را میفروشد؛ درست مثل گاراژ کریمی که حیطه کاریاش ماشین تویوتاست.
حتی اگر بنر «قطعات استوک تویوتا» را هم به دیوار نصب نکند، از در و پیکر قر شده ماشینها که بالای سقف شیروانی چیده شده میتوان حدس زد در این گاراژ نه چندان بزرگ جز وسایل تویوتا چیز دیگری پیدا نمیشود. با ورود یک غریبه که بهنظر میرسد مشتری هم نباشد، طاهر، کارگر گاراژ جلوی در میآید. 18- 17ساله بهنظر میرسد. موهای مجعدش گرد گرفته و صورتش زیرآفتاب به سیاهی میزند. با صدایی خشدار میپرسد: «کاری دارید؟»
متوجه میشود قصدمان خرید قطعات استوک نیست و از سر کنجکاوی گذرمان به اینجا افتاده است. اجازه میدهد داخل شویم. گاراژ کریمی بزرگ نیست. محوطه آن پر شده از قطعات یدکی تویوتا؛ مدل به مدل. آنقدر جنس و وسیله ریخته شده که به زحمت میتوان راه رفت. اما بیشتر از همه تویوتا کرولای سفید رنگ بالای دیوار خودنمایی میکند؛ ماشینی که در دهههای 60- 50 سلطان جادهها بود و هر کس آن را داشت میتوانست جاده را برای خود قرق کند. با اینکه زیر تیغ آفتاب مستهلک شده اما اگر دستی به سرو رویش کشیده شود باز هم سلطان جاده میشود.
نگهبانی با اعمال شاقه
برای تازهواردها پیداکردن قطعه مورد نظر از آن حجم لوازم یدکی تلنبار شده، بهمثابه پیدا کردن سوزن در انبار کاه است. اما طاهر در چند ثانیه آن را پیدا میکند. چرا که از کودکی در این حرفه بوده و عمرش را با استوکفروشی گذرانده است. از خودش میگوید: «آقای کریمی صاحب اینجاست. از صبح میآید و دم غروب راهی خانه میشود. اما من شبانهروز اینجا هستم.» نگاهش به نگاه کریمی است. اینکه میتواند صحبت خود را ادامه دهد یا خیر. به جای او کریمی دنبال حرف را میگیرد: «مغازه من در شوش بود.اوراقچیهای شوش که جمع شد آمدیم اینجا. هیچگونه امکاناتی ندارد؛ نه گاز و نه کنتور برق. آب هم ندارد. با تانکر آب میآوریم. کلا 3تا کارگر دارم. 2تا از آنها شب به خانه میروند اما طاهر میماند. هم کارگر است و هم نگهبان. در شرایط خوبی زندگی نمیکند.»
همنشینی با آهن قراضهها
طاهر برای رفاه خود پشت ماشینهای اوراقی آلونک کوچکی درست کرده و غروب که دست از کار میکشد آنجا استراحت میکند. در اتاق او به جز یک تخت فنری زهوار دررفته و یک کمد چوبی چیز دیگری نیست. به سراغ سطل برنج میرود و همینطور که برنج پیمانه میکند، میگوید: «گذران عمر آن هم لابه لای آهنپارهها سخت است؛ نه همصحبتی و نه دوستی. فقط خودت هستی و خودت.» ظرف را برمیدارد و برای شستن برنج خود را به تانکر آب میرساند. نبود آب معضل اصلی گاراژهای اوراقچی است. کارش که تمام میشود برنج شسته شده را داخل قابلمه ریخته و روی پیکنیک میگذارد. دل پری دارد: «زندگی در اینجا راحت نیست. زمستان از سرما یخ میزنی و تابستان از گرما هلاک میشوی. اما مگر چارهای دارم؟سال پیش از قوچان به تهران آمدم برای کار. توسط یک آشنا اینجا مشغول شدم. حقوقم را برای پدر و مادرم میفرستم. بعضی اوقات ضایعات میفروشم و پولی گیرم میآید. شبها تنهایی حوصلهام سر میرود. همه جا تاریک است و نمیشود بیرون رفت. من هم برای سرگرمی تلویزیون میبینم. مراقب هستم دزد نیاید.»
گاراژ 60متریها
طاهر رفتن به گاراژ 60متریها را پیشنهاد میدهد. گاراژ بزرگی است. وسعتش زیاد و انتهایش معلوم نیست. با قدمگذاشتن به داخل آن مردی که جلوی در روی صندلی نشسته، مشتریها را راهنمایی میکند برای خرید وسیله به کدام کانکس بروند. با صدای بم میگوید: «بفرمایید!» قصد کمککردن است اما وقتی دوربین عکاسی را میبیند با غیظ تذکر میدهد: «عکاسی ممنوع! عکاسی نکنید.» هیچگونه مجاب نمیشود. برای همین بهترین راه بازکردن سر دوستی و آشنایی با یکی از اوراقچیهاست. نعمت گنجی از کسبه باسابقه گاراژ 60متریهاست و همکاری میکند؛ جزو معدود اوراقچیهایی که محل کسبش بنای آجری دارد. قطعات سمند، پژو و النود میفروشد. گنجی از سبقه گاراژ میگوید که تا یکی دو دهه پیش باغ 30هزارمتری بوده و مالکش آن را به قوارههای 60متری تقسیم کرده است. قوارهها از 700میلیون معامله میشوند تا 3میلیارد. میگوید: «هر کس بتواند و تمکن مالی داشته باشد کانکس میزند. هر کس هم پول نداشته باشد وسایلش را روی زمین میریزد؛ زیر باران و آفتاب. قطعهای 2میلیون تومان هم اجاره هر قوارهای است.»