• سه شنبه 4 شهریور 1404
  • الثُّلاثَاء 2 ربیع الاول 1447
  • 2025 Aug 26
یکشنبه 3 تیر 1397
کد مطلب : 20699
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/wnL8
+
-

دیوها در تهران‌نو

دریچه
دیوها در تهران‌نو

فرزام شیرزادی| داستان‌نویس و روزنامه‌نگار:

نوشته بود: «حراج واقعی را با ما تجربه کنید.» پاکش کردم. رفتم سراغ بعدی. نوشته بود: «صددرصد تضمینی، قبولی صددرصدی در کنکور.» این یکی را هم پاک کردم. 

صدایی از پشت سرم گفت: «از صبح تا شب واسه من هم میاد. ول‌کن نیستن. تِپ و تِپ می‌فرستن.»

مرد دیلاق درشتی بود که با تکان‌های قطار انگار فشار بیاید به سر و گردنش و درد بکشد، چهره‌اش را در هم جمع می‌کرد. گفتم: «جا هست. چرا نمی‌شینید؟‌»

آه کشید: «همین اس.ام.اس بابامو درآورد.»

لحنش خنده‌دار نبود اما به زور خودم را نگه داشتم. دوباره آه کشید. این دفعه بلندتر: «چند وقت پیش یه اس‌ ام.اس اومد. نوشته بود جلال هستم از عشایر. زیرخاکی پیدا کردم. نوشته بود به خدا شمارتو با استخاره گرفتم...»

پریدم وسط حرفش: «مگه شماره‌رو با استخاره می‌گیرن؟‌»

ـ همون دیگه. همون. من الاغ به این چیزا توجه نکردم. سردردت ندم. نوشته بود زیرخاکی داره، نمی‌دونه چه‌جوری آبش کنه. بهش زنگ زدم. قسم و آیه داد که تنها برم سر قرار. لهجه غلیظ داشت. نفهمیدم مال کجا بود. 

ساعت 11 شب قرار گذاشتیم تو تهران‌نو. با پراید بود. منم با پرایدم رفتم. پیچید تو فرعی. من هم پیچیدم. نور بالا دادم. بعد رفتم کنارش. خیالم راحت شد که تنهاست. تو یکی از خیابون‌ها وایساد. پیاده شدیم. با هم دست دادیم. 

گفت: «اشرفی‌ها تو صندوق عقبه.»

-پریدم تو حرفش: «چهره‌اش درهم شد و انگار تیک عصبی داشته باشد پوست صورتش را جمع کرد: «دردسرت ندم. صندوق پراید که باز شد دو نفر عین دکل پریدن بیرون. قلبم عین گنجشک اسیر می‌زد.»

-نزدی‌شون؟ شما که ماشاءالله هیکل درشتی؟‌

کشدار آه کشید: «بله عزیز، قدم یک‌ونود وسه‌سانته. ولی پیش اون دو تا صندوق عقبیا کوتوله بودم. لاکردارا عین چنار قد داشتند. کف پای یکی‌شون اندازه سینه‌م بود. باور کن، باور کن شماره‌پاش بالای پنجاه بود. لگد که می‌زد نفسم‌ بند می‌اومد. به جان شما اگه به قطار لگد می‌زد، کابینش قر می‌شد. عین دیو بودن، فقط شاخ نداشتن.»

دوباره چهره‌اش درهم رفت: «ماشین و ساعت و پول و هست و نیستم رو‌ هاپولی‌هاپو کردن.»

 گفتم: «جا هست. چرا نمی‌شینید؟‌»

ـ نمی‌تونم بشینم. کمرم داغونه. تو کل شبانه‌روز بیست‌وچهارساعته سرپام یا درازکش. بشینم کمرم خُرد می‌شه. بدجوری لگد می‌زدن. 

گفتم: «نامردا... سه به یک؟‌»

گفت: «نه، دو به یک. راننده تماشا می‌کرد.»

پیرمردی که کنارش ایستاده بودیم از روی صندلی بلند شد: «بفرمایید بنشینید پاتون درد می‌کنه.»

گفت: «نمی‌تونم بشینم. بدجوری لگد می‌زدن.» 
 

این خبر را به اشتراک بگذارید