به یاد احمدرضا احمدی
باغبان داستانهای شاعرانهی کودکان و نوجوانان!
سیدسروش طباطباییپور-روزنامهنگار
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشتهام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید...
خبر درگذشت احمدرضا احمدی، مرا یاد شعر بالا و آرزوهای شاعرانهاش انداخت؛ کاشتهشدن در خاک، روییدن دوباره و رنگکردن دنیای بچهها حتی پس از مرگ! علاقهی او به بچهها به حدی است که حتی شنیدم به نزدیکانش گفته او را از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تشییع کنند؛ کانونی که در آخرین سال دههی چهل شمسی، در آن مشغول به کار شد و علاوه بر کار در حوزهی ادبیات، مدیریت بخش موسیقی این نهاد را هم پذیرفت و در دورهی فعالیت او، آثار ارزشمند موسیقایی برای کودکان این سرزمین تولید شد.
احمدی، شاعری باشکوه است که از بیستسالگی، با انتشار آثارش در نشریات بزرگسالان، توانست موجی نو در ادبیات معاصر به راه بیندازد؛ آنقدر که فروغ فرخزاد هم او را با عبارت «حرفهای تو این ارزش را دارد که به یاد بماند» تحسین کرد، اما او بیش از ۵۰ کتاب داستان برای بچهها هم خلق کرد که همه، داستانهایی شاعرانه و خیالانگیزند؛ داستانهایی به سبکی متفاوت و منحصربهفرد در ادبیات این گروه سنی. از علاقهاش به بچهها همین بس که نام یکی از کتابهایش این است: «من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید.» او حتی در کتاب «باغ و قطرههای رنگ»، قصهی نبودش را در این جهان، برای بچهها تعریف کرده بود. او در این کتاب، داستان خواهر و برادر نوجوانی را تعریف میکند که در همسایگی باغی زندگی میکنند؛ باغی که درِ آن همیشه بسته بود و همه دوست داشتند بدانند صاحب این باغ کیست و چرا درِ آن همیشه بسته است؟
تا اینکه روزی با ایدهای بامزه، دخترک و پسرک درِ باغ را باز میکنند و وارد آن میشوند. آنها در باغ، با احمدرضا احمدی روبهرو میشوند و او هم باغ را به بچهها میسپارد، با بچهها خداحافظی میکند و از فردای آن روز، دیگر کسی احمدرضا را در باغ نمیبیند. و انگار امروز، همان روز است؛ روزی که شاعر داستانهای بچهها، از میان ما رفته و باغی پر از گلهای امید و اندیشه را به کودکان و نوجوانان سپرده.