• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
یکشنبه 7 اسفند 1401
کد مطلب : 186549
+
-

راهنما

کربلا، روایت حضور قهرمان‌ها در سپاه امام حسین‌ع  

مجموعه 7 جلدی قهرمانان کربلا، داستان‌هایی از حماسه‌آفرینی یاران امام‌حسین(ع) را بازگو می‌کند؛ داستان‌هایی که برای کودکان بیشتر از 5سال مناسب است. این کتاب با قلم روان و کودکانه و ساده منصوره مصطفی‌زاده به نگارش درآمده است و در هر جلد یکی از فضیلت‌های اخلاقی یکی از یاران امام‌حسین(ع) بیان می‌شود. تصویرگری این کتاب را محمدرضا دوست‌محمدی به‌عهده دارد و توسط نشر کتاب‌پارک منتشر شده است. این مجموعه در بخش پایانی هر جلد بخش متفاوتی دارد به نام «بیا باهم فکر کنیم» که با مطرح کردن چند سؤال کوتاه، ذهن کودکان را بیشتر، درگیر داستان و آنها را از یک شنونده منفعل به فردی فعال تبدیل می‌کند.  7 کتاب این‌مجموعه عبارتند از: «حسین؛ قهرمان نجات آدم‌ها»، «مسلم؛ مردی که گوش به فرمان امام حسین(ع) بود»، «حبیب؛ مردی که چشم امید امام‌حسین‌(ع) به او بود»، «زهیر؛ مردی که ته دلش عاشق امام‌حسین(ع) بود»، «زینب؛ زنی که هیچ‌مصیبتی او را نشکست»، «ام‌البنین؛ زنی که به خانواده پیامبر خیلی احترام می‌گذاشت» و «حُر؛ مردی که شجاعت داشت معذرت‌خواهی کند».

قصه‌هایی از امام سجاد‌ع

10قصه از امام سجاد(ع) برای بچه‌ها، مجموعه داستانی است به روایت حمید گروگان و چاپ واحد کودک و خردسال انتشارات قدیانی (کتاب‌های بنفشه).
در این کتاب، 10قصه کوتاه و خواندنی از زندگی امام سجاد علیه‌السلام همراه با تصاویری مناسب و گویا گردآوری شده است و هر یک از داستان‌ها گوشه‌ای از کردار، منش و کرامات حضرت علی‌بن حسین(ع) را به تصویر کشیده و دربردارنده درس‌های اخلاقی و اعتقادی نیکو برای کودکان است. نویسنده در این اثر بیشتر به مستندات تاریخی پایبند بوده، در عین حال که تلاش کرده با زبانی ساده و روان، حکایات مختلفی از زندگی امام سجاد(ع) را برای بچه‌ها روایت کند.
«مسافر اسیر»، «او امام را نمی‌شناخت»، «روز انتقام»، «جواب ناسزا»، «عید غلامان»، «مسافری زیر باران»، «دو قرص نان»، «کشتزارهای تشنه»، «قصه‌ مرد بد زبان» و «مرد ناشناس» عنوان‌های داستان‌های مختلف این مجموعه هستند. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: «تا عصر نشست و باز خبری نشد. ناامید شده بود که دید مردی در لباسی سپید و پاکیزه، درحالی‌که آرام دعا می‌خواند، به جمع عابدان نزدیک شد. مرد سپید جامه، نزدیک‌تر آمد و در کنار آنها به سجده افتاد و گریست: خدایا به‌خاطر دوستی خودت با من، باران رحمتت را بر این شهر نازل کن... خدایا...
مرد، چشم بر هم گذاشته بود. نفهمید چقدر طول کشید و نفهمید مرد سپید جامه، چه وقت سر از سجده برداشت و رفت.
با صدای تکبیر مردم به‌خودش آمد. آسمان، ابری شده بود و باد ملایمی می‌وزید. نخستین قطره‌های باران که روی صورتش چکید، باران چشم‌هایش هم جاری شد.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید