بچههای شهدای مدافع حرم هر بار او را میدیدند خود را در آغوشاش میانداختند. او جای تمام دلتنگیهایی را که برای پدرشان داشتند پر کرده بود. گاهی از او هدیه میخواستند. در بغلش آرام میگرفتند. حاجقاسم هر بار که فرصتی دست میداد به خانه شهدا سر میزد و پای درد دل همسران شهدا مینشست و اگر گاهی گلایهای داشتند با آرامش با همسران و خانوادههای شهدا صحبت میکرد و آنها هم به دیدنش دلگرم میشدند. حالا در فراق او با خاطرههای خوشش روزگار میگذرانند و همچون حاجقاسم، صبر را در نبودن شهیدشان پیشه کردهاند.
معلومه که آشپز خوبی هم هستی!
قورمهسبزی پخته بودم، میوه، شیرینی، چای، دمنوش و همهچیز آماده کرده بودم. قرار بود حاجقاسم به خانه ما سر بزند. وقتی آمد، تا چشمام به حاجقاسم افتاد، شروع کردم به گریهکردن. گفتم: «حاجی این چه کاری بود؟ شما ۴ سال به من گفتی علی اسیر است، برمیگردد. این دیگر چه اسارتی بود؟» گفت: «دخترم! مگر علی اسیر نبود؟» گفتم: «اما شما به من گفتی او زنده است.» گفت: «مگر غیر از این است که شهدا زنده هستند؟ این آیه قرآن است، من از خودم نمیگویم.» درحالیکه گریه میکردم گفتم: «حاجی! من با 3 بچه چه کار کنم؟» حاج قاسم گفت: «وقتی شهید در خانه نباشد، خلیفه خانه خداست. تو خدا را داری.» گفتم: «میشود امروز ناهار با ما بمانید؟» گفت: «خیلی دوست دارم، اما کار دارم و باید بروم. حالا پاشو برویم ببینم چه درست کردی که من ناهار بمانم؟» همراهم آمد آشپزخانه. در قابلمه را برداشت و گفت: «نه! معلومه که آشپز خوبی هم هستی. قورمهسبزی جا افتاده، اما برنج دم نکشیده.»
کلثوم ناصر، همسر شهید مدافع حرم علی سعد
یک دیدار متفاوت با سردار
دویدم که به استقبال حاجقاسم بروم. دکمه آسانسور را که زدم دیدم همراه با جوانی داخل آسانسور است. حاجقاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل خانه. از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد کردهام. گفت: «چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. بعد از شهادت آقامحمود ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود.» بعد رو کرد به همسرم گفت: «شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر(ص) را انجام دادی. دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی.»
سارا عجمی، همسر شهید محمود نریمانی
میگفت برای جامعه بهدرد بخور باش
یک بار روز دختر به دیدن حاجقاسم در بیتالزهراء(س) کرمان رفتم و او روز دختر را به من تبریک گفت. آن موقع یادم هست فقط پریدم بغل حاجقاسم و خیلی ذوقزده شده بودم از اینکه در آغوش حاجقاسم هستم و این به من آرامش میداد. هر وقت من را میدید، میگفت: «دختر گلم.» همیشه این توصیه را به من میکرد که برای جامعه به درد بخور باش و من هم سعی میکنم همیشه برای جامعه خودم مفید باشم. آخرین دیدارم با حاجقاسم، فاطمیه سال قبلش بود و حاجی قول داد که دفعه بعد بیاید یک هدیه خوب برایم بیاورد، اما دیگر رفت و شهید شد. دلم اصلا برای هدیه نبود و فقط میخواستم حاجقاسم را ببینم، مثل این بود که بابام میرفت سفر و منتظر بودم برگردد و من دوباره او را ببینم.
فاطمه، دختر شهید مدافع حرم حامد بافنده
حاجقاسم سلام!
گوشبهزنگ بودیم تا دیدار خانواده شهدا با سردار سلیمانی هماهنگ شود. هر سال در فصل پاییز دیدار دستهجمعی خانوادههای شهید مدافع حرم با حضور سردار سلیمانی شکل میگرفت. پرسوجو میکردیم و فرزندانمان بیتاب بودند.
سردار سلیمانی از انتهای سالن وارد شدند و بهآرامی در یکی از صندلیها نشستند تا نظم جلسه به هم نخورد، اما یکی از بچهها او را دید و با فریاد کودکانه گفت: «حاجقاسم سلام!» تمام سالن غرق سلام و صلوات شد. دیگر هیچ شخصی حرفهای سخنران را نمیشنید. اوضاع که اینطور شد سخنران از سردار درخواست کرد که پشت تریبون تشریف ببرند. بچهها مهلت نمیدادند دوست داشتند که با او حرف بزنند عکس بیندازند و گپ و گفت داشته باشند. راستش برای همه خانوادهها عادت شده بود که اینطور با سردار جلسه داشته باشند، بدون هیچ تشریفاتی، فقط حرف بزنند و درد دل کنند. سردار بیشتر مراسم دیدار با خانواده شهدا را در روزهای جشن برگزار میکرد تا دل بچههای شهدای مدافع حرم شاد شود. همه این را خوب میدانستند. اصلاً هر وقت مراسم ولادت بود بچههای ما دوست داشتند در کنار حاجقاسم باشند.
فاطمه جعفری، همسر شهید سعید انصاری
پسرم انگشتر سردار را پس داد!
بعد از شهادت همسرم، خیلی دوست داشتم سردار سلیمانی را ببینم. همه خانوادههای شهدای مازندران احساس مرا داشتند. برای همین درخواست کردیم سردار به مازندران بیایند. مدتی بعد مراسمی در بابل ترتیب دادند تا حاجقاسم برایمان سخنرانی کنند. خیلی خوشحال بودیم. در شهر همه جا عکسهای سردار را نصب کرده بودند. آن روز بعد از سخنرانی حاجقاسم به خانوادهها اطلاع دادند به نمازخانه سالن بروید. آنجا برای همه خانواده تکتک میزی گذاشته بودند. سردار چند دقیقه سر میز هر خانواده مینشست. چهره حاجقاسم از نزدیک به قدری پرصلابت بود که انگار نمیشد مستقیم در چشمهایشان نگاه کرد. در عین حال بسیار بسیار صمیمی بودند. پسرم که حدود ۶ سال داشت از ایشان خواست هدیهای به او بدهد. سردار یک انگشتر به پسرم داد، اما پسرم وقتی دید انگشتر برایش بزرگ است با ناراحتی بچگانه به سردار پس داد و گفت: «این انگشتر بزرگانه است. من انگشتر بچگانه میخواهم.» سردار انگشتر را گرفت و خندید. همه خندیدند. اما حاجقاسم مجدد انگشتر را به او داد و قرار شد وقتی پسرم بزرگ شد آن را به او بدهم. اما خب برای همه جالب بود، چون تا به حال کسی انگشتر سردار را پس نداده بود.
کوثر پوررمضان، همسر شهید علیرضا بریری
خردهروایتهای فرزندان و همسران شهدای مدافعحرم از حاجقاسم
دلتنگیهای ناتمام
در همینه زمینه :