نویسنده واقعبین
«مادام بوواری» گوستاو فلوبر را نخستین نمونه رمان رئالیستی یا واقعگرایانه میداند. قبل از فلوبر و همزمان با او آدمهایی بودند که سعی کردند واقعی بنویسند. دیکنز در انگلستان داشت همین کار را میکرد. جین آستین قبلا سعیاش را کرده بود و کار را به جاهای خوبی هم رسانده بود و بالزاک بهعنوان نخستین کسی که صحنه رمانش را یک «پانسیون» انتخاب کرده بود، جایی در دنیای «واقعیت» برای خودش دستوپا کرده بود اما فلوبر بود که جوهره این هیولا را کشف کرد و دربارهاش نوشت. «مادام بوواری» داستانی است درباره «ملال». درباره روزمرگی، و واقعیت.
فلوبر آدم بدبینی بود. نه زشت بود، نه فقیر بود، نه کمبود محبت داشت، ولی بدبین بود و بهنظرم، «واقعیت» که آن موقع، مثل دستمال آشپزخانه، افتاده بود گوشه سالنهای اشراف پاریس، دقیقا به چنین آدمی احتیاج داشت. آدمی که میانمایگی (متوسط بودن) را دقیقترین توصیف از وجود بشر میدانست و نخستین رمانش را درباره همین موضوع نوشت؛ درباره «خاکستریها»؛ به قول خودش «ولرمها». آنها که نه سردند و نه داغ. نه سیاهند و نه سفید. نه ابلهاند و نه نابغه. متوسطند. آنها که از نظر فلوبر میشدند تمام بشریت. فلوبر مادام بوواری را در 30سالگی شروع کرد و 5سال طول کشید تا تمامش کند. اصولا سخت چیز مطلب مینوشت. شلختگی و باری به هر جهت، کلمهها را ردیف کردن، از آن خطاهایی بود که نه بهخودش و نه به دیگران نمیبخشید. مادام بوواری داستان یک دختر زیبای شهرستانی و بلندپروازی است که زن یک پزشک شهرستانی میشود. خیلی زود میفهمد، این، آن چیزی نبود که میخواست. دلزده میشود. دوستان فراوان پیدا میکند. بدهیهای بسیاری بالا میآورد و آخرش سم میخورد و میمیرد. فلوبر میگفت: «مادام بوواری، خود منم». او با همان روش سختگیرانه و کشنده خودش، تا زمان مرگ فقط 4رمان دیگر نوشت که آخری هم ناتمام ماند. هیچ وقت ازدواج نکرد. سفرهایی به مصر و خاور دور رفت و به جز این، همه عمرش را در ملکی در حومه پاریس گذراند. ترجیح میداد در اتاقش بماند و فکرهای دور و دراز بکند تا اینکه برود وسط جمعیت. عجیب است که او، نخستین رمان واقعگرایانه را نوشت و عجیب نیست، اگر این را قبول داشته باشیم که بدبینی، همان واقعبینی است.