سیدمحمدرضا واحدی
مولوی در دفتر دوم مثنوی حکایتی شیرین دارد به این مضمون: شیخی در تاریکی دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهرهاش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت. وقتی از حمام بیرون آمد دید که افسار الاغش در دست دزد معروف ده است. شیخ شروع کرد به داد و بیداد که ای دزد نابکار! افسار الاغ من در دست تو چه میکند؟
دزد گفت: خودت در تاریکی آن را به من سپردی و مرا از کار و زندگی انداختی؛ حالا داد و بیداد هم میکنی؟ شیخ پرسید: پس چرا الاغ را نبردی؟ دزد گفت: خب تو الاغت را به امانت به من سپرده بودی. درست است که من دزدم، اما خیانتکار نیستم و در امانت خیانت نمیکنم. این حکایت به خوبی نشان میدهد که خیانت خیلی بدتر از دزدی است. زیرا دزد با اعتماد مردم کاری ندارد؛ مال مردم را میزند و میرود و تمام میشود، اما یک خائن از اعتماد مردم سوءاستفاده میکند و تکیهگاهها را از بین میبرد. نمیخواهم بگویم دزدی کار زشتی نیست اما قطعاً زشتی خیانت بیشتر است؛ طوری که یک دزد حاضر است دزد باشد اما خیانت نکند. چه آنکه تکلیف شما با دزد روشن است؛ اگر او را دیدید و توانستید دستگیرش میکنید تا مالتان را پس بدهد؛ اما با کسی که با ظاهر موجه اعتماد شما را به غارت میبرد، چه میتوان کرد. درست مانند جنگ با جبهه دشمن خارجی و جنگ با منافقان داخلی. در جنگ با دشمن خارجی، لباس و هویت و زبان شما با لباس و هویت و زبان دشمن فرق دارد و درصورت رودررویی تکلیف روشن است. اما در جنگ با دشمنی که همزبان و هملباس خودتان است کار به این راحتی نیست. یادم میآید در عملیات مرصاد و درگیری با منافقین، بعضی از نیروهای آنان وقتی خود را در خطر اسارت میدیدند، قاطی بسیجیان میشدند تا از مهلکه نجات یابند و تا کسی بخواهد متوجه شود فرار کرده بودند. در آن عملیات و بهخاطر همین ما به آدمهای کنار دستی خود هم شک داشتیم و نگران اتفاقاتی از داخل بودیم. شبها که میخوابیدیم بیش از توپ و تانک دشمن از منافقانی میترسیدیم که با لباس و زبان خودمان احتمالاً در میان ما بودند و هر کاری هم از دستشان برمیآمد.
اگر اعتماد مردم از یک نفر سلب شود، به یک سازمان یا نهاد بیاعتماد شوند، اعتمادشان به بانکها از بین برود، به مسئولان دولتی اعتماد نکنند و اعتباری برای قول آنان قائل نباشند و بالاخره اگر اعتماد مردم بین یکدیگر سلب شود، آن جامعه جامعهای تباه است که همه به جای کار مفید و سازنده، باید مدام مراقب همدیگر باشند که کلاه سرشان نرود. در واقع آن جامعه و زندگی در آن مانند زندگی در جهنم است که انسان را میسوزاند و راه خروجی هم از آن ندارد. انسانهایی که در چنین جامعهای زندگی میکنند، مانند کوهنوردی هستند که زیر پایش محکم نیست و روی هر تکه سنگی که پا میگذارد میلغزد و زیر پایش را خالی میکند و اگر هم سفت باشد کوهنورد اطمینان خاطر ندارد و نمیتواند به آن اعتماد کند و بلاتکلیف میماند. در چنین جامعهای هیچکس نمیتواند به قول و حرف دیگری تکیه کند؛ نمیتواند امانتی نزدش بگذارد یا مسئولیتی به او بسپارد. وقتی که اعتماد از بین میرود، مشارکت مردم در مسائل سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و نیز امور سرنوشتساز آن جامعه کم میشود. خیانت در امانت چه مادی باشد چه مسئولیتی و چه افشای یک راز، مانند زخم جگر اعتماد را میخراشد. به قول محمد علی بهمنی: زخم آنچنان بزن که به رستم شغاد زد/ زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد.
در این موضوع مسئولیت مدیران اجرایی و سیاسی کشور، مدیران کارخانجات و شرکتها و بنگاههای اقتصادی عمومی، وکلا و قضات، نمایندگان مجلس بیش از بقیه اقشار مردم است که در جهت اعتمادسازی عمومی تلاش کنند و اجازه ندهند مردم دچار بیاعتمادی به ارکان حاکمیت شوند. بیاعتمادی هم تنها ناشی از اختلاس و سوءاستفاده از اموال عمومی و دست اندازی به بیتالمال نیست؛ بلکه سوءتدبیر و بدرفتاری با مردم و همینطور استفاده غیرقانونی و غیرشرعی از مسئولیت و زد و بندهای پنهان و رفیق بازی هم بیاعتمادی مردم را بهدنبال دارد و مردم را نسبت به نظام و حکومت و دولت بدبین میکند و اگر مردم بدبین شدند عقب میکشند و اگر عقب کشیدند، حاکمیت پشتوانه مردمیاش را از دست میدهد و تضعیف میشود.
جگر زخمی اعتماد
در همینه زمینه :