بخشی از رمان «وقتی دلی» روایتی از زندگی مصعب اثر محمدحسن شهسواری
40روز بعد از واقعه
مُصعَب بن عُمَیر، یکی از صحابه پیامبر اسلام(ص) و از نخستین مسلمانان بود که به حبشه هجرت کرد. مصعب نخستین نماینده رسمی پیامبر(ص) برای تبلیغ اسلام و نخستین کسی است که نمازجمعه را در مدینه بهپا داشت. او از جانب پیامبر(ص) به «مصعبالخیر» ملقب شد و سرانجام در جنگ احد به شهادت رسید. این رمان در سال 1391توسط انتشارات شهرستانادب منتشر شد و تاکنون 8بار تجدید چاپ شده است. روایت مدرن از تاریخ اسلام و شیعه در میان ادبیات معاصر فارسی کم دیده شده است. بهعنوان یک نمونه قابل توجه که با استقبال خوانندگان هم روبهرو شده، بخش افتتاحیه این رمان را که به تاریخ شیعه نیز توجه دارد، مرور میکنیم. در این بخش از رمان جعفرابنابیطالب(ع) و همراهان 40روز پس از عاشورا به کربلا برگشتهاند.
... همه جمعیت دور و بر عبدالله بودند به جز پیرزن و رافع که کمی دورتر ایستاده بودند، اما به او گوش سپرده بودند. عبدالله ادامه داد: «هر سه سردار اسلام در آن جنگ شهید شدند که ضربه سختی برای مسلمانان بود. خبر که به مدینه رسید، پیامبر بسیار در اندوه فرو رفتند. بهخاطر دارم که من نوجوانی بیش نبودم و همراه مادرم اسماء و برادرم در مسجد قبا به دیدار ایشان رفتیم. هنگامی که رسولالله ما را دیدند تا مرگ پدرم را تسلیت بگویند، بهصورت مبارکشان نگاه میکردم. درحالیکه بر سر من و برادرم دست میکشیدند، چشمانششان پر از اشک شد و قطره قطره بر محاسن مبارکشان میچکید. رو به آسمان کردند و فرمودند: خداوندا! جعفر بهترین و نیکوترین پاداش را به من عطا کرده، ذریه و بازماندگان او را مستدام بدار که چنین لطفی در حق هیچیک از بندگانت نکردهای» عبدالله با چشمانی پر از اشک ادامه داد: «سپس به مادرم رو کردند و فرمودند: اسماء! آیا به تو بشارتی دهم؟ مادرم عرض کرد: پدر و مادرم قربانت گردند، ای رسولالله. به گوش جان میشنوم. پیامبر فرمودند خداوند دو بال به جعفر عطا کرده است تا در بهشت با آنها پرواز کند. سپس پیامبر برخاستند و درحالیکه با دست دیگرشان سرم را نوازش میکردند، دستم را گرفتند و بر بالای منبر رفتند و مرا مقابل خود روی پله پایین منبر نشاندند. غم و اندوه تمام وجودشان را فرا گرفته بود.»
سخنان عبدالله که به اینجا رسید، صدای گریههای بلند رافع همه را بهخود جلب کرد. به پهنای صورت میگریست. همه نزدیک او شدند. عبدالله به او خیره شد: «تو را چه میشود جوان؟ در سن و سالی نیستی که پدرم را بشناسی که این چنین بر مرگ او میگریی؟»
رافع اندکی آرام شد و پاسخ داد: «اگر چه گریه بر شهادت پدرت خطا نیست، اما راست میگویی، من او را هیچگاه ندیدهام، اما پسرانت را چرا... آنها را در دشت کربلا خوب دیدهام و بر شهادت آنها میگریم.»
همه بسیار متعجب، به او نزدیکتر شدند. عبدالله داماد علی و همسر زینب بود. او 2پسر در کربلا داشت که اینک که بیش از 40روز از آن واقعه میگذشت، باخبر شده بود آنان و 70تنِ دیگر به شهادت رسیده بودند. اما اکنون متعجب بود که این مرد کیست و در آنجا چه میکرد. برای همین با تعجب به رافع گفت: «حرف بزن جوان... کیستی؟ اهل مدینه که نباید باشی.»
- درست میگویی، اهل اینجا نیستم. منِ روسیاه، اهل مردم بیوفای کوفه هستم که به طمع پول راه بر فرزند رسول خدا، حسین بن علی بستند، آب را از فرزندان او دریغ کردند و نیزهها و شمشیرها و عمودهایشان را از خون ایشان سیراب کردند.
جوانان جمع شمشیر کشیده، به سمت رافع خیز برداشتند. رافع که ترس زیادی در چشمانش دیده نمیشد و گویا از ناامیدی مطلق چنین خونسرد بود، به آنان رو کرد: «اما به روح شهدایی که در اینجا هستند قسم، که من در آن کشتار دست نداشتم و برای همین به مدینه آمدم که بر مزار پیامبر توبه کنم که چرا در برابر مرگ فرزندش سکوت کردم و جان حقیر خود را زنده، از آن صحرای محشر برداشتم.»
عبدالله جوانان را کنار زد و به رافع گفت: «شنیدهام که کوفیان چه بر سر حسین بن علی، پسرعمویم، آوردهاند. حال که مرا شناختی، از پسرانم بگو.»
- اینک تو را شناختم. تو پسر جعفرطیار، پسر عموی پیامبری... علی بن ابوطالب عموی توست و زینب کبری همسر تو و عون و محمد پسران تو بودند.
رافع اندکی سکوت کرد. به آسمان که خورشید از گوشه آن برمیآمد نگاه کرد و پس از مدتی به سخن آمد: «در صحرای کربلا و در آن دشت بلاخیز، جنگ امام با یزیدیان آغاز شد و یاران شجاع آن حضرت یکی پس از دیگری به نبرد برخاستند تا اینکه نوبت به عون بن عبدالله رسید. عون وارد میدان مبارزه شد و رجز خواند. عون سوار بر اسب، یکه و تنها گفت: اگر مرا نمیشناسید، بدانید که من فرزند جعفر، شهید راستینی هستم که در بهشت با رخساره نورانی و با دوبال سبز پرواز میکند... همین شرافت در روز محشر مرا بس است. عون مانند شیری غران به سپاه ابنزیاد حمله برد. تعداد زیادی از آنان را به هلاکت رساند تا اینکه دشمنان از هر سو او را فراگرفتند و به شهادت رساندند. پس از آن نوبت به نبرد برادرش، محمد رسید. پا به میدان نهاد و رجز خواند: شکایت میکنم به خدا از دشمنانش... از اعمال قومی که در جهل و نادانی بهسرمیبرند. همانا راهنمایی و نشانههای قرآن را عوض کردند و آیات محکم و روشن الهی را ترک کردند و کفر و طغیان و گردنکشی را پیشه خود کردند. محمد شروع به قتال کرد. همانگونه که پسرعمویش ابوالفضل، میجنگید. تا اینکه از هر سوی دشمنان او را محاصره کردند و او را به شهادت رساندند.»
سخنان رافع که به اینجا رسید، همه، از زن و مرد و پیر و جوان میگریستند و رافع بیشتر از همه. مدتی به همین حال گذشت تا رافع اندکی خود را آرام کرد و رو به عبدالله گفت: «اما آنچه از همه جانسوزتر بود این بود که همسرت، زینب کبری، فرزند علی، در آن میانه هول و هراس، نمیتوانست گریه کند. چشم کودکان یتیم به او بود و او خون میخورد و دم برنمیآورد تا شاهد باشد که ذلیلترین مردمان زمین، عزیزترینشان را به اسارت شام میبرند.»
باز چشمان همه پر اشک شد. زنان بر صورت پنجه میکشیدند و مردان بر پیشانی میکوفتند. و ساعتی به همین حال گذشت...