نامش را خدا بر سر زبانها انداخت
یادی از شهید «محمد بلباسی» ؛ جهادگری که سرانجامش «شهادت» شد
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
محجوب بود و سر به زیر. به همان اندازه مهربان و با گذشت. هیچکس نه عصبانیتش را به چشم دید و نه غضبش را. عادت به تذکر زبانی نداشت. اگر رفتاری را نمیپسندید سعی میکرد با اشاره و بیان چند مثال، درست آن را نشان دهد. بیشتر خودش تأثیرگذار بود. هر کس با او همکلام میشد بعد از مدتی دوست داشت شبیه محمد شود. اما ویژگی خاص اخلاقی او بیادعا بودنش بود؛ اینکه همیشه در خفا به دیگران خدمت میکرد بیآن که توقعی داشته باشد یا بخواهد خدماتش را جار بزند. چه روز و شبها که در روستاهای دورافتاده و محروم کار نکرد و برای آبادانی کشور قدم برنداشت. میگفت:«کار باید برای خدا باشد». همین جمله هم عاقبت بهخیرش کرد. او اگر چه سعی کرد گمنام خادم خدا باشد اما خدای رحمان چه خوب جواب بیریاییاش را داد و نامش را بر سر زبانها انداخت. شهید محمد بلباسی مردی بود از جنس آینه؛ کسی که بودنش برای دوست و فامیل و آشنا و غریبه برکتی به شمار میآمد. این جهادگر برای رفع مشکلات همنوعانش از جان مایه گذاشت و سرانجام کارش به شهادت ختم شد. 17اردیبهشت سالروز پرواز او بهسوی خداست. خاطرات را به نقل از محبوبه بلباسی، همسرش، روایت میکنیم.
آشنایی محمد و همسرش به رابطه فامیلیشان برمیگردد. پدرانشان با هم قوم و خویش بودند و همین وسیلهای شد تا مادر محمد به خواستگاری محبوبه برود؛ دختری که هنوز مدرسه میرفت و 15سال بیشتر نداشت. البته محمد هم خیلی جوان بود. رشته متالوژی درس میخواند. مادر دلش میخواست محمد زودتر سروسامان بگیرد. محبوبه را هم دیده و پسندیده بود. اما محبوبه دوست داشت درسش را ادامه دهد. به اصرار فامیل شرایطی مهیا شد تا دختر و پسر با هم کمی حرف بزنند. محبوبه سرش را پایین انداخت و محمد از خودش گفت. از اعتقادات دینیاش. اینکه چقدر به حجاب و تقوای همسرش اهمیت میدهد. عروس خانم که اول بیمیل بود، شیفته شد تا محمد بیشتر صحبت کند. او به روز خواستگاری برمیگردد؛«وقتی صحبت میکرد احساس کردم چقدر دوست دارم شبیه او شوم. کلاس اخلاق میرفت و نگاهش به زندگی مثل جوانهای امروزی نبود. شاید باورتان نشود اما منی که تمایل نداشتم یکباره بهخودم آمدم و دیدم مهر او بدجور به دلم نشسته است.»
بعد از برگزاری مراسم نامزدی، زندگی محمد سروسامانی گرفت و او وارد نیروی سپاه شد و برای گذران دوره کاری به تهران رفت. خیلی زود زندگی مشترکشان را شروع کردند. خانهای که اجاره کردند در واقع یک زیرزمین کوچک و تاریک بود که در روز بدون روشن کردن چراغ جایی دیده نمیشد. کمتر کسی باور میکرد که محبوبه بتواند در این خانه دوام بیاورد. او تعریف میکند: «من یک دختر نازپرورده بودم و البته بیتجربه. دست به سیاه و سفید نزده بودم و حالا میخواستم یک زندگی را اداره کنم. مادرم میدانست که آشپزی چیزی نمیدانم دستور چند غذا را برایم نوشته بود. از روی دفتر غذا، درست میکردم. خدا میداند چه شوربایی میشد. خودم نمیتوانستم بخورم اما محمد وقتی غذا میخورد کلی تعریف میکرد. دست آخر هم مهمان رستوران سر کوچه میشدیم.»
مثل یک کارگر کار میکرد
محمد بیشتر از همهچیز به فکر دلتنگی همسرش بود. وقتی دید در تهران آنطور که باید نشاط ندارد؛ انتقالی گرفت و به ساری برگشت. او میخواست همسرش در آرامش کامل باشد. وقتی به ماموریت کاری میرفت هنگام بازگشت بهترین هدایا را برای بانوی جوان میخرید. بعد هم عکسها و فیلمهایی که از فعالیت جهادی گرفته بود نشانش میداد. بانو به روحیه جهادی همسرش اشاره میکند؛«محمد حق ماموریت نمیگرفت. با لباس فرم سپاه هم کار جهادی نمیکرد. برای همین کسی نمیدانست سمتش چیست. به روستاهای دورافتاده و محروم میرفت. از جان و دل مایه میگذاشت. مثل یک کارگر کار میکرد. بیادعا. بیمنت. آنقدر خوش اخلاق بود که همه دوستش داشتند. محمد جهادگری بود که گمنام برای خدا کار کرد و خدا هم نامش را جاودانه کرد.» اما این یک روی سکه زندگی او بود. وقتی به خانه میآمد میشد مردی در خدمت خانواده. مسئولیت همه کارها را برعهده میگرفت تا همسر جوانش کمی استراحت کند. او حالا پدری بود صاحب 3فرزند نوپا که نیاز به رسیدگی زیادی داشتند. محبوبه میگوید:«محمد هیچ وقت عادت نداشت که با عتاب و تحکم امر به معروف کند. معمولا اگر کاری را نمیپسندید با مثالزدن سعی میکرد رفتار درست را نشان دهد. مثلا من نماز میخواندم اما نه اول وقت یا اینکه اوایل حجابم خیلی محکم نبود. با این حال محمد تذکر نمیداد. با کلامی شیرین و در لفافه خواستهاش را بیان میکرد. فقط هنگام بارداری به من تأکید میکرد که مراقب لقمهای که میخورم باشم».
جبران میکنم
محمد خیلی دوست داشت به سوریه برود. به دوستانش سفارش کرده بود که هر زمان اعزام داشتند به او بگویند. بار آخر وقتی با یکی از همکارانش صحبت میکرد محبوبه برق شادی را در چشمان او دید. گفتوگوی تلفنیاش که تمام شد رو به بانو گفت:«امشب اعزام دارند». بانو باورش نمیشد رفتن او میسر شود چرا که چند ساعت بیشتر وقت نداشت. برای همین گفت:«اگر میخواهی بروی مانعی نیست فقط به فرماندهتان خبر بده». و محمد دست بهکار شد. اول حکم ماموریتش را از فرماندهشان گرفت و بعد هم بیمعطلی ساکی را برداشت و لباسهای خود را در آن گذاشت. همینطور که کار میکرد به چند تن از دوستانش زنگ زد تا پاسپورت و دیگر کارهای اداری را برایش انجام دهند. بانو میگوید: «حتی برای کپی مدارکش به یکی از دوستان که مغازه کافینت داشت زنگ زد که مدارک را کپی بگیرد. ساعت 11شب بود. جالب اینکه همه کارهایش خیلی سریع انجام میشد. من مانده بودم چه بگویم». وقت وداع شد. فاطمه و حسن و مهدی را در آغوش گرفت و گفت:«من به سفری میروم که ممکن است برنگردم. هوای مادرتان را داشته باشید». این حرفش آشوبی به دل محبوبه انداخت. بهخصوص حالا که فرزند چهارم هم باردار بود. وقتی محمد از پلهها پایین رفت دستی تکان داد و به همسرش گفت جبران میکنم.
زیارتی که نصیب محمد نشد
محمد یک ماهی در سوریه بود؛ منطقه خانطومان. هر از چند گاهی تلفن میکرد و از حال خود خبر میداد. بانو از درد فراق میگفت و محمد از صبر و بردباری. بار آخر هم وعده داد هنگام بازگشت او و بچهها را حتما به زیارت حضرت امام رضا(ع) میبرد. 17اردیبهشت سال1395. خانطومان زیر آتش تکفیریها. تعداد زیادی از رزمندهها به شهادت رسیده بودند. خیلیشان از استان مازندران بودند. همدیگر را میشناختند و رفاقتی با هم داشتند. جهنمی شده بود خانطومان. در این حین یکی از رزمندهها با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید کابلی. دوست صمیمی محمد بود. با هم به اردوی راهیان نور میرفتند. نمیخواست در وسط معرکه بماند. خیز برداشت که او را به عقب بیاورد. شهید بریری هم به یاریاش رفت. پیکر شهید کابلی را در ماشین گذاشتند اما دشمن هر دوی آنها را از پشت زدند. محمد روی زمین افتاد و به آرزوی دیرینهاش رسید.
مکث
خبرش آمد اما خودش نه!
خبر شهادت محمد خیلی زود به دوستانش رسید. اقوام و خویشان باخبر شدند. برای اینکه همسرش متوجه نشود سعی کردند این موضوع را مخفی کنند. بانو از آن شب میگوید:«اول از همه دوست محمد زنگ زد که خبر شهادت محمد تکذیب شده و او حالش خوب است. اما همین حرف آتشی به جان من انداخت. با این حال جرأت نمیکردم به جایی زنگ بزنم و صحت و سقم ماجرا را بپرسم. تا اینکه ساعت 11شب بود که پدر و مادر و عمویم به خانه من آمدند. رفتارشان برایم عجیب آمد. متوجه تشویش عمویم شدم و اینکه مرتب برایش پیام میآمد. وقتی خوابش برد تلفنش را نگاه کردم. پیامهای تسلیت خبر از شهادت محمد میداد.» زینب 6ماه بعد از شهادت پدر متولد شد بیآنکه از آغوش گرم او بهرهمند شود. خبر شهادت محمد آمد اما پیکرش نه! داستان فراق بانو انگار تمامی نداشت. انتظارشان 5سال طول کشید و سرانجام در مهرماه سال 1400به وطن بازگشت. بانو میگوید:«اگر به 5سال گذشته برگردم باز هم خودم سربندش را میبندم و او را راهی میکنم.»