ققنوس فاتح
گفتوگو با برادر سردار شهید محسن وزوایی، فرمانده جوانی که حماسه ارتفاعات بازیدراز را جاودانه کرد
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
ایران به خود میبالد از وجود چنین دلاوری؛ سرداری بیباک و شجاع که در کارنامه فتحالفتوح خود پیروزیهای زیادی را به ثبت رسانده است؛ فرمانده جوانی که به وقت شهادت 21سالش هم نشده بود. او را ققنوس فاتح مینامند. این نام را همرزمانش برای سردار انتخاب کردهاند؛ الحق که برازندهاش است. شهید محسن وزوایی اعجوبهای بود در امور جنگی؛ خوب میدانست چطور باید عملیات را پیش ببرد. هوش و ذکاوت او زبانزد فرماندهها و مسئولان عالیرتبه نظامی بود اما غیر از شجاعت و بیباکی او در رویارویی با دشمن، حس پدرانهاش نسبت به رزمندهها بود. با اینکه اغلب همسنگرانش از او سندارتر بودند اما برای آنها پدری میکرد. قبل از آنکه به نیروهایش دستور پیشروی بدهد اول از همه خود به دل دشمن میزد تا شرایط منطقه را بسنجد. بیان داستان جنگاوری او به مثابه خواندن یک کتاب حماسی و افسانهای است؛ فرماندهای که با کمترین نیرو و امکانات ارتفاعات بازیدراز را فتح کرد و در عملیاتهای بیتالمقدس و فتحالمبین گل کاشت. 10اردیبهشت سالروز شهادت او است، به همین مناسبت یادی از سردار رشید کشورمان میکنیم. این فرصت را عبدالرضا وزوایی، برادر شهید، در اختیارمان قرار میدهد.
دانشجوی پیرو خط امام ره
محسن فرزند ششم خانواده وزوایی بود؛ از آن دسته بچههای باهوش و پرتلاش که یک لحظه آرام و قرار نداشت اما تا دلتان بخواهد مهربان بود و باگذشت. هیچ وقت کاری نکرد که کسی از او دلگیر شود و همیشه سعیاش بر این بود که وجودش مایه فرح و شادی دیگران باشد. محسن در خانوادهای پرورش یافته بود که احترام و گذشت حرف اول را میزد. او هم همین گونه شکل گرفته بود اما مهمتر از همه ایمان و تقوای پدر و مادر بود که میراث ارزندهای شد برای فرزندان. مادر هر ماه روضه خانگی برگزار میکرد و پدر هم انس زیادی با قرآن داشت و مسجد رفتنش ترک نمیشد. محسن هم از پدر و مادر یاد گرفته بود که چطور باید در مسیر خدا قدم بردارد اما موضوع دیگری که در خانواده وزوایی اهمیت زیادی داشت تحصیل بچهها بود. محسن مثل دیگر خواهر و برادرها قانون خانه را میدانست و درس خواندن در اولویت برنامه زندگیاش بود. او بعد از پایان دوره دبیرستان در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته شیمی دانشگاه صنعتیشریف قبول شد؛ سال 56؛ یعنی سالهای آخر رژیم پهلوی.
فاتح ارتفاعات بازیدراز
با پیروزی انقلاب فصل دیگری از کتاب زندگی او باز شد. او که تسلط زیادی به زبان انگلیسی داشت بهعنوان سخنگوی پیرو خط امام(ره) فعالیت میکرد تا اینکه نیروی سپاه شکل گرفت و او عضو این نهاد شد و بهعنوان مسئول مخابرات سپاه فعالیتش را آغاز کرد. با شروع جنگ تحمیلی، ماندن در تهران را جایز ندانست و راهی جبهههای نبرد شد. با اینکه نظامی نبود اما هوش و ذکاوتش برای پیشبرد امور جنگی موردتوجه فرماندهان و مسئولان عالیرتبه جنگ قرار گرفت. او در عملیاتهای زیادی شرکت کرد اما مهمترینشان فتح ارتفاعات بازیدراز بود که نام او را برای همیشه جاودانه کرد. محسن خوب میدانست بلندیهای بازیدراز چه موقعیت استراتژیکی دارد. این منطقه درست در مرز ایران و عراق قرار داشت و دشمن با قرار گرفتن در بالای ارتفاعات میتوانست به شهرهای مرزی ایران اشراف داشته باشد. از قضا بعثیها به همین منظور در ارتفاعات مستقر شده و آنجا را مجهز به تانک و توپ کرده بودند؛ همراه با 5هزار نیروی زبده اما این طرف یعنی در مرز ایران، 370رزمنده بودند با کمترین امکانات نظامی. در جریان این عملیات، محسن وزوایی فرماندهی محور چپ عملیات را برعهده داشت و فرماندهی محور راست نیز برعهده محسن حاجیبابا بود. عبدالرضا وزوایی تعریف میکند: «کسانی که از عملیات فتح بازیدراز جان سالم به در بردند بعدها تعریف کردند که در شرایط بدی به سر میبردند. رزمندهها جیره کمی داشتند و اگر ذخیره آبشان تمام میشد یک روز کامل طول میکشید تا از بالای کوه پایین بیایند و بتوانند آب از رودخانه بردارند. عملیات فتح بازیدراز چند روز طول کشید و تعداد زیادی از رزمندهها هم به شهادت رسیدند. از 370نفر فقط 6نفر زنده ماندند. 2تا از تفاعات توسط آنها فتح شد».
اسارت 300عراقی بهدست 6رزمنده
بعد از فتح 2قله کوههای بازیدراز رزمندهها تصور کردند که عملیات به پایان رسیده است اما محسن گفت: «میخواهم عیدیام را به امام تکمیل کنم و قله سوم را بگیرم.» بچهها با دیدن چهره مصمم او متوجه شدند که محسن تا کار را به سرانجام نرساند دستبردار نیست. سردار جوان از شدت خستگی روی پا بند نبود اما به هر سختی شده خود را به بالای قله سوم رساند؛ 6همرزمش هم در پی او. قله سوم هم فتح شد و پس از این اتفاق نیک، محسن روی زمین افتاد. خون زیادی از او رفته و توانش را گرفته بود. بچهها نگران از وضعیت فرماندهشان و محسن دلواپس آنها. چشمهای بیرمقش را به زحمت باز کرد و در آن حال تعداد زیادی از عراقیها را دید که خود را به بالای کوه میرسانند. هر چه در توان داشت بهکار گرفت و به یکی از بچهها که تسلط به زبان عربی داشت گفت: «بگو اسلحهشان را زمین بیندازند و دستهایشان را پشت سر بگذارند».همرزمش تصور کرد او بهدلیل شرایط جسمی اینگونه حرف میزند اما وقتی که محسن بار دوم با حالتی فریادگونه گفت: «همان که گفتم بگو...» او هم همین جمله را به عربی بازگو کرد. بچهها در عین ناباوری دیدند که عراقیها دستشان را پشت سر گذاشته و تسلیم شدند. عبدالرضا از بیان این خاطره غرق شعف میشود؛ « محسن فرمان دیگری صادر میکند و به رفیقش میگوید بگو همهشان پشت سر هم از کوه پایین بروند وقتی به پادگان ابوذر رسیدند بگویند که اسیر عراقی هستند. با 6نفر 300عراقی را اسیر میکنند. همین حماسهآفرینی وسیلهای میشود تا به دیدار امام(ره) در جماران برود. محسن همیشه میگفت دیدن امام(ره) بهترین خاطره زندگی من است.»
چوپان راهبلد قالشان گذاشت
بعد از عملیات بازیدراز محسن از سوی حضرتآیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند، بهعنوان فرمانده تیپ 10سیدالشهدا انتخاب شد. قرار بود در عملیات فتحالمبین توپخانه دشمن را منهدم کنند. برای این کار 800رزمنده یا جانفشان داوطلب شدند. آنها میدانستند که احتمال شهادتشان زیاد است اما پیشقدم شدند. محسن برای پیروزی در عملیاتها ترفندهای خودش را داشت. هدفش این بود که عملیات را با کمترین تلفات جانی پیش ببرد. این بار هم از یک چوپان کمک گرفته بود. عبدالرضا باقی ماجرا را بازگو میکند؛ «محسن از چوپان کمک گرفت تا مسیر را نشانش دهد. چوپان میرود و 800نفر هم دنبال او. برای اینکه صدایی ایجاد نشود محسن مقداری موکتها را باریک بریده تا بچهها زیر پا بیندازند و از روی آن رد شوند. برای اینکه صدایی ایجاد نشود. طی مسیر منوری شلیک میشود و چوپان از شدت ترس فرار میکند و 800رزمنده در بیابان سرگردان میمانند. تصور کنید اگر آفتاب طلوع میکرد عراقیها همه بچهها را به رگبار میبستند. آقا محسن ما هم دست به دامن خدا میشود و به نماز میایستد. بعد از دعا به نفر آخر میگوید 180درجه برگردد و باقی هم پشت سر او بروند.»
حق با آقامحسن بود
بچهها به محسن اعتماد داشتند و میدانستند حرفی را بیدلیل نمیزند. 800نفر از پی محسن بودند و او آرام و با طمانینه در بیابان قدم برمیداشت. آنها از دل عراقیها رد شدند و به توپخانه رسیدند. وقتی بالای سر دشمن رفتند ابتدا تصور میکردند که نیروهای خودی هستند و با آنها شوخی میکنند. در این حین محسن به مقر فرماندهی بیسیم زد که توپخانه را گرفتهاند و آمادگی دارند جلوتر بروند. سپس پیشروی کرده و به ارتفاعات برغازه میرسند؛ یعنی 58کیلومتر داخل خاک عراق. عبدالرضا میگوید: «وقتی محسن به شهید صیادشیرازی میگوید که ارتفاعات برغازه را گرفتهاند او باورش نمیشود و به محسن رضایی میگوید باید از نزدیک آنجا را ببینیم. وقتی به آنجا میرسند میبینند که حق با آقامحسن بوده است».
پوست بدنش وصلهپینه بود
محسن از روز اول جنگ تا 10اردیبهشت سال 61، همواره در جبهه حضور داشت. بارها دچار جراحت شد و با بهبودی دوباره خود را به همرزمانش رساند. اما در یکی از عملیاتها بهشدت مجروح شد، بهگونهای که رزمندهها تصور کردند شهید شده است. عبدالرضا آن خاطره تلخ را تعریف میکند: «در یکی از درگیریها تیری بهسوی او شلیک شده و او از بالای صخره به داخل میدان مین میافتد. از آنجا که در تیررس دشمن بوده رزمندهها نمیتوانند کاری کنند و باید صبر میکردند تا شب شود تا بتوانند او را عقب بیاورند. وقتی بالای سرش میروند پیکری متلاشی میبینند. فکر میکنند شهید شده است. او را در پتو میگذارند اما متوجه میشوند که صدای خرخری میآید. سریع او را به بیمارستان منتقل میکنند». وقتی خانواده وزوایی محسن را در بیمارستان دیدند باورشان نمیشد که او باشد. وضعیت بدی داشت. پوست بدنش آویزان و داخل حنجرهاش سوراخ شده بود. تا مدتها با سرم تغذیه میکرد. نمیتوانست حرف بزند و خواستهاش را مینوشت؛ آن هم با دست چپ. بعد از بهبودی گویی پوست بدنش را وصله پینه کرده بودند.
لحظه پرواز
خط مقدم زیر بارش بمب و خمپاره. عباس شعف، محسن و حسین تقویمنش و بیسیمچیشان را غرق در خون دید. بر اثر اصابت ترکش شهید شده بودند. حالش منقلب شد. چفیه دور گردن محسن را روی صورت او انداخت. بیسیم را بهدست گرفت و گفت: «احمد، احمد، شعف، متوسلیان: شعف، احمد بهگوشم، «حاجآقا، خوب گوش کن؛ آتیش سنگین؛ محرم بیعلمدار شد، آقا محسن... آقا محسن...».
مکث
شوخطبع و پرانرژی بود
شهید محسن وزوایی، نفر سوم از سمت راست
سردار اسماعیل کوثری، همرزم شهید است و خاطره زیبایی درباره عملیات بازیدراز تعریف میکند: «ایمان قوی داشت. به آیات الهی و ادعیه یقین داشت برای همین هم خداوند در همه مراحل کمکش میکرد. خیلی شجاع بود. با اهداف بلند. در عین شوخطبعی در کارش بسیار جدی بود. بسیار مصمم و محکم. اما زمانی که میخواستیم استراحت کنیم فضای شادی را ایجاد میکرد. با بچهها کشتی میگرفت. یادم هست شهید وزوایی با علی موحد دانش و حسین خالقی نزدیک عملیات بیتالمقدس ظاهرا 1000تومان پول داشتند. به شوخی گفتند حالا که باید برویم اهواز همه این پول را چلوکباب بخوریم که اگر رفتیم و شهید شدیم مدیون شکممان نباشیم.»
وصیتنامه
آخر در کدامین مکتب چنین ارزشهایی را سراغ دارید؟
بسمالله الرحمنالرحیم
ما ترس از شهادت نداریم و این تنها آرزوی ماست. در این جبههها خداوند را مشاهده میکنیم که چگونه ملتمسانه به کمک رزمندگان اسلام میشتابد و آنها را نصرت میدهد و به مصداق آیه شریفه که میفرماید «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره» را میبینیم که تعداد محدود لشکریان سپاه اعم از سپاه و ارتش و نیروهای مردمی بر تعداد کثیری از نیروهای دشمن غلبه مینماید.
به یاد دارم در عملیات بازیدراز در قسمتی از عملیات مقداد ما ۶ نفر بودیم و بر ۳۰۰ نفر غلبه پیدا کردیم. در جبههها چنان روحیه ایمان و ایثار مفهوم پیدا میکند که گویی اصلا قابل تصور نیست هنگامی که در قسمتی از عملیات صحبت از داوطلب شهادت میشود دعوا بین برادران میافتد. اینها ارزشهایی است که ملتالله ارزانی بشریت داشته است.
حقیر بزرگترین افتخار خودم را عبودیت به درگاه احدیت میدانم. میخواهم بگویمای عازمان و ای عاشقان لقاءالله، ای مخلصین اخلاق و ای کسانی که مشغول ریاضت کشیدن جهت نزدیکی به درگاه خدا هستید، بیایید تا ببینید در جبههها چگونه برادران شما به آن درجه از نزدیکی به درگاه خداوند رسیدهاند که نوجوان تازهداماد پس از ۳ ساعت که از عروسیاش میگذرد در جبهه حاضر میشود؛ آخر در کدامین مکتب چنین ارزشهایی را سراغ دارید؟
محسن وزوایی