چه ساده میشود به درد خورد
سیدمحمدحسین هاشمی
1. تو نمیدانی چهخبر بود؛ ازدحام جمعیت را نمیتوانم توصیف کنم. حالا تو میخندی اگر بگویم که اوضاع یکطوری بود که کرونا خجالت میکشید از این حجم بیتفاوتی بهخودش اما واقعاً تنها چیزی که مردم دغدغهاش را نداشتند کرونا بود. جداً ذرهای اغراق نمیکنم. مردم آنقدر درگیر خرید شب عیدشان بودند توی بازار صالحآباد که نگو و نپرس. من هم که مثل همیشه نخستین سؤالم از خودم و اطرافیانم که مجبورم کرده بودند یک قطره بشوم در دریای بیکران خریدکنندگان دم عید، «خب چه کاریه که خریدتون رو بذارید برای دقیقه90؟» بود. داشتم از لحظهلحظه قراردادن خودم در میانه این حجم ریسک ابتلا به کرونا سکته میکردم؛ بهمعنای واقعی. خلاصه اما تمام شد. تقریباً هیچچیزی از بازاری که تفاوت قیمتی زیادی هم با بقیه جاهای تهران نداشت و تنها تفاوتش برخورد بعضاً نامناسب بعضی از مغازهدارها با مشتریان بود، نخریدیم و رفقا به خریدن چند بسته توتفرنگی! اکتفا کردند و دوباره گز کردیم توی ترافیک اتوبان آزادگان که شاید به رستورانی برسیم که یک چیزی برای خوردن جلویمان بگذارد در این وانفسای خستگی و خاکوخلی شدن و تشنگی نزدیک به حالت کویر.
2. هوای تهران، یک طور عجیبی بهاری شده؛ یک وقتهایی از گرما اذیت میشوی، یک وقتی نیمچه بارانی، دنیایت را نمناک میکند و از باد هم نگویم برایت که حداقل یکی،دو روزی است هوای شهر را قابلتنفس کرده. جایت خالی. رفتیم نشستیم پشت همان میزی که یکی،دوبار با هم رفته بودیم. توی همان رستورانی که میگفتی چقدر سالادهایش پروپیمان است. هنوز هم همانطور سرو میشود؛ با اندکی زیتون کمتر و نان قلقلیهای بیشتر. کماکان اما سس سزارش با آنچه تو بلد بودی، فاصله معناداری دارد. به یادت، همان پیتزای محبوبات را سفارش دادیم. مثل همان روزهایت، پر از سس کچاپ، هل دادیم توی دهانمان. یادت هست که همیشه میگفتی باید پیتزا را هل داد توی دهان. چرا این را میگفتی اصلاً؟ جایت خیلی خالی بود. خستگیمان در رفت؛ خاکوخلها را رُفتیم و تشنگی نزدیک به کویرمان رفع شد.
3. تو یک عادت قشنگ داشتی. من این عادت قشنگات را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ همیشه؛ هر جایی که باشم؛ در هر شرایطی. تو عادت داشتی که هر بار که توی رستوران بودیم، قبل از اینکه غذایت را بخوری، یک بخشیاش را جدا میکردی میگذاشتی کنار. دست نمیزدی به آن یک بخش که البته کم هم نبود. من هم مثل تو رفتار کردم. همان اول، یک بخش غذایم را گذاشتم توی یک ظرف تمیز و درش را کیپ کردم. گذاشتم کنار. خیلی یاد تو بودم. انگار که هر لحظه و هر زمان کنارم بودی. آنقدر که وقتی غذایم تمام شد، درست همانجایی که همیشه با هم میرفتیم قدم میزدیم، رفتیم برای قدم زدن. عین خودت چشم میچرخاندم تا بچهای را ببینم که معلوم بود آن غذا را دوست دارد. پیدایش کردم و درست مثل تو نشستم غذا خوردنش را دیدم و درست شبیهات قربانصدقهاش رفتم.
4. توی این مدت مدام داشتم به این فکر میکردم که چقدر از خریدهای آن آدمهای توی صالحآباد ممکن است اصلاً به دردشان نخورد و پولش میشد یک وعده غذا باشد برای شبیه این پسرکی که با ذوق داشت پیتزایی که تو دوست داشتی را میخورد. توی تمام این مدت داشتم به تو فکر میکردم که حالا خیلی وقت است که آن رستوران، آن پارک، آن بچهها دلشان برایت تنگ شده است لابد و من هم بیشتر از همه. کاش هنوز، اینجا کرونا نیامده بود!