• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 21 بهمن 1400
کد مطلب : 153488
+
-

یک کتاب، یک روایت/دزدی هم باشد برای دربار است


   نام کتاب: محض اطلاع
   راوی: اسدالله علم
   نویسنده: غلامعلی حدادعادل
‌در کتاب «محض اطلاع» خاطرات افراد مختلف پیرامون انقلاب اسلامی گردآوری شده که در آن این افراد گوشه‌ای از جنایات رژیم پهلوی را بازگو کرده‌اند. در قسمتی از کتاب خود علم خاطره‌ای از ولخرجی‌ها و ریخت‌وپاش‌های خاندان سلطنتی را بیان می‌کند که چگونه درآمد نفتی کشور و مردم را خرج تاج و تخت و خوش‌گذرانی دربارنشینان می‌کردند و درحالی‌که مردم در آن زمان با فقر و تنگدستی دست به گریبان بودند، این خانواده اشرافی سرگرم تدارک جشن‌های 2500ساله و مراسم تاج‌گذاری خانواده سلطنتی بودند. علم گوشه‌ای از این مراسم‌ها و ریخت‌و‌پاش‌ها را در کتاب خاطرات خود بازگو کرده است و در این خاطرات چیزی جز خوش‌گذرانی و تفریح از جیب ملت بیان نشده است. درباره قرارها و ملاقات‌های خانواده سلطنتی با مسئولین، مهمانی‌های شبانه، سفرهای خارج از کشور و گردش و تفریح‌هایی که هنوز با گذشت نیم‌قرن از آنها شاید بسیاری از مردم قادر به تجربه آنها نباشند. در بخشی از این خاطرات علم درباره یک مهمانی شاهانه در هتل هیلتون می‌گوید که مهمان‌های خارجی زیادی هم در آن حضور داشتند؛ در این مراسم حتی غذا هم از فرانسه برای مهمان‌ها تدارک دیده شده بود و گروه‌های برگزار‌کننده مراسم مانند شعبده‌بازها، آتش‌بازها و برخی از اعضای تیم سرگرمی ایرانی نبودند و با هزینه دربار به این مراسم دعوت شده بودند. علم می‌گوید مراسم آنقدر باشکوه بود که حتی خود شاه هم در تعجب بود. در قسمتی دیگر از بازگویی خاطرات او از پزشک‌ها و برنامه‌های درمانی خانواده شاهنشاهی می‌گوید که وقتی دست و کمر ملکه به‌دلیل انجام حرکات ورزشی کمی دچار درد شده بود، پزشک اختصاصی ملکه دربار انگلیس را برای معاینه دست و کمر او از انگلیس به ایران آوردند تا معاینه‌ای انجام شود و بررسی شود که مشکل خاصی وجود نداشته باشد. همچنین در قسمتی دیگر از این خاطرات که در همین کتاب محض اطلاع هم بازنشر شده آمده که روزی به دربار شاه رفتم و ایشان از من پرسیدند که در جزیره کیش برای خاندان شاهنشاهی چه برنامه‌ای داری و من هم که نمی‌خواستم برنامه را تا قبل از اتمام بیان کنم، به ایشان گفتم اجازه بدهید فعلا چیزی نگویم و سپس شاه درباره هزینه‌ها از من سؤال کردند و باز هم من از پاسخ سر باز زدم که درنهایت شاه گفت که تو هم دزد شده‌ای؟ پاسخ من کمی شاه را دچار تامل کرد و من به ایشان عرض کردم که اگر دزدی هم صورت بگیرد برای دربار و شما هزینه خواهد شد.

خاطره ای از طیب حاج رضایی

   نام کتاب: کتاب خاطرات حبیب‌الله عسگراولادی
   تدوین: سیدمحمد کیمیافر
در زندان بودم. یکی از آن شب‌هایی بود که کلی شکنجه شده بودم و مرا تازه از شکنجه آورده و در گوشه اتاقم انداخته بودند. توان تکان خوردن نداشتم و خیلی خسته و دردآلود بودم. آنجا مأموری هم بود که وقتی حال و روز من را مشاهده کرد، خواست که تسلایی داده باشد، که مثلاً دردهایم کم شود. برگشت گفت این دردهایی که داری چیزی نیست که، می‌خواهی چیزی از طیب برایت بگویم که اینها را فراموش کنی. کنجکاو شدم و گفتم که برایم تعریف کن.
آن مأمور هم شروع کرد به تعریف کردن و من هم داشتم گوش می‌کردم. گفت که چند روز قبل از اینکه طیب را اعدام کنند، چند نفری آمدند تا با او دیداری داشته باشند. چند نفرشان که نظامی بودند، چند نفرشان هم که ساواکی بودند. یکی،دوتایی هم از نیروهای شهربانی بودند.
خلاصه آمدند و شروع کردند به صحبت با طیب. گفتند که تو کارت تمام است و اعدام خواهی شد؛ به همین راحتی. فقط اینکه 3راه پیش روی تو هست که اگر خواستی انجام بده شاید امیدی باشد. پرسید چه راه‌هایی؟
 گفتند یا به شاه نامه بنویس و بگو در مقابل کاری که در 28مرداد کردی تو را ببخشد؛ یک جورهایی یعنی به یادش بیاوری که چه لطفی در حق‌اش کرده‌ای. دوم اینکه نامه بنویسی و شاه را به ولیعهدش قسم بدهی. سوم اینکه از خمینی تبری بجویی و این را اعلام کنی.
طیب که شکم بزرگی داشت، دستی به این شکمش کشید و گفت: می‌دانید چیست؟ این شکم من 3ماهی هست که از حرام پاک شده است و دیگر نمی‌خواهم که مال حرام به آن بریزم و اضافه کنم.

 اینی هم که می‌گویید از خمینی باید تبری‌جویی کنم، در جریان باشید که اگر این کار را بکنم که خود آقا بیشتر خوشحال خواهد شد تا اینکه من طیب آلوده به او نسبت داده شوم. این مأمور می‌گفت که طیب کلی هم گریه کرد که من حاضر نیستم چنین کاری بکنم. آنها هم کلی فحش به او دادند و چند تا لگد هم زدند و گفتند تو همانی نبودی که آن کارها را در 28مرداد کردی و لقب تاجبخش گرفتی...

شاه رفت!

کتاب: لحظه‌های انقلاب
نویسنده: محمود گلابدره‌ای
فریاد «شاه رفت» رنگ شاد و پرشعفی به‌خود گرفت و به سرعت باد در میان جمعیتی که در خیابان دانشگاه جمع شده بودند پیچید. ولوله‌ای در میان جمعیت افتاد که خاموش شدنی نبود. تانک‌هایی که تا دیروز آمده بودند خون بریزند و کشتار راه بیندازند، گوشه و کنار خیابان رها شده بودند. جمعیت خوشحال از رفتن شاه، روی تانک‌ها پریده و شادی می‌کنند. عده‌ای سوار بر ماشین‌های خود، سوت‌زنان و هلهله‌کنان، تا کمر از پنجره ماشین بیرون آمده و داد می‌زنند: «شاه در رفت». بعد با سرعتی نه چندان زیاد دور می‌شوند تا این خبر را از مرکز شهر به کوچه‌ها و خیابان‌ها و محله‌های دیگر هم ببرند.
جمعیت به سمت میدان توپ‌خانه روانه می‌شوند؛ قرار ناگفته‌ای آنها را به سمت مجسمه شاه که در این میدان نصب شده می‌کشاند. من هم سوار ماشین می‌شوم تا خودم را به مجسمه شاه برسانم. مردم شعار می‌دهند و شادی می‌کنند. روی کاپوت ماشین‌ها، بالای تانک‌های متوقف شده ارتش، بام خانه‌ها، خیابان‌ها همه جا پر از جمعیت است. از همان خیابان‌هایی عبور می‌کنم که تا روز قبل، صدای گلوله از آن قطع نمی‌شد. هنوز رد خون را می‌توان روی دیوارها و آسفالت خیابان‌ها به چشم دید. یاد صداهای خفه شده در همین خیابان می‌افتم، یاد خشمی که در ماه‌های گذشته در دل مردم زنده شده و حالا نخستین پرده از این واقعه رو به پایان است.
نزدیک مجسمه جمعیت زیادی حاضر شده. «مجسمه باید برداشته بشه!» جمعیت آمده‌اند تا مجسمه شاه را هم از جا بردارند. لودری از دور پیدا می‌شود. مردم مثل خوشه انگور روی بیل‌های لودر سوار شده و از آن آویزانند. لودر چراغ‌زنان و بوق‌زنان از میان جمعیت راه خود را باز می‌کند تا به مجسمه برسد. چهره جوانان، مردان و زنانی که در خیابان‌ها گلوله خورده و خونین افتاده‌اند از ذهنم دور نمی‌شود. ترس‌های روزهای تظاهرات و اعتراض، جای خود را به روزنه‌های امید می‌دهد. هنوز نمی‌دانم پایان این مبارزه قرار است چه اتفاقی پیش پای سرنوشت مردم بگذارد. روزی که اعتراض‌ها و مبارزات مردمی را با گلوله پاسخ دادند تکلیف بسیاری از مردم با حکومت روشن شده بود. بازاری‌ها مغازه‌ها را بسته بودند و به مردم پیوستند. با این حال بساط دستفروشان سر از خیابان‌های مرکزی شهر درآورده بود تا زندگی عادی را به شهر برگرداند. اما زندگی برای مردمی که همسایه و دوست و هموطنان پیش چشم‌های آنها تیر خورده و جان داده بودند با این نمایش‌ها عادی نمی‌شد. شاه حتماً اینها را فهمیده که پا به فرار گذاشته بود. می‌گفتند به مصر رفته. زمزمه‌هایی هم به گوش می‌رسید که «شاه مرده!»، «شاه سوخته» و... . راستش اهمیتی برای مردم نداشت؛ همین که «نباشه» مسئله مهم آن روز و آن لحظات بود. لودر به سمت مجسمه شاه حرکت می‌کند. مجسمه با هلهله مردم پایین می‌افتد. نخستین پرده به پایان می‌رسد.

همین مردم شاه را بیرون کردند

   راوی: فضل‌الله فرخ
ناچار بودیم که مراقبت زیادی بکنیم. شرایط انقلاب بود و به هر حال باید حواس‌مان به همه‌‌چیز می‌بود. اما مشکلاتی هم در این بین به‌وجود می‌آید. یکی از مشکلات وقتی بود که عصرها می‌شد و خانم‌ها برای دیدار با رهبر نهضت می‌آمدند. طبیعی بود که امکان اینکه بتوانیم آنها را مثل آقایان کنترل کنیم وجود نداشت. در نتیجه، جمعیت زیادی برای دیدار با امام می‌آمدند و این باعث می‌شد تا عده‌ای زیر دست و پا بمانند. از سوی دیگر عده‌ای هم در جوی‌‌ها می‌افتادند و وضعیت جالبی نبود. بعضی‌ها هم که وقتی چشم‌شان به امام می‌افتاد غش می‌کردند و روی زمین می‌افتادند؛ که وسط آن شلوغی مدیریت این وضعیت و این افراد دیگر خیلی سخت می‌شد. تصمیم گرفتیم درمانگاهی در آن حوالی تدارک ببینیم و دکتر عالی هم در این درمانگاه مستقر شد. باید افرادی که غش می‌کردند را بلند کرده و روی برانکارد گذاشته و به درمانگاه می‌بردیم. طبیعی بود که بعضی‌ها چادر و روسری‌شان می‌افتاد، ولی به واسطه شرایط بغرنجی که داشتند، چاره‌ای نداشتیم جز اینکه کاری بکنیم. این را به مسئولان منتقل کردیم که بله، وضعیت چنین است و چاره‌ای جز کمک هم نداریم و کنترل وضعیت سخت شده است.
ولی کسی جرأت نداشت این مسئله را به امام منتقل کند. می‌دانستیم که مردم برای امام خیلی مهم هستند. حتی گاهی می‌شد که وقت ظهر که باید نماز می‌خواندیم و درهای ورودی را می‌بستیم، وقتی که از نماز باز‌می‌گشتیم می‌دیدیم که درها باز شده است و تعجب می‌کردیم. از آسیدحسین، پسر حاج آقا مصطفی علت را می‌پرسیدیم که چرا درها باز است؟ می‌گفت که امام گفته مبادا درها بسته باشد.
در نهایت، 2تن از بزرگانی که به امام نزدیک‌تر بودند، ماجرا و سختی مدیریت این وضع را به نوعی به او منتقل کردند؛ که بله، وضعیت چنین است و شرایط جالبی نیست و اگر صلاح می‌دانید آمدن خانم‌ها و ملاقات با آنها را ممنوع کنید تا اوضاع قابل کنترل باشد. امام هم ناراحت شده و به ناراحتی به اینها گفته بودند که فکر می‌کنید اعلامیه‌های من و شما شاه را بیرون کرد؟ همین‌ها بودند که شاه را بیرون کردن و حالا بگویم که نیایند؟ این بزرگان هم به امام منتقل کرده بودند که بله، مشکلاتی از این دست پیش می‌آید. امام هم جواب داده بود که اشکالی ندارد. یعنی که چاره‌ای نیست و باید کمی بیشتر کنترل کرد، ولی نباید مانع از حضور مردم و مخصوصا خانم‌ها برای دیدار شد. چنین بود که این دیدارها تداوم پیدا کرد، چرا که امام اعتقاد زیادی به مردم و حضور آنها داشتند.

تکذیب می‌کنم 

   کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی 
   به کوشش محسن کاظمی

تا سال‌۱۳۵۲، با هر دق‌الباب، با هر صدای بلندی در خیابان، ترس از دستگیر‌شدن توسط ساواک همراهش بود؛ کابوسی که یک شب در سال‌۱۳۵۲ برایش به واقعیت پیوست. چند روزی می‌شد که ساواک خانه را در محاصره و تحت نظر گرفته بود. اما آن روز خبری از مأموران نبود و مرضیه دباغ تصور می‌کرد ماجرا ختم به خیر شده.
کنار فرزندان و اعضای خانواده نشسته بود و گرم صحبت بودند. تازه از همدان، از خانه یکی از اقوامی که در زندان بود، به تهران برگشته بود. دختر بزرگش که برای باز کردن در از اتاق خارج شده بود زود برگشت و گفت: «پرویز خان آمده! با تو کار دارد.»
تا آن روز کسی علنی درباره مبارزات و سابقه فعالیت‌های مرضیه حدیدچی حرفی نزده بود. تصمیم گرفته بود همچنان این موضوع را انکار کند. پرویز، مأمور اطلاعات که پشت در خانه انتظارش را می‌کشید گفت باید برای توضیحاتی همراه او برود. بچه‌ها اعتراض کرده بودند که نمی‌گذاریم مادرمان را ببرید. برای ساکت‌کردن آنها و جلوگیری از مقاومت حدیدچی گفته بودند فقط قرار است به چند سؤال پاسخ دهد و زود برگردد.
تا قبل از این رویارویی، مرضیه حدیدچی به‌عنوان زنی فعال در عرصه مبارزات سیاسی علیه رژیم هرگز گیر ساواک نیفتاده بود. برای همین تصوری از آنچه مأموران از فعالیت‌های او می‌دانستند هم نداشت. قبل از اینکه سوار ماشین شود، به یکی از اقوام که از دور می‌آمد و در مبارزات همراه او بود آرام گفت که به اعضای حزب اطلاع دهد که او را دستگیر کرده‌اند. وقتی مأموران متوجه صحبت‌های آهسته او با رهگذر شدند، تشر زدند که نباید با کسی حرفی بزند. حدیدچی پاسخ داده بود که سلام و علیک کردیم. در راه، به پرسش‌های مأموران ساواک پاسخ‌های بی‌ربطی می‌داد تا آنها به خیال اینکه او هیچ از مبارزه و فعالیت سیاسی نمی‌داند، رهایش کنند. همین موضوع مأموران را کلافه کرده بود. وقتی به کمیته مشترک ضد‌خرابکاری رسیدند، حدیدچی تازه متوجه شد که ساواک چه اطلاعات پر و پیمانی از فعالیت‌های او در سال‌های گذشته دارد. فهمید که حالا حالاها در آن زندان گرفتار خواهد بود.
شکنجه‌های زندان کمیته مشترک ضد‌خرابکاری خیلی زود شروع شد؛ از همان ساعات نخست ورود به زندان و روبه‌روشدن با بازجویی که عادت داشت سیگارش را روی دست و بدن زندانیان خاموش کند. شلاق‌هایی که کمر و کف پایش را می‌نواخت تا مغز استخوانش را می‌سوزاند اما بلافاصله بعد از هر شلاق مجبورش می‌کردند راه برود تا پاهایش ورم نکند. کلاه‌های آهنین که بر سرش می‌گذاشتند و هر بار ولتاژ متفاوتی از برق را به او وصل می‌کردند، باعث بیهوش‌شدنش می‌شد. بلافاصله با ریختن سطلی آب روی صورتش، او را بیدار می‌کردند تا شکنجه‌ای از قلم نیفتد. مرضیه حدیدچی در تمام این روزها زیر‌شکنجه یک قانون را با خودش مرور می‌کرد: «همه‌‌چیز را تکذیب می‌کنم».

سرودهایی برای انقلاب


   نویسنده: سیدحمید شاهنگیان
در گیرودار تظاهرات و رویارویی‌های مردم با نیروهای نظامی، همیشه با خودم فکر می‌کردم این سربازها چرا به مردم تیراندازی می‌کنند؟ چرا مردم را می‌کشند؟ مگر اینها از این ملت نیستند؟ چرا متوجه نیستند؟ چرا نمی‌فهمند که نباید این کار را بکنند؟ اصلاً شعارهایی مانند «برادر ارتشی، چرا برادرکشی؟» که عمومی شد، دلیلش همین نگاه از سوی مردم بود دیگر. به این نتیجه رسیدم باید به سربازها هم در کارهای فرهنگی‌مان توجه کنیم. مخصوصاً درباره خود آنها هم باید کاری انجام داد. نتیجه این شد که سرود «سرباز» را در محرم (آذر) سال ۱۳۵۷ ساختم. در این سرود، روی سخنم با سرباز بود. داشتم با او صحبت می‌کردم. به او می‌گفتم که تو هم بیا و به مردم ملحق شو تا با همدیگر بتوانیم از پس این نظام جابر بیاییم:
بیا سرباز، ‌ای برادر رشیدم
بیا سرباز، ‌ای امیدم
بیا سرباز که گر به جمع ما درآیی
بدمد صبح سپیده‌دم
شبی به خانه‌ها گذر کن
به اشک مادران نظر کن تا بینی
نشان ز ماتم جدایی
ز گُلبنی که غنچه‌هایش برچینی
تو را قسم ز روز رستخیز پروا کن
ز کشتن برادر، ‌ای عزیز پروا کن
فکر کردم اگر سرود با صدای بچه‌های خردسال خوانده شود، تأثیر بیشتری خواهد داشت. برای جمع کردن این بچه‌ها از آقای حسین شریف کمک گرفتیم. آقای شریف معلم قرآن بود. از ایشان خواستیم تعدادی از بچه‌ها را که بلدند بخوانند، جمع کند. به ایشان گفتیم بچه‌ها باید کم‌سن و سال باشند، خواندن سرود هم کمی سخت است و باید از کسانی استفاده شود که بعضی فنون را بلد باشند. برای اینکه چارچوب فنی کار حفظ شود، خود آقای شریف همراه گروه خواند. فکر کنم خود من هم خواندم، ولی سعی کردیم صدای بچه‌ها جلوه بیشتری داشته باشد که همینطور هم شد.
این سرود را در خانه پدر شیخ حسین انصاریان ضبط کردیم. بچه‌های گروه از دانش‌آموزان مدرسه‌های میدان خراسان و آن‌طرف‌ها بودند. مدرسه‌ای که آقای شریف آنجا تدریس می‌کرد در خیابان ژاله بود. خانه پدر حاج‌آقا انصاریان هم آن حوالی بود. خواستم محل تمرین ضبط برای بچه‌ها نزدیک باشد تا راحت‌تر بیایند و بروند. خانه آقای انصاریان نسبتاً بزرگ بود. ساختمانش وسط حیاط بود. اتاقی هم که ما توی آن تمرین می‌کردیم، موقعیتش طوری بود که صدا به بیرون از خانه نمی‌رفت. بچه‌ها را بردیم آنجا و تمرین کردیم. در آن شرایط، استفاده از بچه‌ها ریسک بزرگی بود. نمی‌دانم آقای شریف خانواده این بچه‌ها را چطور متقاعد کرده بود. شاید چون ایشان معلم قرآن بچه‌ها بود و خانواده‌ها به او اطمینان داشتند، مشکلی پیش نیامده بود. اینکه می‌گویم استفاده از بچه‌ها ریسک بود، اغراق نمی‌کنم. آن روزها از در خانه که بیرون می‌آمدی، خطر را هر لحظه احساس می‌کردی. حتی توی خانه‌ات هم خطر بیخ گوش‌ات بود.

زیارت مخفیانه در شهرری


  راوی: حجت‌الاسلام ناطق‌نوری
امام به ایران وارد شده بودند و دیدارها و مدیریت انقلاب در جریان بود. ولی از همان شب سوم یا چهارم ورود امام به ایران بود که به ما پیام دادند امام قصد زیارت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(س) را دارند. در واقع مرحوم عراقی بود که آمد و به من گفت که «امام فرمودند که من چند روزی است که در تهرانم اما به زیارت حضرت عبدالعظیم(س) نرفته‌ام. باید به زیارت بروم.»
وضعیت هم که وضعیت خوبی نبود و هر احتمالی داده می‌شد. از طرف دیگر باید فرمان ایشان را اطاعت می‌کردیم. مرحوم عراقی گفتند که باید یک نقشه بازدید مخفی بریزیم که کسی مطلع نشود تا آقا را به زیارت ببریم و برگردانیم. نشستیم و به این منظور برنامه‌ای تدارک دیدیم. قرار شد 3تا ماشین بیایند که امام تشریف‌فرما شوند. در این ماشین‌ها، حضرت امام و حاج احمد و آقای عراقی و بنده نشستیم و با راننده، محافظان و... به راه افتادیم.
از قبل به متولیان امور حرم اطلاع داده بودیم که آخر شب باید درها را باز کنند. به همین دلیل با ماشین به طرف شهرری و حرم رفتیم و خیلی راحت داخل شدیم. امام وارد حرم شدند و به طرف ضریح مطهر رفتند و ضریح را بوسیدند. سپس بعد از زیارت اولیه، به ضلع شمال‌غربی حرم رفته و گوشه‌ای ایستادند و شروع کردند به نماز خواندن. حرم خیلی خلوت بود، فقط چند نفری از خدام حرم تشریف داشتند. هر طوری که بود خبر به بیرون درز پیدا کرد و یک دفعه دیدیم که دارد شلوغ می‌شود. خیلی تلاش کردیم که چنین اتفاقی نیفتد، ولی نشد که نشد.
دیدیم کم‌کم دارد شلوغ می‌شود و ماجرایی شبیه دوازدهم بهمن پیش خواهد آمد. حتی من کفش‌هایم را جا گذاشتم. دیدم وقت پیدا کردن کفش‌ها نیست و اگر دیر بجنبیم، آقا از دست می‌رود. هر طوری بود یک جفت کفشی که اصلاً نمی‌دانستم برای کیست، پیدا کرده و به پا کردم و آقا را تا ماشین‌ها بردیم و به راه افتادیم تا درگیر شلوغی‌ها نشویم. قبل از اینکه همه مردم شهرری مطلع شده و جمعیت زیادی به حرم برسند، ما فرصت پیدا کرده و از آنجا خارج شده و به تهران رسیدیم. وقتی هم که رسیدیم، کفش‌ها را به کفشدارها و متولیان حرم مطهر برگرداندم. گفتم حقیقت امر که ماجرا چنین بود و فرصت نشد که ببینم متعلق به چه‌کسی است؛ شما ببینید متعلق به چه‌کسی است که مدیون خلق‌الله نمانیم. چنین بود که از وقوع اتفاقی تلخ جلوگیری کردیم و توانستیم امام را به سلامت به اقامتگاه‌شان برسانیم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید