زخمی، ویران، سرگردان
ابراهیم افشار|
فوتبالی که قرار بود روشنایی بخش چشم و دل ما باشد، عجالتا که دارد چشمهای جوانان ما را یکی یکی از دستشان می گیرد. این«فوتبال کور»، این فوتبال کورکورانه، که روزگاری قرار بود رستگار کننده و رهایی بخش باشد فعلا که دارد جوانان ما را به سمت زوال و ظلمات میکشاند. چشمهایت را میفروشی که چه بخری؟ چشمهایت را این فدراسیون نشینان چشم شهلایی، مگر چند میخرند که میفروشیاش سر هیچ و پوچ؟ انگار دیگر باید جناب ژوزه ساراماگو، رمان کوریاش را دوباره بنویسد. اینبار برای تماشاگران فوتبال ایران!
چه سرباز احمدی باشد که امروز 11سال تمام است که دنیا را بیچشم مینگرد، چه احسان بنینجار هوادار سپاهانی که سه چهار سال پیش در بازی تیم مورد علاقهاش با پدیده مشهد، عنبیه چشمش را با یک تکه بلوک سیمانی، سیاه و کبود کردند، و چه همین اسماعیل بهداروند متین باشد که چشمش را همین پریروز در فینال جامحذفی در ورزشگاه خرمشهر از دست داد. قربانیان جذبهی کهربایی این فوتبال لجن پرورند که مدیرانش عجیب کرخت شدهاند و نمیدانند که در قبال هر چشمی که فوتبال ایران از جوانانش میقاپد آنها نیز مسئولاند و جواب پس خواهند داد اما چشم نمیگشایند. آنها چنان کوررنگی دارند که قربانیان بیزبان این وندالیسم ستیزه جو را نمیبینند که روز به روز تعدادشان از چرتکهها فراتر میرود. انگاری که همه، چشمهایشان را رو به تجارت سیاهِ چشم در میدان فوتبال بستهاند و نمیخواهند باور کنند که در ورزشگاههای ما چه فجایعی در حال رخ دادن است. انگاری ما همه خوابیم. ما همه کرخت. ما همه بیباور. گیرم ستارههای رحم دل استقلال هزینه چشم اسماعیل را بدهند. اما با چشم مصنوعی هم مگر میتوان الهه فوتبال را از نو نگریست یا در آغوشش گرفت؟
راست گفته بود ادواردو در توصیف تماشاگر فوتبال که «او موجودی تراژیک است. زخمی. ویران. سرگردان. هراسان از تنهایی خویش در بیرون از استادیوم. و ناتوان از فهم جهان خویش.» راست میگفت. بسیار راست میگفت ادواردو گالیانی. اما این موجود تراژیک و تنها، از فوتبال چه میبیند که چنین به انهدام خویش نشسته است؟ یکبار دیگر تصاویر دردناک اسماعیل را نگاه کنید که در لحظه نابودی چشمش، خونین و مالین اما چه سادهدلانه و با عزت نفس به دوربینها مینگرد. انگار مفت و مسلم، جانش را به عشقش باخته است و این گوارای وجودش است. اشکال ندارد. گوارای وجود تو. اما زهر باشد بر جان تصمیم گیرندگان کلان این بازیها و بازیچهها. که بارشان را بستهاند و خرشان را ول کردهاند!
رک و عریان بگویم که استادیومهای ما سالهاست که کثافتخانه شدهاند. نه تنها در چشم گرفتن و کور کردن جوانهای رعنا، که فحش و فضاحتهای قومیتیاش بسیار برای همبستگی ملی ما خطرآفرین بوده است. ما بارها و بارها رکیکترین نبردهای قومیتی را در ورزشگاهها دیدهایم و خفه خون گرفتهایم و همهمان هول هولکی خواستهایم که این مدفوع بیشرمانه را زیر خاک و خاکستر دفن کنیم و به هماش نزنیم. اما باز فضا، سیاهتر و تیفوسیهایش جّریتر شدهاند. آنها انتقام چه کسی را از چه کسی میگیرند؟ چه کسی این میلیشیای کورکننده را بهسمت میدانهای فوتبال کشانده است؟ و چرا هیچکس احساس مسئولیت نمیکند؟
چه سرباز احمدی باشد که فقط 20روز مانده بهپایان خدمتش، دنیا را سیاه و کبود دید و همین نابیناییاش باعث شد چند وقت بعد در مراسم دامادیاش، از تماشای صورت عروسش ناکام و ناتوان باشد، چه همین اسماعیل بهداروند باشد که حالا واپسگرایی عمیق فوتبالفارسی را به جان و دل میفهمد، تنها تلف شدگان بیگناه این فوتبالِ عوضی نیستند، اولین مقتول این عاشقیت بیتحفه، در تاریخ فوتبال ایران، پسرک 17سالهای بود که در داربی سال1355 سکته کرد. او اولین مردهی این عاشقانگی یک جانبه بود که در آن بازی«یک- یک» در آن جمعه دوم مهر دیدار برگشت داربی سرخابیها در جام چهارم تخت جمشید پرپر شد و مادرش را به عزا نشاند. گیرم اکنون نه نامی از او به جا مانده است و نه تصویری از قلب ریش ریش و گیسهای سفید مادرش که یکشبه پیر شد. در این روزگار معاصر نیز هیچکس نه عکس سرباز احمدی را بر موزه باشگاه سپاهان گذاشته و نه تصویر سیاه و سفید آن جوان برنای دهه پنجاهی را در گنجینه خیالی باشگاه پرسپولیس جا داده است که بهخاطر عشق سرخش از دست رفت. چون اگر موزههای فوتبال ما با تصاویر تلفشدگان این همه سال، بزک میشد، دیگر روی در و دیوارش جایی برای تحسین روسایش باقی نمانده بود! تاریخ فوتبال ما بیپروا و فراموشکارانه به پیش میرود و دیگر کسی یادش نیست که در آن روز نفرین شده که پرسپولیس در حضور 90هزار نفر تماشاگر شوریده، گل دقیقه22 هادی نراقی را با گل دقیقه36 پروین جواب داد جوانکی به نام علی تلف شد. و اکنون بعد از 42سال، هیچکس یادش نیست که اسم آن قربانی سادهدل چه بود و جنازه آن جوان تماشاگر چرا به خانه برنگشت. فقط یک نتیجه یک-یک از آن روز کذایی در تاریخ مانده است، در حالی که تاریخ سرخابی ها به خون و اندوه و اشتیاق و کل کل و کوری، آغشته است.
جوان 17ساله بخت برگشتهای که عمرش را در راه سرخابیها حراج کرد علی علیزاده قریب نام داشت؛ محصل دبیرستان رهنمای تهران در کلاس ششم دبیرستان- رشته طبیعی- که حتی اجل رخصت نداد گل مساوی پروین را در این بازی ببیند و بعدش بکوچد سمت قبرستان. روزنامههای وقت نوشتند: «علی بعد از آنکه هادی نراقی گل تاج را درون دروازه قرمزها کاشت، از شدت هیجان دچار حمله قلبی شد و روی صندلی جایگاه تماشاگران قلبش از حرکت ماند. وقتی که پزشک استادیوم به بالینش آمد اعلام کرد که او از دست رفته است. جسد علی از استادیوم به پزشکی قانونی فرستاده شد.» من نمیدانم مادر او بعد از شنیدن این خبر که بچه 17سالهاش روی سکوها سکته کرده، چه حالی پیدا کرد و چه لالایی های سوگوارانهای سر قبرش خواند. من نمیدانم آن شب مادر علی چقدر از پنجره به کوچه سرک کشید و دردانه اش نیامد. من نمیدانم چقدر تسبیح چرخاند و آیت الکرسی خواند، یا این فوتبال قضاقورتکی را نفرین کرد. اما میدانم که اگر علی دردونه اگر فقط 14دقیقه صبوری پیشه کرده بود، شاید با گل مساوی علی پروین به تاج، صحیح و سالم پیش مادرش برمیگشت و دوباره در آغوش او به آرامش میرسید. فوتبال ایران گاهی چنین سنگدلانه، عزیزدردانهها را از مادرها گرفته است. چنین سنگدلانه و سبعانه.
توصیف ظریف ادواردو گالئانو از سکوی تماشاگران، همیشه جاندار و غم افزاست: «پرچمها تکان میخورند. طبلها به صدا در میآیند. نوارهای ماریپیچ رنگی در هوا میچرخند. شهر ناپدید میشود. عادتها فراموش میشوند. تنها چیزی که هست معبد فوتبال است. با خدایگان مخصوص خودش.» خدایگانی که این روزها خود تبدیل به کالاوارگی شدهاند. آدم وقتی به استادیوم میرود باور نمیکند که انگاری به بازار مسگران رفته است. تو برای آنکه چشمی را بگشایی، نباید چشمی را کور کنی. داستان این است. داستان فوتبال این است.