با احسان عبدیپور، فیلمساز بوشهری که نوشتن را به سینما ترجیح میدهد
از سینما بدم میآمد
عیسی محمدی
در دنیایی که همه میخواهند بازیگر و کارگردان و مرتبط با سینما باشند، تصور کنید فردی وجود دارد که همه رؤیایش این است که یک گوشه بنشیند و بنویسد و حتی اسمش هم پای نوشتههایش نباشد. آن هم چهکسی؛ کسی که کلی فیلم و سریال ساخته و اجرای تلویزیونی داشته و کلی پادکست هم تولید کرده که حسابی دیده شده. شاید همین ویژگیها باشد که احسان عبدیپور، فیلمساز بوشهری سینمای ایران را خاص کرده است. او را باید فیلمساز، نویسنده، مجری و سناریست دانست. او را با فیلمهای «پاپ»، «تنهای تنهای تنها» و «تیکآف» و سریال «آرماندو» و به یاد بیاورید. کمی هم با اجراهایی که در برنامه معروف «کتابباز» داشته و البته با نوشتهها و پادکستهایی که اجرا کرده. فیلم «میجر» با کارگردانی و نویسندگی او و البته تهیهکنندگی و بازیگری حمید فرخنژاد نیز در نوبت اکران است. با هم به دنیای عجیب این فیلمساز سفر میکنیم.
اجازه بدهید از یک سؤال تکراری تکراری تکراری شروع کنم: از کی رؤیای سینما در شما شکل گرفت؟
سینما را که نمیتوانم بگویم، ولی میتوانم بگویم شعله رؤیای نمایش در چه لحظهای در من زده شد. سوم دبستان بودم. برای گرفتن جایزهای دعوت شده بودم. بچه درسخوانی بودم. دهه فجر بود و جایزههای زیادی میدادند. بچههای کلاس چهارم و پنجم دبستان داشتند نمایشی خیلی دمدستی با امکاناتی کاملا دمدستی اجرا میکردند؛ از اینها که با پنبه ریش میگذاشتند و با کش میبستند و.... وقتی این نمایش را دیدم، سلولهای ذهن من شروع به ریزش کرد؛ درست مانند آهنربایی که سلولهای مغز مرا مثل برادههای آهن به سمت خودش کشیده باشد، من مسحور این نمایش شدم.
با اینکه نمایشی سطحی هم بود؟
موضوعش جدی بود؛ درباره اختلاف طبقاتی و دردهای ایدئولوژیک و.... ولی اجرایی به دمدستیترین شکل داشت. البته آن موقع همان اجرا هم برایم نهایت یک اجرا بود و اثرش را گذاشت. در زنگهای استراحت طوری به این بچههایی که نمایش اجرا کرده بودند نگاه میکردم که تا به حال به هیچ سوپراستاری اینگونه با حسرت ننگریستهام.
و این آرزو در شما شکل گرفت؟
آرزو که نه، تمام سلولهای تنم به سمتش رفت. برایم اتفاقی بزرگ محسوب میشد که انسان میتواند دیگری باشد، میتواند کاری دیگر بکند.
و این دغدغه نمایش، کی تبدیل به دغدغه سینما شد؟
خیلی اتفاقی. مثل بیشتر بچههای تئاتری، علاقهای به فضای سینما نداشتم و آن را اتفاقی سطحی میدانستم. در رنگفروشی کار میکردم که دوستی به نام حسین مشکآبادیان سراغم آمد. آن موقع در تئاتر فجر، از طرف دانشکده هنرهای زیبا اجرایی داشتیم و کسی کارم را دیده بود. میخواست که در فیلمی نقشآفرینی کنم. گفتم نسبتی با سینما ندارم. در نهایت خیلی اتفاقی در این فیلم کوتاه بازی کردم.
و درک کردید که سینما هم میتواند برایتان جدی و مهم باشد؟
اتفاقا این فیلم کوتاه باعث شد که بیشتر از سینما بدم بیاید، چون نمیتوانستم رجزدنها و کلکهای سینمایی را فهم کنم.
دیدید که اصالت ندارد؟
بله. باعث نمیشد تا درگیری عاطفی و رفتاری با نقشی که دارم پیدا کنم. درحالیکه تئاتر فرق میکرد.
زنده بود...
نه. شما در تئاتر قبل از اجرای اولتان، از نقشی که باید اجرا کنید تأثیر پذیرفتهاید. اما در سینما اجزای کار پارهپاره است و شما شمایل و ایده کلی را نمیبینید. این اتفاق باعث شد تا بیشتر از سینما بدم بیاید.
الان که داریم صحبت میکنیم، علاقه شما به سینما مثل همان نفرت روز اول است؟
نه، چون عنصر تدوین را درک نکرده بودم. سینما اصولی اساسی دارد که یکی از آنها تدوین است؛ تدوین بود که قصه سینما را برایم عوض کرد.
برگردیم به وقتی که خواستید نخستین فیلمتان را بسازید. اینکه باید کلی چیز را مدیریت میکردید و اینکه قرار بود یک فیلم سینمایی بسازید، شما را نترساند؟
نه. چون درگیر با یک جنون مرکب با هیجان و البته ترکیب یافته با یک ناآگاهی مثبت بودم. من داشتم از جنگلی رد میشدم که کسی به من نگفته بود اینجا ببری دارد که تو را خواهد خورد. 20درصد احتمال داشت که این ببر مرا بخورد، 80درصد احتمال داشت به سلامت عبور کنم. اگر از همان اول به من میگفتند که احتمال خوردهشدن توسط این ببر زیاد خواهد بود، قطعا قصه فرق میکرد. این ناآگاهی مثبت اولیه خیلی برایم خوب بود. خیلی از سینماگرها میگفتند مثلا با فلانی چطور کار کردی. گفتم چه اشکالی دارد؟ گفتند فلانی اصلا ایران نیست و دسترسی به او سخت است و.... نگو همان زمانی که میخواستم فیلم بسازم، طرف ایران بوده و رفتهایم به قهوهخانه و دیزی خوردهایم و همهچیز درست شده است. میبینی کار چطور پیش رفته؟
این همان نکتهای است که میگویند گاهی تخصص و دانایی بیش از حد، باعث مرگ خلاقیت میشود، نه؟
بله، همین است.
آن روزها، فکر میکردید روزی به اینجا برسید که این همه فیلم و سریال بسازید و اجرای تلویزیونی داشته باشید و پادکست تولید کنید و...؟
واقعا نه. نه به این مدل، که حتی به مدلی دیگر هم فکر نمیکردم. من به همان سه هفتهای که پیش رو داشتم و باید زندگی میکردم فکر میکردم. به شمایل کلی فکر نمیکردم. همین الان که با شما درگیر گفتوگو هستم، تمام ذهنم درگیر این است که چطور باید به پاکستان بروم.
خیر باشد؛ مستند میخواهید بسازید؟
نه، همینطوری میخواهم بروم.
سینما یک مدیوم ترساننده است. آن اوایل که خواستید فیلمتان را بسازید، سینما شما را نترساند؟ بزرگی این کار و....
من از کوچکترین دری که امکانش وجود داشت، وارد سینما شدم؛ ساخت یک فیلم تلویزیونی در صداوسیمای مرکز بوشهر. من حتی نگفتم دروازهای بزرگ برایم بگشایید. از یک در کوچک، حتی میتوانم بگویم از یک شکاف کوچک وارد شدم. آن روزها جشنواره فیلم فجر بخش ویدئویی هم داشت؛ اثر من تقدیر شد و جایزه گرفت و همین امر باعث شد تا مسیر هموار شود.
اگر این فیلم تقدیر نمیشد، چه میشد؟
نمیتوانم بگویم فرقی نمیکرد، اما این را هم نمیتوانم بگویم که چه میشد. من دوسه تا فیلم هم ساختهام که جشنواره فجر قبول نمیکند. اما در من لجاجتی برای ادامه دادن هست. تقدیر از آن فیلم اول البته بیتأثیر نبود، ولی طوری هم نبود که بگویم اگر انجام نمیشد، بازدارندگی کامل داشت.
عنصر شانس پس کاملا مهم بوده؟
به ساخت یک تلهفیلم در مرکز صداوسیمای بوشهر دیگر نمیشود گفت عنصر شانس. این، حداقل اتفاقی است که برای هر کسی میتواند بیفتد. انگار در یک اتوبان کلی ماشین ریز و درشت باشد و من گفته باشم که به یک دوچرخه هم قانعم.
این با روحیه قانع جنوبی شما نسبتی دارد؟
الزاما اینطور نیست، ولی در کل من انسانی سازگارم. اگر یک میلیون برای خرج یک ماهم به من بدهید یا 35میلیون، سر ماه چیزی که ته جیب من باقی خواهد ماند چند صد تومان خواهد بود.
شما برای مشاوره دادن به جوانها هم به کلاسها و ورکشاپها میروید؟
همین الان ورکشاپی برای بچههای دهساله دارم.
جوانترها نمیگویند دورهای که شما شروع کردی با الان فرق میکند و این حرفها به درد ما نمیخورد؟
من چیزی را به کسی اجبار نمیکنم...
منظورم مشاوره است...
اگر احساس مسئولیتی برای گفتن حرفی داشته باشی، چیزی برای تو بازدارنده نخواهد بود. در این صورت حتی روزنامهدیواری مدرسه هم کم نیست؛ چون دیده میشوی و این باعث میشود تا تریبونها بعدی در اختیارت قرار بگیرد. آخرین کاری که یک آدم کاملا مسئول میکند غر زدن است.
چطور؟
اصلا شما چرا میخواهی یک اثر بسازی؟ چون غرهایی وجود دارد که میخواهی برای بیان آنها اثری بیافرینی. تو میخواهی این خیابان آسفالت بشود. قصد میکنی که سخنرانی کنی تا موجی ایجاد شود و اینجا آسفالت شود. اما میگویی باید استیجی مرمری باشد که بروم و سخنرانی کنم. تو اگر دغدغه داشته باشی، میروی روی تپهای خاکی و سخنرانیات را میکنی. قصه ما این است.
سینما، تئاتر، اجرا، نویسندگی، گویندگی پادکست؛ با کدام بیشتر ارتباط میگیرید؟
نوشتن؛ جایی که خودم باشم و خودم. نمیخواهم نقش آدمهای درویشمسلک را بازی کنم که فارغ از جهانم. اما دوست دارم بنویسم و حتی اسمم پای نوشتههایم نباشد؛ جایی که فقط خودم و خودم حرف اول و آخر را بزنم. این برایم از تئاتر و سینما هم خوشتر است. هر جا که یک نفر برای اجرایی کردن ایدهام اضافه شود، درست مثل دست بهدست کردن یک قالب یخ میماند که باعث میشود تا کمی کوچکتر شود.
آینده را برای خودتان چطور میبینید؟
ایدهای برایش ندارم. به آن فکر نمیکنم. صبح که بیدار میشوم به زندگی کردن فکر میکنم. الان دارم به این فکر میکنم چطور ارزانتر به پاکستان روم. دیگر عنوانهایی که گفتید مثل سینما و تئاتر و...، الان برایم مهم نیست.
یعنی حتی به اینکه جایزه اسکار یا کن هم بگیرید فکر نمیکنید؟
نه، قطعا نه. نگاه من این است که همین امروزی که در آن قرار دارم، یک جشن کوچک کامل باشد؛ همین.