مترو؛ نجاتدهنده بزرگ
ساناز صفایی
هوا تازه تاریک شده و ترافیک غروب پاییز، خیابانها را بسته. بالاتر از سیدخندان به سختی یک تاکسی پیدا میکنم که شریعتی را مستقیم تا نزدیک میدان قدس برود. برای جلسه رسمی، کفشتنگ و ترشی پوشیدم که پاهام دارد از درد تویش میترکد و ناخنهایم تو گوشت فرو رفته. ماشین رسما تکان نمیخورد. یک ساعت و نیم طول میکشد تا نزدیک حسینیه ارشاد برسیم. دونفر مسافر دیگر پیاده میشوند اما من بهخاطر کفش لعنتیام سعی میکنم تحمل کنم. راننده پیر و تپلی، دوباره در ترافیک دستی میکشد و شروع میکند سؤال پرسیدن که مجردی یا متاهل؟ قطار سؤالهای بیربطش توی ترافیک، صبرم را تمام میکند و پیاده میشوم. هوا سرد است و پاهایم درد میکنند. لنگلنگان خودم را به خیابان شریعتی میرسانم و پیاده، خیابان قفل شده از ترافیک را به سمت شمال قدم میزنم. جرأت ندارم در پیادهروی شلوغ و تاریک گوشی را از کیفم دربیاورم. داخل یک بستنیفروشی میشوم و سعی میکنم تاکسی اینترنتی پیدا کنم. مخم از قیمتها سوت میکشد و البته ماشینی هم پیدا نمیشود چون همه جا قفل است. نقشه نشان میدهد با تاکسی یا اتوبوس از سر میرداماد ۵۲دقیقه زمان میبرد تا به پل رومی برسم. باز هم پیاده بالاتر میآیم و اشک در چشمانم جمع شده که معلوم نیست بهخاطر سوز مهرماه است یا تاریکی هوا، کفشهایم و شاید هم احساس کمی ناامنی.
بهخودم بهخاطر کفشهایی که پوشیدهام، فحش میدهم و با خودم میگویم کاش حداقل لباس گرمتری تنم بود. فکر میکنم اگر بخواهم دربست بگیرم باید ۷۰، ۶۰ هزار تومان پول بدهم و واقعا نمیتوانم اینقدر هزینه کنم؛ آن هم درصورتی که نقشه میگوید لااقل یک ساعت از روی زمین راه دارم تا به مقصد برسم.
ناگهان تابلوی ایستگاه مترو را دیدم؛ متروی شریعتی. قلبم از خوشحالی ایستاد. بدو بدو آمدم توی ایستگاه و یک بلیت تکسفره 2هزار تومانی خریدم. 2هزار تومان!! ایستگاه گرم، خلوت و تمیز بود. چند ثانیه ایستادم و قطار از راه رسید. در واگن زنان سوار شدم. هیچکس نبود. روی صندلی ولو شدم و کفشهای لعنتی را در آوردم. نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکرت، نجات پیدا کردم! هیجانزده موبایلم را با خیال راحت از کیفم درآوردم و توییت کردم: «من با مترو نجات پیدا کردم.» بعد عکسی از صندلیهای خالی گرفتم و در اینستاگرام استوری کردم؛ روی عکس نوشتم:«بعد شونصد سال مترو، نجاتدهنده بزرگ.» چند دقیقه بعد ایستگاه قیطریه پیاده شدم و با خودم گفتم: «منو این همه خوشبختی محاله».