
قصهگوی سبلان
محمدرضا بایرامی زبانی ساده و بیآلایش برای کارهایش ساخت

علیاکبر شیروانی
جنگ حادثهای است که نویسنده میآفریند؛ محمدرضا بایرامی یکی از آفریدههای جنگ بود. بایرامی قصهنویسی را از دهه60 آغاز کرد و از همان ابتدا جنگ و ضدجنگ را روایت میکرد. قصههای بایرامی هم از جنگ میآمد و هم از تجربههای زندگی در بومی محلی و ترکیب این دو قصههایش را خواندنی میکرد. بایرامی زبانی این چنین ترکیبی برای نوشتههایش برگزید؛ زبانی که از یک سو پا در ادبیات محلی و بومی و مناطق داشت و از سوی دیگر در ضرباهنگ پرطنین جنگ. بایرامی در چند حوزه متفاوت نویسندگی را تجربه کرد؛ هم برای کودک و نوجوان نوشت، هم بهسوی خاطرات شفاهی رفت و بالاخره قصه گفت و این رفتوبرگشتها زبانی ساده و بیآلایش برای کارهایش ساخت. آثار بایرامی هرچند قصهگوست اما تنوع زبانی چندانی ندارد و از سبکوسیاقی تک مضراب پیروی میکند. بایرامی و قصههایش فصلی متفاوت از ادبیات پس از جنگ است و زبانش بیفصل.
«گرگ جلویی، فقط چند قدم باهامان فاصله دارد. از پشت پرده برف، میتوانم دندانهای تیز و دهان بزرگش را ببینم. چیزی نمانده که کیف بیفتد. جایش را محکم میکنم. حکیم داد میزند: مُحکمتر بنشین! و چنان افسار را به گردن قاشقا میکوبد که صدای شترق برای یک آن، گرگها را میترساند. دیگر، پشت سرم را نگاه نمیکنم. برف، سر و صورتمان را به شلاق گرفته. فکر میکنم همین حالاست که قاشقا لیز بخورد و دست و پایش بشکند و ما را پرت کند و گرگها بریزند سرمان و... نمیدانم چقدر طول میکشد تا به قبرستان برسیم. از آنطرف قبرستان، سرازیری شروع میشود و ده را میشود دید. حکیم، افسار را شل میکند. میگوید: ببین باز هم دارند میآیند؟ برمیگردم و نگاه میکنم. گرگها پا کند میکنند و بعد، لابهلای قبرها پخش و پلا میشوند و از همانجا، نگاهمان میکنند دیگر نمیآیند. میخندد و در میان خنده میگوید: خوب جستیم ها».