• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
سه شنبه 16 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 99982
+
-

خاطرات دارآباد تا دارقوزآباد

یادداشت
خاطرات دارآباد تا دارقوزآباد


هوشنگ صدفی ـ روزنامه‌نگار

زیپ کاور جنازه را باز کردند. نفسی تازه کردم، بوی تعفن و کافور فضای غسالخانه را پرکرده بود، دو غسال با لباس سرهمی شیری‌رنگ، عینک طلقی و با دستکش‌های زردرنگ، جنازه پیرمرد را بیرون کشیدند. پیرمرد لاغر و زردنبو، مثل چوب خشک شده بود و دندان‌های زردرنگش از لای لب‌های تیره دیده می‌شد. توی این مدت، مثل بقیه آه و ناله نمی‌کرد، بهش گفتند دوا و درمان کند اعتنا نمی‌کرد و می‌گفت بادمجان بم آفت ندارد. حرصم گرفت و زهرمو ریختم. هیچ‌گاه به این در و آن در نزد تا مرا با اردنگی بیرون کند. فقط وقتی نفسش به شماره افتاد، زنگ زدند مریض‌خانه. صدای گوشخراش آمبولانس اعصابم را به‌هم ریخت. طولی نکشید تمام کرد. خواستم بجنبم، جنازه را گذاشتند توی کاور و درش را محکم بستند.
آمبولانس آژیرکشان راه افتاد توی مسیر. به جز سیاهی کاور چیز دیگری پیدا نبود. از شهر دور و دور‌تر شدیم. نشانی از مغازه و دکان‌های فراوان دارآباد نبود. تنها صدای فرت فرت عبور اتومبیل‌ها بود که از کنار ما رد می‌شدند. خواستم خودم را از‌آمبولانس به بیرون پرت کنم اما سرعت بالای آمبولانس مانع بود و تازه کمتر کسی توی جاده گورستان بود که مهمانش شوم. از دور چند بچه قد و نیم‌قد گلفروش پیدایشان شد. از لای درز کاور نگاه کردم. چهره‌های نیم‌سوخته از آفتاب حسابی صورتشان را کک مکی کرده بود. وسوسه شدم یکی را اسیر کنم اما قسم خورده بودم به بچه‌جماعت آسیب نرسانم.
به میدانچه گورستان نزدیک شدیم، رفت‌وآمد اتومبیل‌ها و سروصدای گلفروشان لب جاده، گوش آسمان را کر کرده بود. آدم‌ها، درخت‌ها و ماشین‌ها در ورودی گورستان دارقوز‌آباد از نفس افتاده بودند. نسیم خنکی وزیدن گرفت. سرباز کوتاه قد و خپلی بدون ماسک با نگاه‌ بی‌رمق و براق به آمبولانس نگاهی کرد و به دوردست‌ها خیره شد. ماسکی به چهره نداشت، هوس کردم بروم سراغش، اما از دست آه و ناله‌های مادران جوان‌مرده حسابی اعصابم خرد بود.
غسال پیر امان نداد و با شیلنگ ‌آبگرم افتاد به جان پیرمرد زردنبو. تنم مورمور شد. آنقدر از آب گرم، صابون و الکل بدم می‌آمد که دیگر نگو. از روی سکوی سنگی غسالخانه سریدم و افتادم روی سنگفرش، با بادکش‌های نیم‌جانم، خودم را از مسیر جریان‌آب بیرون کشیدم، کارگری با جارو و تی نظافت کف صابون و مواد شوینده را هل داد سمت آبریزگاه.
پیرمرد تمیز شده بود، لخت و عور مثل برف سفید. نشناختم، ‌گویی مهماندار دیگری بوده، هوس کردم دوباره بروم سراغش، اما غسال پیر چند پنبه و کافور چپاند توی حلقش. حیران و سرگردان بودم، مرا چه به دارقوز‌آباد، دار‌آباد کجا و اینجا کجا؟ 
آب و کف صابون توی چاه گیرکرد و کارگر با دستکش چرک کثافت‌ها را کنار زد. با بادکش‌هایم چسبیدم روی دستکش پلاستیکی. نفهمیدم چرا دست‌هایش را نشست و تابوت فلزی پیرمرد کفن پیچ شده را هل داد دم خروجی غسالخانه، در که باز شد صدای شیون زن و مرد پیچید توی غسالخانه. از دستکش تندی سریدم روی کفن. سرباز دم در داد زد: «صاحب مرده کجاس؟» زن سفیدرویی با لباس مشکی و ماسک و دستکش به همراه چند مرد جوان و میانسال شیون‌کنان آمدند سراغ جنازه، بدجوری به زن خیره شدم، غبغبش از فرط چاقی تکان می‌خورد، ترمه نو را باز کرد و انداخت روی کفن، مترصد فرصتی بودم بهش نزدیک شوم. دست برد روی جنازه و جیغی کشید. ماسک از صورتش افتاد، از فرط جیغ و داد نا نداشت. چند نفر به زحمت بلندش کردند. 
صدای «لا اله الا ‌الله» جماعت تشییع‌کننده در سالن پیچید، زن چاق را به زحمت روی صندلی سالن نشاندند، زن بی‌مهابا خودش را می‌زد. مرد کناردستی گفت: آبجی، قوم و خویش‌هاش رفتند، شیون نکن، مگه زن صیغه‌ای نبودی؟ زن اشک‌هایش را پاک کرد و نفسی چاق کرد.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :