• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
چهار شنبه 4 دی 1398
کد مطلب : 91166
+
-

آشغال‌های دوست‌داشتنی

خانه‌ای تاریخی در شوش سال‌هاست تبدیل به مکانی شده که وسایل دور ریخته شده مردم شهر در آن از سوی برخی شهروندان برای تامین نیازهای شان خرید و فروش می‌شود

آشغال‌های دوست‌داشتنی

حمیدرضابوجاریان _ روزنامه‌نگار

حیاط خانه‌ای که بوی تاریخ می‌دهد، در کهنگی محصور شده. نه کهنگی گذشت زمان که از، تن‌پوش‌ها و اسباب و اثاثیه‌ای که از صاحبانشان دلربایی نمی‌کنند. وسایلی که چاره‌ای جز به دور انداخته شدن ندارند اما، هنوز هم می‌شود از آنها استفاده کرد؛ یعنی خیلی‌ها هستند که دنبال استفاده دوباره و چندباره از این کهنه‌های دور ریخته شده‌اند. فقط کافی است سری به کهنه‌فروش‌هایی که در قلب اقتصاد ایران در قلب خانه‌ای که رد میراث گذشته را می‌دهد بزنید تا بفهمید زیر پوست این شهر، چه خبرهایی نهفته و چه غوغایی برپاست.

در میدان مولوی اسم باغچه را  بین صاحبان کسب‌وکار بیاوری، آدرس سرراستش را می‌دهند. از داخل بازار سیداسماعیل چند گذر که بگذری،کوچه‌های تنگ‌وترشی منشعب از بازار اصلی را پیدا می‌کنی که از راسته‌بازار تجار راه به کوچه امین‌الدوله دارد. در کوچه امین‌الدوله، « کتف‌کولی‌ها» «کسانی که گونی‌های بزرگی را حمل می‌کنند» درترددند. برخی هم که کارشان رونق بیشتری دارد، چرخ‌های بازار را در اجاره‌ دارند و گونی‌هایی مملو از لباس را پشتش انداخته‌اند وتا انتهای کوچه می‌برند تا در انبار خود کنارهایی که اسمش باغچه است اما نشانی از طراوت و زیبایی ندارد نگهداری کنند. برای رسیدن به باغچه باید از معبری تنگ و سرپایینی عبور کنی که در ابتدایش طاقچه‌ای به‌غایت فرسوده قرار دارد و چندنفری که گویا مراقب اوضاع فروشنده‌های داخل باغچه‌اند؛ بساط کرده‌اند. نگهبان‌های بی‌نام‌ونشان با دیدن هر غریبه‌ای که مانند دیگر مشتری‌ها نیست، سراپایشان را ورانداز می‌کنند و رخ‌به‌رخ آنها می‌شوند. هنوز رخ از رخشان برنداشته، گویی که وارد دنیای دیگری شده باشی؛ با انبوهی از جمعیت، لباس و پارچه روبه‌رو می‌شوی که زمین را فرش کرده‌اند. جمعیتی انبوه لابه‌لای لباس‌ها می‌چرخد و هر کدامشان به امید یافتن تن‌پوشی یا وسیله‌ای برای تأمین نیازشان چشم می‌چرخانند. آنها که شانس یارشان باشد، آنچه را که باید پیدا می‌کنند و برای استفاده شخصی یا شاید فروش به نفری دیگر از دست هم می‌ربایند تا لقمه نام امروزشان جور شود. زنی با چرخی نیم‌بند با وسواس لای لباس‌های زنانه و مردانه دست‌و‌پا می‌زند. آرایش نیم‌بندی روی صورتش دارد و حاضر نیست هر خریدی انجام بدهد. فروشنده‌ها هم او را می‌شناسند و هر جنسی به او پیشنهاد نمی‌کنند. یکی از فروشنده‌ها می‌گوید:«سکینه مشتری هر روز اینجاست. دنبال جنسای خوب می‌گرده و بیشتر فروشنده‌ها اگه جنس خوبی تو  دست و بالشون باشه اول به سکینه می‌گن تا بخره. همین جنسارو درست و راستی می‌کنه و بعد به یکی دیگه می‌فروشه». سکینه مانند عقابی که به‌دنبال طعمه باشد، زیر و روی همه لباس‌ها را نگاه می‌کند. به‌نظر می‌رسد هنوز چیز دندان‌گیری گیرش نیامده و به این دلیل، گوشه‌ای می‌نشیند و با یکی از فروشنده‌ها که چای تعارفش کرده هم‌کلام می‌شود. گویا منتظر است تا اتفاقی بیفتد و از این رهگذر، کاسب شود.

رونق داغون‌فروشی 
کفش را دست گرفته تا می‌توانسته واکس سیاه و براقی رویش کشیده تا سروسامانی به‌ظاهر سالخورده کفشی که معلوم نیست از کجا آورده یا به چه قیمتی خریده بدهد. مردی کناردستش نشسته و در حال چانه‌زدن برای خرید کفش است. کفش که حالا رنگ‌و‌رویی گرفته و با هر برسی که فروشنده به آن می‌زند، قیمتش هم جلا داده‌تر از قبل می‌شود به این راحتی فروخته نمی‌شود. خریدار بعد از کلی چانه‌زدن و آسمان و ریسمان بافتن، آخر سر موفق به جوش‌دادن معامله می‌شود و با دادن 2 اسکناس سبز 10هزاری، مالک کفش می‌شود و با رضایت از خریدی که کرده، از فروشنده دور می‌شود. فروشنده با دستان چرک که جرم زیرناخن‌هایش حال را منقلب می‌کند، اسکناس‌ها را داخل جیب لباسی سیاه از چرک بدنش می‌گذارد و نگاهش را می‌اندازد روی انبوهی از کالاهای دور و برش که برای عده‌ای از شهرنشین‌ها «آت و آشغال» است و برای خیلی‌های دیگر، محصول ارزان برای گذران روزگار. در همهمه جمعیتی که در باغچه مولوی جمعند، پسرکی همراه با 3زن دیگر لای وسایلی که داد می‌زند مال فروشنده کفش‌هاست خودنمایی می‌کنند. پسرک همراهشان، بعد از چند تلاش ناکام دست می‌برد میان خرت‌و‌پرت‌های ریخته شده کف زمین و جسمی زرد رنگ را برمی‌دارد و سرمست از کشفی که کرده خواهان آن می‌شود که صاحبش شود. هواپیمای پلاستیکی که چرخ‌هایش شکسته و بی‌چرخ است کشف کودک از وسایل کف زمین است. مادرش به فروشنده کفش‌های واکس‌زده می‌گوید:«اینوچند میدی؟» زن لهجه‌ای غریب دارد و سرو‌صورتی سوخته از آفتاب. مرد بی‌اینکه نگاهی به صاحب صدا کند، به هواپیمای دست بچه نگاه می‌کند و بی‌فوت وقت می‌گوید: «هزارتومن». زن از گرانی چیزی که خودش هم به آشغال بودنش اعتراف دارد، شکوه دارد. مرد فروشنده می‌گوید: «نمی‌خوای نبر!»زن غرولند‌کنان دست بچه را می‌گیرد و در همان حال که کشان‌کشان بچه بی‌خبر از همه جا را با خودش می‌برد با دادن هزارتومانی راهش را سمت فروشنده‌های دیگر که همه ‌‌چیز برای فروش دارند کج می‌کند و نارضایتی‌اش را از پولی که داده بلند‌بلند بیان می‌کند.

ندارم ؛ تخفیف بده 
مشتری‌هایی که به باغچه می‌آیند، شباهت‌های زیادی به هم دارند. شباهت نه از نظر ظاهری بلکه اقتصادی. بسیاری از آنها از سر ناچاری و برخی به‌دلیل فقر برای خرید به باغچه می‌آیند و ریسک خرید محصولاتی که در آن عرضه می‌شود را به جان می‌خرند؛ از زنانی که در حاشیه شهر سکونت دارند گرفته تا مردانی سن و سال‌دار با دستانی پینه‌بسته. همه جور مشتری‌ای بینشان هست. یکی از خریدارها به فروشنده‌ای که حاضر نیست پارچه رنگ‌و‌رو‌رفته‌ای را که دستش گرفته با قیمتی ارزان‌تر بفروشد می‌گوید:«ندارم 5تومن بگیر، خیرشو ببین. اگه داشتم به خدا می‌دادم. ندارم والا». فروشنده اصرار می‌کند که 2هزار تومان دیگر اضافه کند تا بتواند پارچه را به مرد خریدار بفروشد. خریدار باز هم می‌گوید ندارم و 5هزار تومانی دستش را نشان می‌دهد. اصرار و انارها در نهایت به نفع مشتری تمام می‌شود و فروشنده به خریدار می‌گوید:«مایه به مایه دادما! هیچی برای خودم نداشت». خریدار خدابیامرزی به فروشنده می‌گوید و می‌رود. فروشنده کنار دست پارچه‌فروش طعنه می‌زند که اگر اینطوری کار کند آخرش بدهکار می‌شود و کارش نمی‌گیرد. او می‌گوید:«با خدا بیامرزی کاسب نمی‌شی‌ها! ببین کی گفتم. همینو می‌تونستی 15تومنم بدی. دلت برای خودت بیچاره». فروشنده پارچه چیزی نمی‌گوید و سر خودش را با بساط پارچه‌ها و چند کاپشن بچگانه‌ای که جلویش ریخته گرم می‌کند.

بازیافتی‌ها در راه باغچه 
بساط‌کننده‌های داخل باغچه نیم‌نگاهی به در پشتی دارند و هر کدامشان مانند کسی که منتظر مسافری است که از راه برسد، هرچند دقیقه یک‌بار به در و ترددهای آن نگاه می‌کنند. این را می‌شود از نگرانی آنها که از در پشتی کمی دورترند فهمید. با ورود هر چرخی به داخل باغچه، نگاه‌های بسیاری از فروشنده‌ها سمت چرخ و صاحبش گره می‌خورد اما فروشنده‌ها فقط منتظر برخی چرخ‌ها هستند و نه همه آنها؛ چرخ‌هایی با گونی‌های آبی بزرگ که به خوبی بسته‌بندی شده‌اند. یکی از فروشنده‌ها می‌گوید: «چرخ از بازیافت شهرداری آمده». با این جمله چند نفری دنبال چرخ می‌روند. گویا سهمی از چرخ و بارش را از قبل پیش‌خرید کرده‌اند و حالا که بار رسیده باید سهمشان را بگیرند. یکی از اهالی باغچه با فریاد، اسم چند نفر را صدا می‌زند و خیلی زود نفرات اسم برده شده جلوی چرخ می‌ایستند. اسم سکینه هم که دنبال جنس خوب برای خرید از فروشنده‌ها و فروش در جای دیگری است بین اسامی‌ای که مرد فریاد می‌زند، آشناست. یکی از آنها به دیگری می‌گوید:«بازیافتی‌های امروز شهرداری مال بالا شهره. می‌گن امروز جنساش خوبه و می‌شه زود آبشون کرد». مردی که با چرخ گونی بزرگ آبی رنگ را آورده از بازیافتی‌هایی که پیمانکار شهرداری به او داده راضی به‌نظر می‌رسد.آن چیزی که لابه‌لای حرف‌های رد‌و‌بدل شده خریداران و فروشنده کالاهای بازیافتی می‌شود فهمید این است که مرد صاحب چرخ یک نفر نیست و خیلی‌های دیگر در راه رسیدن به باغچه‌اند و او یکی از نخستین نفراتی است که از راه رسیده و باید منتظر دیگران بود. این انتظار خیلی طول نمی‌کشد و کم‌کم چرخ‌های دیگری هم از راه می‌رسند که بار هر کدامشان گونی‌های بزرگ آبی‌رنگ است. نزدیک ساعت 15تقریبا باغچه پر از کالاهای تازه می‌شود؛ کالاهایی که بیشترشان از سطل‌های زباله یا کیسه‌های پلاستیکی جلوی خانه‌ها که پر از وسایل به درد‌نخور شهری‌های بالا‌نشین و کارمند‌نشین است جمع شده‌اند. هر کس که سهمش را می‌گیرد به گوشه‌ای می‌رود و شروع به ورانداز کردن جنس‌هایش می‌کند. متری‌های یکه چرخشان را در بازار زده‌اند هم می‌دانند باید چه ساعتی به باغچه بیایند. یک ساعت بعد از توزیع بازیافتی‌ها بین فروشنده‌ها، مشتری‌ها هم شروع به خرید می‌کنند. یکی از مشتری‌ها که همراه با 2زن به باغچه آمده در حال وجب کردن شلوار جین است که فروشنده می‌گوید بار امروز است. مرد در حال چانه‌زدن برای خرید شلوار است. به فروشنده می‌گویم: «معلوم نیست این شلوارا پای کی بوده. یه آبی چیزی بهش بزنید تمیز شه آدم دلش برداره بخره و بپوشه». برخلاف انتظارم، مرد خریدار جوابی سخت به حرفم می‌دهد:«پای کی بود؟ پای یکی بهتر از من و تو! کسی که شلوار نوشو دور میندازه آدم تمیزیه! خرجش یه آب و صابونه که تمیز‌شه و بعدش می‌شه اینو پوشید. همین الانشم شلواره تمیزتر از شلوار پای خودمه». بعد رو به فروشنده می‌گوید:«خدا پدرتو بیامرزه که اینا رو داری که بفروشی وگرنه من کجا و خرید شلوار گرون کجا؟».

تولید کهنه در خانه امین الدوله
با اینکه هوا سرد است اما بازار فروشندگان لباس و پارچه‌های دست دوم و هرچیز دیگری که بشود آن را فروخت، داغ‌داغ است. دورتا دور محوطه را بنایی سالخورده دربرگرفته که می‌گویند خانه قدیمی امین‌الدوله بوده است؛ خانه‌ای که کوچه منتهی به آن هم به همین نام، نشان گرفته است. خانه قدیمی اما مأمن فروشندگانی شده که هر اتاق آن را به‌سان حجره‌ای در اختیار گرفته‌اند و هر چه تیغشان ببرد آن را به کسانی که دنبال جایی برای کار می‌گردند اجاره می‌دهند. قدیمی‌های باغچه از اینکه مالکان اصلی خیلی قبل‌تر از این خانه را فروخته و رفته‌اند صحبت به میان می‌آورند اما، کسی به درستی نمی‌داند چه‌کسی مالک اصلی خانه است. هر چه هست اما ظاهر عمارت امین‌الدوله از روزهای باشکوهی در گذشته‌های نه چندان دور حکایت می‌کند؛ نقش و نماهایی زیبا که چنددهه است پاتوق فروشندگانی شده که کالاهایشان را از ته خط جور می‌کنند. اما این همه داستان کهنه فروش‌های باغچه نیست. هر چه در حیاط اصلی، جمعیت و فروشنده موج می‌زند، در حیاط پشت باغچه که راهرویی آنها را به هم وصل می‌کند خبری از جمعیت نیست. بیشتر خریداران از این فضای دنج و آرام خبر ندارند و تنها این فروشنده‌ها هستند که می‌دانند پشت باغچه چه خبر است. تنها کسی که در حیاط پشتی می‌توان پیدایش کرد مردی است که جلوی یکی از حجره‌ها نشسته و با چاقوی دسته نارنجی خود، لباس‌هایی را که حتی خریداری در حیاط مجاور پیدا نمی‌کنند از هم می‌درد. مرد میانسال که با کلاهی سیاه بر سر، خود را از گزند سرما دور نگه داشته است، کوهی از پارچه‌های رنگارنگ کنار دستش درست کرده و در پاسخ به اینکه اینجا چه می‌کند با بی‌میلی می‌گوید:«دارم بیشتر از 3- 3 پیرهن بیشتر پاره می‌کنم. پسرجان فکر کردی دارم چه‌کار می‌کنم. دارم کهنه درست می‌کنم. اگر کهنه می‌خوای کیلویی 10تومنه». مرد کهنه‌ها را برای مصرف خانگی در خانه‌ها تهیه نمی‌کند. او مدعی است تعویض‌روغنی‌ها کهنه‌های خودشان را از باغچه می‌خرند. باغچه و خانه امین‌الدوله دیرزمانی است به مرکز تولید و عرضه کهنه پایتخت تبدیل شده است.


فروش کهنه‌ها به مشتریان کم توان
جمعیتی انبوه لابه‌لای لباس‌ها می‌چرخد و هر کدامشان به امید یافتن تن‌پوشی یا وسیله‌ای برای تأمین نیازشان چشم می‌چرخانند. آنها که شانس یارشان باشد، آنچه را که باید پیدا می‌کنند و برای استفاده شخصی یا شاید فروش به نفری دیگر از دست هم می‌ربایند تا لقمه نام امروزشان جور شود. زنی با چرخی نیم‌بند با وسواس لای لباس‌های زنانه و مردانه دست‌و‌پا می‌زند

این خبر را به اشتراک بگذارید