• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
چهار شنبه 25 مهر 1397
کد مطلب : 34439
+
-

مرگ ناگهانی عین‌الیقین

روایت
مرگ ناگهانی عین‌الیقین


فرزام شیرزادی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
ع - عین‌الیقین، درحالی‌که به‌نظر می‌رسید سالم و سرحال است و قرار هم نیست حالا حالا‌ها عزرائیل ماست‌خورش را بچسبد، یکباره رفت آن دنیا. روزی که آقای‌عین‌الیقین رأس ساعت 7:37صبح مرد، فکرش را هم نمی‌کرد مرگ به این راحتی و بی‌دردسر بیاید سراغش و تا بخواهد به‌خودش بجنبد یقه‌اش را بگیرد و خلاص. عین‌الیقین که سال‌ها در بخش بایگانی اداره‌ای نیمه‌دولتی کار می‌کرد و فرصت زیادی برای مطالعه داشت، منهای چهار، پنج سال ابتدایی آغاز به کارش، باقی سال‌ها به سبب فراغت فراوان حین کار روزانه، سه، چهار ساعت کتاب می‌خواند و بعد هم می‌رفت سراغ روزنامه‌ها و مجله‌های دلخواهش و سرآخر هم دو جدول نُقلی حل می‌کرد.

بعد هم مسیر اداره تا خانه را پیاده می‌رفت و اگر حوصله‌اش می‌کشید، یکی دو نخ سیگار روشن می‌کرد و جلو  ویترین چند کتابفروشی پا شل می‌کرد و زل می‌زد به ‌خودنویس‌ها، مدادها و کتاب‌هایی که چیده شده بودند کنار هم. سال‌ها نوشتن و شعر گفتن فقط برای دل خودش بود، جز یکی دو بار هیچ آدمی در اداره بایگانی به او نگفته بود شعرهایش را خوانده است. عده‌ای حتی نمی‌دانستند عین‌الیقین شاعر است و چند روزنامه معتبر هم با او مصاحبه کرده‌اند. جز « اََحَد فناشل» کارمند رتبه سوم بخش قبل از بایگانی، هیچ کارمندی از شعرهای عین‌الیقین تعریف نکرده بود. فناشل بارها به عین‌الیقین گفته بود که شیفته شعرهای اوست.

عین‌الیقین هم دستی به سبیل سوسکی‌اش می‌کشید و بعد در نوعی خوش‌طبعی ملال‌زده کف هردو دستش را می‌گذاشت روی شکم برجسته‌اش و فقط سر تکان می‌داد.

وقتی خبر مرگ عین‌الیقین در اداره پیچید عده‌ای به علامت مصیبت و یادش به خیر و حیف شد سر تکان دادند. عصر سه روز بعد و در مراسمی که برای یادبود او تدارک دیدند یکی از کارمندان درجه2 بایگانی سخنرانی کوتاهی کرد و چند بیت از غزل‌های عین‌الیقین را برای حضار خواند: «من آن لولی‌وش مغمومِ معصومم که می‌دانم شبی مهجور می‌میرم...» جماعت طاقت نیاوردند و دو، سه نفر به گریه افتادند. کارمند دوباره تکرار کرد: «من آن لولی‌وش مغموم معصومم...» صدایش تو بلندگو اِکویی شده بود و موج می انداخت. فناشل چنان بلندبلند گریه می‌کرد که صدای هق‌هق‌هایش با نوایی چون عربده یکی شده بود. از صدای بلند او عده‌ای سر چرخاندند و مات شده با چشمانی سرد، مثل بز نگاهش کردند.

روزی که عین‌الیقین مُرد و عصر همان روز در اداره‌اش مراسمی برای یادبودش تدارک دیدند، دلش می‌خواست خودش هم آنجا حضور داشت و می‌توانست حرف بزند. می‌خواست به جماعت بی‌کاری که جمع شده بودند بگوید می‌مردید وقتی زنده بودم بیایید سراغم و اگر از شعرم خوشتان می‌آمده بهم بگویید. واقعا می‌مردید نسناس‌ها؟

این خبر را به اشتراک بگذارید