• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
شنبه 13 مرداد 1397
کد مطلب : 25498
+
-

گپ‌وگفت خودمانی با سلطان کمدی ایران درباره خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌اش و روابط همسایگی در جنوب تهران

اکبرم، عبدِ مرامِ بچه‌های نازی‌آباد

اکبرم، عبدِ مرامِ بچه‌های نازی‌آباد

ابوذر چهل امیرانی| خبرنگار:

منطقه 16


الحق باید به او لقب «سلطان کمدی ایران» داد؛ چراکه 4دهه تلاش او برای نشاندن لبخند روی لبان مردم سرزمینی که عاشقانه دوست‌شان دارد، از او چهره‌ای محبوب ساخته است و به گمان خیلی‌ها، هنرمندی است که تکرار نخواهد شد. «اکبر عبدی» فیزیک بدنی خاصی دارد و صورت وی به گونه‌ای است که امکان گریم و ساختن چهره‌های مختلف را دارد. به همین خاطر، نقش‌ها و تیپ‌های زیادی از او دیده‌ایم که همگی برایمان قابل باور بوده است؛ چه زمانی که نقش یک دانش‌آموز را بازی کرده و چه یک پیرزن. این بازیگر پیشکسوت و دوست‌داشتنی، همیشه به جنوب شهری بودن خود افتخار و خودش را بچه نازی‌آباد معرفی می‌کند. در گپ‌وگفت خودمانی هم که با او داشتیم، خاطرات زیادی از نازی‌آباد و بچه‌محل‌هایش برایمان تعریف کرد که شنیدن آنها حتی برای کسانی که ساکن این محله نبوده‌اند، شیرین و دلچسب است. پایان هر جمله‌اش نیز با حسرتی همراه بود که نشان می‌داد اکبر عبدی از روابط فعلی همسایه‌ها چندان دل خوشی ندارد. 

 شهروندان شهرهای مختلف ادعا می‌کنند که همشهری آنها هستید. علت هم مشخص است و برمی‌گردد به بازی خوبتان با لهجه و تیپ‌های مختلف، اما گفته‌اید که بچه نازی‌آباد هستید. شما در این محله به دنیا آمده‌اید یا ساکن بوده‌اید؟ 

پدر من وقتی از اردبیل برای کار به تهران آمد و خانه خواهرش ماند، خاطرخواه اوستای عمه‌ام شد. عمه من پیش مادرم خیاطی یاد می‌گرفت و پدرم به خواهرش گفت راجع به این خانم پرس‌وجو کن تا اگر مجرد هست، من باهاش ازدواج کنم. از قضا پدربزرگ ما هم رفیق آذری زبانی داشت و عاشق آذری‌ها بود. بنابراین این وصلت جور شد. این اتفاق نرسیده به میدان شوش، در جایی که بهش می‌گفتند گود میدون غار افتاد. پدرم تا 2سالگی من، داماد سر خونه بود و تا 7سالگی من هم در محله سردار اشرف و تیردوقلو ماندند تا اینکه در زمان شروع مدرسه من رفتند سمت نازی‌آباد. 

 چون مدرسه شما در حوالی نازی‌آباد بود، ساکن این محله شدند؟ 

خیر. محل کار پدرم در کارخانه چیت‌سازی بود و به همین دلیل، ساکن نازی‌آباد شدند که به اونجا می‌گفتند ایستگاه پل پیچ. خانه ما کنار ایستگاه ورزشگاه، پشت سینما شرق و روبه‌روی آپارتمان‌های بانک مسکن و بانک رهنی بود. دوره دبستان به مدرسه صبوری در زمین‌های (محله) پلیس می‌رفتم. دوره راهنمایی را هم در محدوده بازار اول نازی‌آباد گذراندم تا اینکه وارد هنرستان حافظ شدم تا تراشکاری و قالبسازی را در رشته مکانیک عمومی یاد بگیرم. 

 هنرستان حافظ هم در حوالی نازی‌آباد بود؟ 

خیر. ته بازار کیلویی‌ها (کفاش‌ها) در سبزه‌میدان بود، پشت امامزاده زید(ع). به 2علت حوالی بازار درس خواندم. اول اینکه پدرم اصرار داشت که صنعت یاد بگیرم و دوم اینکه بعدازظهرها در قسمت آهن‌فروش‌های بازار در حجره پسر عموی پدرم شاگردی می‌کردم. بعد از مدرسه به پامنار، سر خیابان بوذرجمهری می‌رفتم و در دفتر آهن‌فروشی پسرعموی پدرم کار می‌کردم. گاهی اوقات هم ساعت 2‌ـ 3بعد ازظهر به لاله‌زار می‌رفتم و در یک تئاتر کمدی بازی می‌کردم. از طریق آقایی به اسم «امیر حشمتی» با تئاترشهر آشنا شدم و نخستین‌کاری هم که در 17‌ـ 18سالگی در تئاترشهر تمرین کردیم، نمایشی از اوژن یونسکو بود.

مرحوم رضا ژیان، استاد پرویز پورحسینی، گرجستانی و خیلی دوستان در آن بازی می‌کردند و من هم هنرور (سیاهی لشکر) بودم تااینکه رفته رفته نقش من پررنگ شد. البته موقع تمرین،  انقلاب و تئاترشهر هم 5‌ـ 6ماه تعطیل شد. بعد از انقلاب هم به خاطر خرابی موتوربرق مجموعه، چراغ زنبوری روی صحنه تئاتر می‌گذاشتیم و بازی می‌کردیم. اسم آخرین نمایش ما هم «بچه‌ها و خمره سخنگو» بود که من به اتفاق «عزیز حاتمی» که الان در این کار نیست و کاسب خیابان سپه است و آقایی به نام «حمید صالحی» نقش 3بچه را در 20سالگی بازی می‌کردیم. «سیاوش طهمورث» کارگردان بود و «رضا فیاضی» هم در نقش اوستای این کوزه‌گری بازی می‌کرد. 

 ببخشید که حرفتان را قطع می‌کنم. دوست دارم درباره نازی‌آباد و خاطرات شما از این محله بیشتر بدونم. 

(با لبخند) هنوز در نازی‌آبادیم و همه این اتفاق‌ها زمانی افتاد که من در آن محله زندگی می‌کردم. در 26سالگی سریال «باز مدرسه‌ام دیر شد» را بازی کردم که خیلی استقبال شد. قبل از آن یعنی در 25سالگی ازدواج کردم و ساکن شمال غرب شهرک غرب شدم که همجوار با فرحزاد و پونک بود. البته اون موقع حالت بیابانی و درخت‌های گردوی زیادی داشت. 

 آن موقع مرکزی برای فعالیت‌های هنری در نازی‌آباد وجود داشت؟ 

بله. 3ماه تابستان به کانون پرورش فکری کودکان در بازار دوم نازی‌آباد می‌رفتم و در کلاس‌های تئاتر «حسن دادشکر» شرکت می‌کردم. یادم هست یک روز صدام بی‌شعور(!) زمین بازی بچه‌ها در پارک (17شهریور) را بمباران کرد. از کانون که بیرون آمدیم، جنازه 20‌ـ30بچه کم‌سن را دیدیم که روی پرچین دور پارک افتاده. خاطره‌های تلخ و شیرین زیادی از نازی‌آباد دارم که این یکی خیلی پررنگ و بزرگ برای من و همه نازی‌آبادی‌هاست. 

 آن زمان نازی‌آباد چه شکلی بود؟ 

نازی‌آباد یکی از محله‌های خیلی پررنگ و تأثیرگذار تهران در هر زمینه‌ای بود. آن زمان همه کارها توسط مردم انجام و کارگردانی می‌شد، اما الان مردم همه چیز را از مسئولان می‌خواهند. درِ خانه همه به روی همدیگه باز بود. اگر 2نفر نزاع می‌کردند، اینجور نبود که دنبال پاسبان بروند، اهالی خودشان مشکل را حل می‌کردند. 

 پدر شما هم در این کارها ریش‌سفیدی می‌کرد؟ 

بنده خدا همیشه 4ساعت اضافه‌کاری می‌کرد تا ما زندگی بهتری داشته باشیم. خیلی در محله نبود. گاهی 7صبح سر کار می‌رفت و 11شب بر می‌گشت یا اینکه 10شب از خانه بیرون می‌رفت و تا 11صبح روز بعد در چیت‌سازی کار می‌کرد. خیلی مواقع حتی خودمان او را نمی‌دیدیم. پدرم خیلی با بیرون و محله کار نداشت، ولی برعکس مادرم همه کارهای ما را انجام می‌داد. به دعواها و کتک‌کاری‌هایمان رسیدگی می‌کرد و حواسش به درس و مدرسه ما بود. در حالی که پدر مرحومم حتی نمی‌دونست کلاس چندم هستیم. با این حال پدرم یک خوبی داشت. به تنهایی کار می‌کرد، اما خرج پدر و مادرش را هم می‌داد و حتی برایشان خانه هم اجاره کرده بود. کلاً آن زمان آدم‌ها با هم خیلی خوب بودند و به هر بهانه‌ای خونه یکی جمع می‌شدند و شادی می‌کردند. من هم با بچه‌محل‌ها هر 2ماه یکبار در کوچه تخت می‌زدیم و تئاتر بازی می‌کردیم و محله را نشان خود محله می‌دادیم. مثلاً ادای یک نفر را درمی‌آوردیم و از فرداش می‌دیدیم 2خانمی که با هم دعوا کرده بودند از ترس ما آشتی کرده‌اند تا باز هم ادای آنها را در تئاترهایمان درنیاوریم. خلاصه اینکه مردم از حال هم خبر داشتند و به حال هم می‌رسیدند. اگر خدایی ناکرده حال یکی خراب می‌شد، همسایه ها جمع می‌شدند و با پیکان یک نفر، فوری طرف را می‌بردند بیمارستان. گاهی حتی صاحب مریض هم خانه نبود ولی همسایه‌ها احساس مسئولیت می‌کردند. ازدواج بچه‌های همسایه هم با هم زیاد بود. مثلاً برادرم اصغر که شهید شد، عاشق دختر همسایه بغلی شد و ازدواج کرد. 

 در نقش‌هایی که بازی می‌کنید، از این آدم‌ها الهام گرفته‌اید؟ 

بیشتر نقش‌هایی که بازی کرده ام، در نازی‌آباد دیده و از آنها الهام گرفته‌ام. مثل نقش پیرزنی که بازی کردم یا نقشی که الان به اسم امین آقا در برنامه «شبی با عبدی» بازی می‌کنم، برگرفته از شخصیت بچه‌محلم امین فرزانه (گنده لات سابق شهرری) است. 

 الان اسم چند تا از همسایه‌ها را به یاد دارید؟ 

آقای صالحی، این‌ور ما بود، محمود آقا آن‌ور. منزل آقای خدایی، کنار محمودآقا بود و روبه‌روی ما هم مادری با مادربزرگ پیر و دختر جوانش زندگی می‌کرد که تنها مردشان 17شهریور در میدان ژاله شهید شد. زمانی که از سر کار در خیابان ایران برمی‌گشت، تیر خورد. یادم هست با افتخار می‌گفتیم نخستین شهید انقلاب از محله ماست. 

 آخرین باری که نازی‌آباد رفتید، چه زمانی بود؟ 

6ماه پیش. من به هر بهانه‌ای به نازی‌آباد می‌روم. برای دیدن آقای شاکری، قهرمان کشتی آسیا که الان سوپر گوشت داره و بچه‌محل‌های قدیمی مثل آقای منصور حسنی. حتی برای خرید خواربار و تعمیر ماشین هم به نازی‌آباد می‌روم. با اینکه از 25سالگی ساکن شهرک غرب شده‌ام، اصل و ریشه‌ام از نازی‌آباد است و همان جا مانده است. به هر بهانه به محله قدیمی‌ام سر می‌زنم. مثلاً با امین آقا فرزانه می‌رویم خانه 2دوست یا همسایه تا آنها را آشتی بدهیم. 

 مشکلی هم در محله دیده‌اید؟ 

جز معرفت و دوستی در این محله چیزی ندیده‌ام. واقعا عبدِ مرامِ بچه‌های نازی‌آبادم. خانواده‌ای در محله هزار دستگاه نازی‌آباد می‌شناختم که یک خواهر معلول و مادری داشت که نمی‌تونست از عهده کارها بربیاد. یکی از همسایه‌ها لباس‌هایشان را می‌شست و دیگری برایشان آشپزی می‌کرد، یعنی این مادر و دختر معلول به حال خودشان رها نشده بودند. این‌طور نبود که 3خانواده در یک ساختمان 3طبقه زندگی کنند ولی از حال هم خبر نداشته باشند. الان این همدلی‌ها کمرنگ شده که البته به خاطر شرایط و گرفتاری‌های زندگی است. 

 بالطبع در چنین محله‌ای حتماً همه همدیگر را می‌شناختند و نشانی کامل همدیگر را هم می‌دانستند. 

بله. اسم همسایه، بچه‌ها و زن 20خانه و 5کوچه آن طرف‌تر را بلد بودیم. متأسفانه الان این حد آشنایی کمتر دیده می‌شود. شاید همسایه‌ها در عزای امام حسین(ع) یا جشن تولد ائمه(ع) همدیگر را ببینند یا خدایی ناکرده در ختم همدیگر یا عروسی‌هایشان. یادم هست وقتی برادرم شهید شد، برای مراسم او نه تنها از نازی‌آباد، بلکه خیلی از همسایه‌های ما که روزگاری در نازی‌آباد زندگی می‌کردند و به محله‌های دیگر رفته بودند، از راه‌های دور و نزدیک آمدند. این دوستی‌ها فقط در محله جاری نبود. به محله‌های دیگر هم تسری پیدا می‌کرد و به نازی‌آباد، جوادیه، گلابدره و مناطق دیگر هم می‌کشید.  

 از سینماهای نازی‌آباد هم خاطره‌ای دارید؟ 

سینما شرق در محله ما بود و سینما شهلا هم در بازار دوم دو فیلمه بود. ما هر روز از صبح تا 12ظهر و بعداز ظهر هم از 2 تا 4 ونیم به مدرسه می‌رفتیم. خیلی وقت‌ها بعدازظهر به جای مدرسه به سینما می‌رفتیم. 

 یعنی از مدرسه فرار می‌کردید؟ 

بله، اما چون در مدرسه تئاتر بازی می‌کردیم، ناظم خیلی‌گیر نمی‌داد، آقایی بود به نام جودکی. الان متأسفانه بچه‌ها در مدرسه هم همدیگر را نمی‌شناسند. ما همه بچه‌های مدرسه را می‌شناختیم، چه رسد به همکلاسی‌هایمان. می‌دانستیم کدام دانش‌آموز در کدام طبقه مدرسه و کدام کلاس است. چندوقت پیش در نمایشی بازی می‌کردم. ناظم مدرسه‌راهنمایی‌مان آقای طاهرخانی را بین تماشاگرها دیدم. معرفی‌اش کردم و دستش را بوسیدم. اشک در چشمانش پر شد و گفت فکر نمی‌کردم مرا بشناسید. در پشت صحنه برنامه «شبی با عبدی» هم یک نفر در تاریکی سراغم آمد و پرسید که مرا می‌شناسی؟ من هم گفتم شما کاظم فراهانی هستید و شاگرد اول کلاس ما بودید. وقتی از کار و زندگی‌اش پرسیدم، گفت مهندس شهرداری است در همان نازی‌آباد. منظور اینکه آدم‌ها به حدی پررنگ با همدیگر قاطی بودند که بعد از 30‌ـ 40سال هم همدیگر را می‌شناختند. 

 به سینماهای توسکا و شیرین هم در جوادیه می‌رفتید؟ 

این سینماها سر پل جوادیه بودند. سینما توسکا، نو و شیک و یک فیلمه بود که فیلم‌های روز ایرانی را نشان می‌داد. اما سینما شیرین دو فیلمه بود. اکثراً یک کاسه فالوده می‌خریدیم و زیر دریچه کولر می‌نشستیم. یا فیلم اول را می‌دیدیم و فیلم دوم را می‌خوابیدیم یا برعکس، چون در خانه کولر نداشتیم. 2نفر پارچه خیس جلو پنکه می‌گرفتند تا بقیه خنک بشوند. تابستان و زمستان قدیم هم با حالا فرق داشت. در نازی‌آباد یادم هست زیر برف تونل می‌زدیم تا رفت‌وآمد کنیم. آن موقع حتی تلویزیون نداشتیم. اولین بار که پدرم تلویزیون سیاه و سفید خرید، شب با ملحفه پایم را به پایه تلویزیون بستم، چون می‌ترسیدم پدرم پشیمان شود و فکر کند نتواند قسطش را بدهد. 

 به خاطر اینکه خانواده مرفهی نبودید، شما هم مثل بچه‌محله‌هایتان برای کار به ژاپن رفتید؟ 

من که نه، اما 2برادرم رفتند. اصغر که شهید شده، از ژاپن پول فرستاد و براش خانه خریدیم. علی هم با من شریکی مغازه راه انداخت. وضع من بد نبود و از این فیلم به آن فیلم یا از این سریال به آن سریال می‌رفتم. حتی مادرم اجازه نداد سربازی بروم. 3برادرم سربازی رفتند، ولی من نه. محل خدمت علی اردوگاه اسرای عراقی در پشت بهشت زهرا(س) بود. هر روز 20‌ـ 30نامه می‌آورد و با پول خودش تمبر می‌خرید و پست می‌کرد عراق. می‌گفت این کار خانواده اسرای عراقی را از نگرانی درمیاره. ناصر هم در کرمان خدمت کرد. اصغر هم 53روز مانده بود خدمتش تمام شود که مجروح شد. در هوانیروز شیراز، در یک عملیات از چند ناحیه ترکش خورد و بعد از 15سال، همانطور که دکترش پیش‌بینی کرده بود، اسفند سال81 به رحمت خدا رفت. 

این خبر را به اشتراک بگذارید