• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
سه شنبه 5 دی 1396
کد مطلب : 2305
+
-

شب بم رفت و صبح دگر شد

14 سال پس از زلزله بم، 5 زن از بازماندگان برای همشهری روایت می‌کنند

زلزله
شب بم رفت و صبح دگر شد

فاطمه علی اصغر:

در این روزها که زمین سر گذاشته به لرزیدن، چندبار زیر آوار ماندن خودمان را تجسم کردیم؟ چندبار فکر کردیم، چگونه با مرگ روبه‌رو می‌‌شویم؟ چندبار از خودمان پرسیدیم، در نخستین لحظه‌های فاجعه چه می‌کنیم؟ چندبار خیره به کودکانمان نگاه کرده‌ایم و بند دلمان پاره شده؟ بی‌شک هزاران تصویر در ذهنمان جان می‌گیرد و می‌میرد و باز سر و کله‌شان از جایی که نمی‌دانیم کجاست، پیدا می‌شود. حالا آنهایی که 14سال پیش زمین امن‌شان، در ساعت  5 و 26دقیقه بامداد با شدت 6/6 ریشتر لرزید، از لحظه واقعه بزرگ با ما حرف می‌زنند. صدای آنها از میان 26هزار مرده می‌آید یا شاید 50هزار مرده؛ هیچ وقت آمار دقیقی داده نشد. تجربه لحظه‌های وقوع زلزله برای آنها، آنقدر نزدیک و روشن است که وقتی نقب به آن لحظه‌ها می‌زنند، صدا در گلویشان مدام می‌شکند. نه! زلزله بم، از خاطره جمعی ایرانیان پاک نمی‌شود، نه بم، نه زلزله طبس، رودبار، آذربایجان، سرپل ذهاب و...حتی صدای ناله زلزله‌زدگان دوره‌های مختلف تاریخی این سرزمین هنوز با ماست. هنوز هم هزاران کشته و زخمی و بی‌خانمان فریاد می‌زنند در گوشمان و دست‌هایشان بیرون از آوار مانده و کمک می‌خواهند. آنها با ما حرف می‌زنند. آنها از دیدار با مرگ برگشته‌اند. این گزارش روایت 5زن است که هر کدام موقعیت متفاوتی را زمان زلزله بم تجربه کردند.

روایت سحر

شب زلزله، همه خانواده در خانه بودیم جز احسان برادرم. مستأجر هم داشتیم؛ 2 خانم معلم که سال‌های اول خدمتشان را داشتند در بم می‌گذراندند. شب قبل از زلزله پیش‌لرزه آمد، به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد، چنین اتفاقی قرار است بیفتد. خانه ما 6-5 اتاق داشت با 80سال قدمت. خشت و گلی بود. وقتی زلزله آمد از صدای لرزش پریدم اما آنقدر همه‌‌چیز سریع اتفاق افتاد که مجال تکان خوردن نداشتم. صدای وحشتناک زمین در گوشم بود که دیدم سقف دارد می‌افتد رویم. نمی‌دانم از نظر علمی درست است یا نه اما زمین داشت مرا به سمت خودش می‌کشید. وحشی شده بود. از اتاقی که خوابیده بودیم درِ هال را می‌دیدم، با اینکه همه جا تاریک بود. من آن موقع 12سال بیشتر نداشتم، نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. مثل جسدی که زیر خاک می‌گذارند، روی من خاک ریخته شده بود. مرگ را می‌دیدم. نفسم داشت بند می‌آمد. اصلا در آن لحظه‌ها زودتر می‌خواستم این درد تمام شود و بمیرم. مدام در پس‌لرزه‌ها بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم. 3ساعت زیر آوار بودم. تا اینکه صدایی را شنیدم. برادرم آن شب رفته بود خانه دوستش و آنها تا دیر وقت بیدار و موقع زلزله هوشیار بودند. گویا برادرم کنار در ورودی هم بوده و زمان زلزله سریع در درگاه می‌ایستد تا زلزله بند بیاید. بعد دوان می‌آید سمت ما. به خانه که می‌رسد، بهت‌زده می‌شود، چون جز تلی از آوار نمی‌بیند. همسایه‌ها می‌گویند که ما همه مرده‌ایم. صدایش که آمد، با آخرین ذرات وجودم شروع کردم به فریاد زدن. اول هیچ‌کس صدایم را نشنید. باز داد زدم. صدایی گفت: کجایی سحر؟ دهانم پر خاک بود اما گفتم. لحظه اول آوار انگار سنگین‌تر شد. مدام جیغ می‌زدم. صدا گفت: جیغ نزن و آرام نفس بکش. آرام شدم. آوار کمتر و کمتر می‌شد. وقتی که من را در آوردند، گذاشتند روی زمین. کمرم آسیب دیده بود و نمی‌توانستم روی پایم بایستم. در آن حال صدای فریادهای مادرم را شنیدم که برادر کوچکم را صدا می‌زد. مادرم پا و کمرش شکسته بود. مهدی، برادر کوچکم چون جلوی تلویزیون خوابیده بود. تلویزیون افتاده بود روی پاهایش. بیرون آوردنش خیلی طول کشید. پاهایش شکسته بود. بدتر از همه ماجرای 2 معلم، مستأجرمان بود. آنها کنار پی دیوار خوابیده و هر دو مرده بودند.

روایت فاطمه

هیچ‌کس نمی‌تواند تصور کند وقتی زلزله می‌آید، چه می‌کشد و چه خواهد کشید. آن شب ما از کرمان، مهمانی رفته بودیم، خانه برادرم بم. شب قبل پس‌لرزه‌ای آمد؛ مثل کشیده‌شدن غلتک روی آسفالت. اما آنقدر نبود که بترسیم. ما توجه نکردیم. کسی فکر نمی‌کرد این اتفاق بیفتد. چه شب وحشتناکی بود. آن شب، قیامت را به چشم دیدم. بهت‌زده شده بودم. صدای طوفان در گوشم می‌پیچید. اصلا نمی‌توانستم جا‌به‌جا شوم. شانس آوردیم که برادر شوهر، جاری و پسر خودم در هال خوابیده بودند و وضعیتشان طوری بود که توانستند خیلی زود خودشان را بیرون برسانند و بعد ما را نجات دهند. بگذارید از اینجا تعریف کنم؛ نزدیک اذان صبح بود که چشمم را باز کردم. دیدم اصلا نمی‌توانم تکان بخورم. همه‌‌چیز را می‌فهمیدم اما هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. زیر آوار بودم. بدنم خونریزی داخلی کرده بود. در آن لحظه‌ها، به روز قیامت فکر می‌کردم. همیشه وقتی قرآن می‌خواندم، تصاویری از قیامت جلوی چشمم بود. فقط می‌گفتم خدایا نجاتم بده. خدایا گناهانم را ببخش. مصیبت خیلی بزرگی بود. خانه بغلی ما ریخته بود روی خانه ما. هیچ وقت یادم نمی‌رود. خواهر شوهرم. عموی شوهرم همه مردند. همه از کنار ناله‌ها و دست‌های مانده از زیر آوار بیرون می‌گذشتند و می‌گفتند این از ما نیست. هر کس سراغ خانواده خودش می‌رفت. پسرم مرا از زیر آوار بیرون کشید. وقتی بیرون آمدیم. چندبار دستانش شل شد و من افتادم زمین. بعد از آن اصلا متوجه نشدم چطوری به بیمارستان باهنر کرمان منتقل شدم. بلا روزگاری بود.

روایت زینب

خیلی‌ها می‌خواهند داستان زندگی‌ام را بنویسم  چون عجیب است و شبیه معجزه. من ساعت‌ها زیر آوار مانده بودم. ما 8نفر بودیم و شب خانه خواهرم مهمان بودیم. از آن 8نفر تنها من و مادرم نجات پیدا کردیم و بقیه همه رفتند که رفتند. من اصلا متوجه زلزله نشدم، فقط دیدم که جایی قرار گرفتم که دارم می‌میرم. دست و پاهایم به‌شدت درد می‌کرد اما تنها چیزی که احساس می‌کردم مرگ بود. بعدها به من گفتند از صدای ناله‌ام پیدایم کردند. خودم یادم نمی‌آید. در بیمارستان فهمیدم که یک پایم سوخته، پای دیگرم شکسته، دستم از مچ قطع شده و جمجمه‌ام آسیب دیده. شما به معجزه اعتقاد دارید؟ من زندگی‌ام را معجزه می‌دانم. اگر کسی برای خودش این اتفاق نیفتد نمی‌تواند، درک کند. بعد از اینکه از زیر آوار بیرون کشیده شدم مرا بردند بیمارستان باهنر کرمان. همه قطع امید کرده بودند و می‌گفتند پایت قطع می‌شود. روزی که می‌خواستند پایم را قطع کنند. آقای خاتمی برای بازدید آمده بودند بیمارستان. به عیادت من هم آمدند. حرف‌هایم را که شنیدند، گفتند فعلا عمل نکنید و دستور دادند که مرا منتقل کنند بیمارستان امام‌خمینی(ره). همان زمان جراحی از خارج از کشور برای کمک به زلزله‌زدگان آمده بود. او به سفارش آقای خاتمی بالا سر من آمد و گفت که باید این عمل‌ها را انجام دهید. بعد از 4عمل پای من قطع نشد. 3‌ماه بعد دوباره آقای خاتمی را دیدم که به بم آمده بود و این بار هم لطف کردند و مرا مکه فرستادند و به من گفتند که چکار کردی که من تو را مثل دخترم دوست دارم؟

روایت مهسا

روز واقعه، 13 ساله بودم. پیش لرزه که آمد پدرم به ما هشدار داد که امکان زلزله باز هم هست. آن شب من نزدیک در ورودی خوابیده بودم و سریع توانستم بیایم بیرون. در ورودی به راهرو باز می‌شد، من نجات پیدا کردم، پدر و مادرم و بسیاری از خاله و عموهایم هم رفتند. زلزله که شد هوا هنوز تاریک بود. همسایه‌ها زیر آوار بودند و دختر همسایه‌مان گریه می‌کرد. کاری از دستم برنمی‌آمد. بهت‌زده در حیاط نشسته بودم و پس‌لرزه‌‌ها را حس می‌کردم. خانه‌ها داشتند فرو می‌ریختند. تا اینکه یکی از همسایه‌ها پسرش را که نیمه بیهوش بود، گذاشت کنارم و گفت لب‌هایشان را‌ تر کن و رفت. پارچه‌ای پیدا و لب‌هایش را‌تر کردم؛ تنها کاری که از دستم برمی‌آمد. تا هوا روشن شد. 4-3روز همه دنبال مرده‌هایشان می‌گشتند. 2ماجرا اما هنوز شوکه‌ام می‌کند؛ دختر همسایه مان را داشتند می‌بردند بیمارستان که پرسید بابا و مامانم کجا هستند؟ وقتی دید کسی چیزی نمی‌گوید، از ناراحتی مرگ پدر و مادرش همان لحظه دق کرد. ماجرای دیگر، ما همسایه‌ای داشتیم که معلم قرآن بود. همیشه می‌گفت می‌خواهم مثل امام‌حسین(ع) بمیرم وقتی او را از زیر آوار در‌آوردند سرش از تنش جدا شده بود.

روایت مریم

شب زلزله، مراسم نامزدی‌ام بود. فیلم‌هایمان هنوز هست. آن شب همه رفتند و فقط یکی از دایی‌هایم پیش ما ماند. 10نفر بودیم. آن شب تا دیر وقت بیدار بودیم که برادرم نمی‌دانم چرا گفت: امشب زلزله می‌آید. ما از قبل چراغ اضطراری و پتو آماده کرده و همه توی هال نشسته بودیم. پدرم گفت امشب نماز آیات بخوانید. اذان که گفت من رفتم حیاط و داشتم وضو می‌گرفتم که زمین لرزید. همه‌‌چیز تکان می‌خورد با بدبختی خودم را به در خروجی رساندم اما دم در برگشتم و دیدم کسی پشت سرم نیست. با خودم گفتم اگر همه بمیرند، من چرا باید زنده بمانم؟ برگشتم. راهرو هنوز خراب نشده بود. ولی موقع برگشت یک آجر خورد توی سرم و دیگر چیزی متوجه نشدم. بعدها فهمیدم که پدر و مادرم بعد از من بیرون آمده و پدرم خواهرهایم را از زیر آوار بیرون کشیده‌بود. برادر کوچکم کلاس اول بود. در همین فاصله کوتاه گلویش پر خاک شده بود. مادرم دست می‌کرد توی گلویش و خاک‌‌ها را در می‌آورد. مادربزرگم در سرویس بهداشتی گیر کرده بود. 3ساعت طول کشید که از زیر آوار بیرون آوردیمش. همسایه‌ها همه گریه می‌کردند. خانه‌ها خراب شده بود. پدرم سقف خانه‌مان را ضد‌زلزله ساخته بود و ما آماده بودیم. شاید برای همین هم بود که نجات پیدا کردیم ولی چون یکسری از فامیل‌هایمان به‌خاطر نامزدی من از شهرهای دیگر بم آمده بودند تا مدت‌ها با ما قهر بودند. تلخی زلزله هنوز با ماست.

نخل‌هایی که دوباره سر به فلک کشید

از آن لحظه بی‌محابای غرش زمین، شکاف سقف‌ها، فرو ریختن آوار، دست‌های التماس و ناله‌ها، از آن سال سیاه، ۱۴سال گذشته است. بم دوباره در آغوش مادرش زمین آرام گرفته و خانه‌هایش از نو برپا شده‌اند، این بار اما با شکل و شمایلی نو و غریب با آنچه از بم در خاطره‌ها مانده بود. بزرگ‌ترین ارگ خشت و گلی جهان هم بر بالای بم دوباره سر برافراشته و از برج‌های بلندش به گذر تاریخ خیره شده است و ماندگاری خود را به رخ زمین می‌کشد. دردهای مردم التیام یافته، اگر چه هنوز می‌شنویم که درمان‌ها ادامه دارد و نشانه‌های سردرد و دست و پاهای از دست رفته هنوز در گوشه و کنار شهر دیده می‌شود. نشانه‌هایی که خیلی زود رنگ می‌بازد در طلوع دوباره خورشید و باز زنگ مدرسه‌ها به صدا درآمده و با خنده‌های دلبرانه کودکان آمیخته شده است. بخشی از کسانی که همسرانشان را از دست داده‌اند، دوباره ازدواج کرده و به شور زندگی دامن زده و باز نوزادانی متولد شده‌اند.

در کنار قنات‌های مهتاب و نخل‌های سر به فلک کشیده، سرخوشی‌های زندگی جشن گرفته می‌شود. حالا نخل‌های خیابان‌ها هم نورپردازی شده و خرمای بم هنوز شهره خاص و عام است. در بسیاری از خیابان‌های شهر فست‌فودها و غذاخوری‌ها و کافی‌شا‍‌پ‌های جدید ساخته شده‌اند. کافی‌شا‍‍‌پ‌هایی که امروز پاتوق اصلی جوانان هستند و لایه بیرونی شهر تازه مدرن را پر‌رنگ‌تر می‌کنند، آنقدر مدرن که با روح کهن شهر همخوان نیست. روحی که تجربه تلخی را گذرانده و باز به حیات بازگشته. حیاتی که اما همچنان گره خورده با غم‌انگیزترین جای شهر، گورستان بزرگ مردگان آن سال، مردگانی چون ایرج بسطامی، خواننده‌ای که صدایش قلب‌های آشفته را می‌نواخت. قبر او حالا در گوشه‌ای از گورستان بزرگ گویی هنوز زمزمه می‌کند: گل پونه‌های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد/ خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :