• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
دو شنبه 21 خرداد 1397
کد مطلب : 19365
+
-

اندکی از بسیار

در ستایش استاد بهمن رافعی

ابراهیم اسماعیلی اراضی:

از وقتی که یادم می‌آید هر وقت خواسته‌اند در کمترین زمان ممکن، او را معرفی کنند، گفته یا نوشته‌اند: شاعرِ «از دست عزیزان چه بگویم گله‌ای نیست»؛ غزلی که در سال‌های دور، بدون هماهنگی با خودش (ظاهرا به واسطه یک دوست مشترک) به پیوست یک ترانه، خوانده شده و اقبال فراوان یافته است. ناگفته نماند که این غزل، مثل بسیاری از دیگر آثار شاعرش، آن‌قدر ظرفیت‌های هنری و اندیشه‌ای داشته و دارد که حتی بدون همراهی موسیقی هم راه خودش را به دل مردم باز کرده و درخشیده است. دوست هنرمندم اهورا ایمان که در دوره دانشجویی‌اش بیشتر عکاسی می‌کرد، می‌گفت در کوچه‌‌پسکوچه‌های کرمان، دنبال سوژه عکس می‌گشتم که ناگهان سردر گچبری‌شده خانه‌ای غافلگیرم کرد: «در حسرت دیدار تو آواره‌ترینم/ هرچند که تا خانه تو فاصله‌ای نیست» و چقدر عجیب که این غزل در روزگاری نزدیک به زمان سروده‌شدنش تا این حد بلند پریده است!

اما این غزل، تنها اندکی از بسیارهای اوست؛ بسیارهای منتشرشده و منتشرنشده؛ شاید هم به همین دلیل باشد که بهمن، این همه تأکید بر این یک غزل را نمی‌پسندد و روا نمی‌دارد. حق هم دارد؛ او را حتی نمی‌توان به کل غزل‌هایش هم محدود کرد؛ چراکه در رباعی‌هایش نکته‌شناس است؛ در مثنوی‌هایش سلوک می‌کند؛ در سپیدهایش هستی را می‌کاود؛ در محلی‌هایش روح فرهنگ اقلیمش را مجسم می‌کند و... . او را حتی به شعر هم نمی‌شود محدود کرد؛ داستان و رمان و نمایشنامه و فیلمنامه و مقاله و... هم نوشته و آموزش داده است. اما پیش و بیش از همه اینها، بر آگاهی تکیه کرده است.

بسیاری از ادبیاتی‌های میانسال این‌روزهای اصفهان و چهارمحال‌وبختیاری، در روزگار دانش‌آموزی‌شان شاگرد او بوده‌اند و تعدادی از معلمان تازه‌جوی ادبیات خلاق این استان‌ها هم که تأثیرات قابل ذکری بر نسل‌های تازه داشته‌اند، او را الگو قرار داده‌اند. بهمن رافعی تقریبا در هیچ انجمنی حضور پیدا نمی‌کرد و نمی‌کند؛ بدون اینکه نگران باشد که افراد بیشتری بشناسندش یا نه و نگرانی‌های دیگر؛ اما همیشه کافی بوده تعدادی نوجوان یا جوان تازه‌نفس به طریقی بخواهند از او بیاموزند؛ بی‌آداب و تکلیف، وقت گذاشته و حتی هزینه کرده است تا استعدادی هدر نرود. مثلا در سال‌های نخست دهه80 وقتی ما در گروه 6-5 نفره‌ای جمع شدیم و علاقه‌مان به آموختن بیشتر را با او در میان گذاشتیم، پذیرفت و صبح‌های جمعه‌اش را وقف ما کرد؛ معلم بسیارخوان و بسیاردانی که به تناسب مباحث مختلف، هر بار دریچه‌ای به سوی یکی از مناظر بکر هنری می‌گشاید تا جان مخاطبش از تازگی آکنده شود.

خوب یادم هست که یک‌بار در تعبیری شاعرانه و تکان‌دهنده گفت: شعر، کار ماست و یادمان باشد که «کار» یعنی «جنگ»؛ پس شعر، نمی‌تواند از حماسه تهی باشد. خود او هنوز در هشتادودوسالگی مصداق بارز این باور است؛ در شعری که زیستش می‌کند و در زیستی که شعرش می‌کند. عمرش به عزت و سربلندی و زایایی، بلند باد.

این خبر را به اشتراک بگذارید