• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
پنج شنبه 6 شهریور 1399
کد مطلب : 108700
+
-

قلب آب فشرده بود

قلب آب فشرده بود

 بهار کاشی:
آب به تماشای چهره‌ی خودش در رود نشست. زلال بود و خنک. جاری بود و فراوان. آب به زندگی فکر می‌کرد. به لحظه‌هایی که تشنگی‌ها را جواب داده بود و کمک کرده بود زندگی هم‌چنان ادامه داشته باشد. آب از رسالتی که در دنیا داشت خوشحال بود. به دشت نگاه کرد. راستی چه منظره‌ی زیبایی بود، دشتِ خاکی‌رنگ و آب زلال آبی‌رنگ. با خودش فکر کرد حتماً این منظره از بی‌نظیرترین منظره‌هایی است که خدا آفریده است.
آب گوش سپرد. صداهای فراوانی می‌شنید. نزدیک بودند یا دور؟ صدای شادی بودند یا غم؟ با خودش فکر می‌کرد کاش تا آن‌جا که صدا می‌آید جاری می‌شد. کاش می‌توانست بفهمد صدا از کجاست و برای چیست. آب به رفتن فکر می‌کرد که سواری کنارش رسید. دل رود لرزید. حس می‌کرد این سوار باید از همان‌جایی آمده باشد که صدا می‌آمد. در چهره‌ی سوار چه بود؟ قلب آب را فشرده می‌کرد. رود موج برداشت و لحظه‌ای بعد آب خودش را به دست‌های سوار رساند. به دست‌هایش که رسید غمی عجیب را حس کرد. آب می‌خواست هرچه حس زندگی دارد به قلب آن سوار بدهد. با خودش فکر کرد غمی که در چهره‌ی این مرد می‌دید از عمیق‌ترین غم‌هایی است که خدا آفریده است.
اما لحظه‌ای بعد از میان دست‌های مرد فرو ریخت. مات ماند. چرا چنین شد؟ مرد مردد ماند. آب فکر کرد سوار بر مشک مرد خودش را تا جایی برساند که از آن صداهای فراوان به گوش می‌رسید.
حالا می‌دانست صداها حکایت از جنگی سخت داشتند. باید می‌رفت و کمک می‌کرد. مرد آب را درون مشک ریخت. آب همراه با مرد سفر کرد. به خودش قول داده بود به آن‌ها کمک کند.
* * *
غروب بود و هنوز ردی از آب روی زمین مانده بود. مشک پاره بود و آب به غمی که دشت را در آغوش کشیده بود نگاه می‌کرد. او نتوانسته بود آن سوار و اهالی‌اش را نجات بدهد. عادلانه نبود. او برای زندگی آفریده شده بود پس چرا در این غروب داشت به رفتن‌ها نگاه می‌کرد؟ آب اشک ریخت و خاک خیس‌تر شد. آب فکر کرد این منظره، غمگین‌ترین منظره‌ای است که خدا آفریده است.

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :