• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
پنج شنبه 9 مرداد 1399
کد مطلب : 106291
+
-

به سفینه‌ى فضایى احتیاجى نیست!

به سفینه‌ى فضایى احتیاجى نیست!

فریبا خانی، سردبیر هفته‌نامه‌ی‌‌‌‍ دوچرخه:
اول: 20سال پیش وقتی دوچرخه چاپ شد، من فریبا خانی 27ساله بودم. اولین گزارشی که برایتان نوشتم درباره‌ی پسری بود که می‌خواست مکانیک شود، اما اوستامکانیک نمی‌گذاشت. فقط اجازه داشت سرسیلندرها را با بنزین بشوید. چندسال پیش‌درباره‌ی مادربزرگی نوشتم که وقتی از دست نوه‌های نوجوانش به فغان می‌آمد، فریاد می‌زد: «آهای یک فضینه‌ی سفاهی (سفینه‌ی فضایی) بیاید مرا از این‌جا ببرد؛ دیگر خسته شده‌ام.»
یک‌بار برایت درباره‌ی دریاچه‌ی «اُوان» که در منطقه‌ی الموت بود، نوشتم؛ همان دریاچه‌ای که پسرنوجوانی تنش را درآن به آب زد و تبدیل به یک مرغ‌دریایی شد. بعد  درباره‌ی دست‌های ثریا گفتم؛ دختر 12ساله‌ای که دستانی پیر داشت، چون در کوره‌پزخانه کار می‌کرد. آن ‌روزها همان ‌روزهایی بود که تازه «هری ‌پاتر» مد شده بود. هنوز از خانه‌ی درختی خبری نبود.
دوم: راستش این‌روزها می‌دانم در مغزت چه می‌گذرد... از شما چه پنهان با یکی از شما  نوجوانان زندگی می‌کنم. می‌دانم کدام اپلیکیشن‌ها را دانلود کرده‌اید. در کدام چالش‌های دابسمشی شرکت می‌کنید. شماها را می‌شناسم. همان‌هایی که طرفدار آقای «ط» یا «ش» یا طرفدار خانم «ر» هستید... همان نوجوان‌هایی که حالا شاخ شده‌اند و تبلیغ  فلان برند را می‌کنند. تو همانی هستی که آرزو داری که تعداد فالوورهایت از 31k بالاتر رود. هیچ‌ می‌دانی بعضی از این شاخ‌ها توسط کمپانی‌های پشت پرده هدایت می‌شوند و نوع آرایش و لباس و صورت‌های آن‌ها طبق دستور کارگردانان مخفی است. پیام‌هایت را می‌خوانم. تو رو خدا به پیج من سر بزن! تو رو خدا کامنت مرا لایک کن! چرا لایو نمی‌گذاری؟ اگر مادربزرگ بود؛  فریاد می زد: «ننه از دست این نوجوان‌ها چه کنم؟ یک فضینه‌ی سفاهی بیاید مرا از این‌جا ببرد!»
سوم: باز شما را می‌شناسم؛ شما که عضو کتاب‌خانه‌ای و هرروز با کتاب‌هایت سفر می‌کنی. می‌خوانی و جهانت را گسترش می‌دهی. تو برایمان شعر و داستان می‌فرستی. تو همان هستی که پادکست درست می‌کنی و فضای قرنطینه را گزارش می‌دهی. تو انیمیشن‌های زیبا می‌سازی. هر که باشی، هرچه باشی دوستت داریم. تا شماره‌ی هزار، با نسل‌های گوناگون هم‌راز بوده‌ایم. پس بیا ترک دوچرخه بنشین تا به جهان سفر کنیم. اصلاً هم به سفینه‌ی فضایی احتیاجی نیست...زندگی بدون نوجوانی هیچ نیست. هزارساله شوی دوچرخه!

دوچرخه نشانه‌ى هویت ملى
 فرهاد حسن‌زاده، نویسنده:
قبل از کرونا که بسیار سفر می‌کردم، هروقت به شهر جدیدی قدم می‌گذاشتم، حتماً به دیدن آثار تاریخی‌اش می‌رفتم. موقع دیدن بناها و پل‌ها و نقش‌ونگارها، فکرهای زیادی به سرم می‌زد. گاهی فکر می‌کردم آن کاشی‌های فیروزه‌ای زیبا را کدام استاد بنا بر سینه‌ی این دیوار گذاشته؟ یا آن ستون بلندبالای سنگی را کدام سنگ‌تراش ماهری تراشیده و این‌طور دقیق و زیبا کارگذاشته؟ یا بناهایی دیگر را تجسم می‌کردم و به سازندگانش آفرین می‌گفتم.
به‌نظرم هویت فرهنگی و تمدن هرسرزمینی را می‌شود از معماری و آثار هنری و ادبی آن دیار شناخت. و دوچرخه که اکنون هزار شماره‌اش گل داده، دست کمی از آثار تاریخی ما ندارد. دوچرخه نشانه‌ای از یک هویت ملی است که توانسته چند نسل از بچه‌ها را حول محورهایی همچون صلح و دوستی و عشق ورزی و محیط‌زیست و... تربیت کند.
در سال‌هایی که نویسنده‌ای از نویسندگان دوچرخه بودم، رسم بر این بود که دوره‌های یک‌ساله یا شش‌ماهه‌ی هفته‌نامه را جمع‌آوری می‌کردیم. بخش فنی آن‌ها را با جلد سخت و زرکوب، صحافی می‌کرد و به ما می‌داد. حالا پس از بازنشستگی، قفسه‌هایی از کتاب‌خانه‌ی اتاقم به دوچرخه‌های صحافی‌شده اختصاص دارد. از بیرون سنگین و از درون رنگین. گاهی یکی از مجلدها را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. نوشته‌ها و خبرها و داستان‌ها و شعرها و آثار نوجوان‌ها را مزه‌مزه می‌کنم. حس بسیار خوبی می‌گیرم و به خودم می‌بالم.
خوشحالم که در دورانی که دلار و طلا تعیین‌کننده‌ی بسیاری از ارزش‌هاست و بناهای فرهنگی یکی‌یکی فرو می‌ریزند، دوچرخه بر پله‌ی هزارم ایستاده و به دنیا چشمک می‌زند. خوشحالم که من هم یکی از سازندگان این بنای فرهنگی‌تاریخی بودم. هم ردیف با آن کاشی‌کار و سنگ‌تراش و معمار ایرانی.
و امیدوارم این چرخ هم‌چنان برمدار ارزش‌های انسانی بچرخد و حال نوجوان‌ها را خوب کند.
در ایستگاه 1000
دوچرخه نفس تازه مى‌کند
مناف یحیی‌پور، سردبیر سابق هفته‌نامه‌ی دوچرخه:
و دوچرخه به ایستگاه هزارم رسید. خبر خوشی برای چند نسل از نوجوان‌هایی که دوچرخه اهلی‌شان کرده و آن‌ها هم دوچرخه را اهلی کرده‌اند؛ نوجوانان‌هایی که زندگی‌شان با قلم و کلمه و تخیل گره خورده است.
نوجوان‌های دوچرخه‌ای؛ نوجوان‌های امروز و دیروز هنوز دلشان برای دیدن دوچرخه تنگ می‌شود و هزار هفته که آسان است، هزاران هفته هم لذت نوجوانی دوچرخه‌ای را از یادشان نمی‌برد. با دوچرخه، سن شناسنامه‌ای رنگ می‌بازد و همه می‌توانند نوجوان باشند و نوجوانی کنند. شاید بعضی‌ها به خبرهای ناخوشایند این سال‌ها درباره‌ی کودکان و نوجوانان فکر کنند؛ کودکان و نوجوانانی که از فرصت کودکی و نوجوانی و گاه حتی از فرصت زندگی محروم می‌مانند. بله، این رویدادهای تلخ در گوشه و کنار جهان و کشور ما رخ می‌دهند و هنوز تا فراهم‌سازی فرصت برابر و عادلانه برای همه‌ی کودکان و نوجوانان راه دور و درازی در پیش داریم؛ راهی که البته با دوچرخه بهتر و زودتر می‌توانیم آن را پشت سر بگذاریم.
خواندن، فکرکردن، نقاشی‌کشیدن، نوشتن، سرودن و پرسیدن درهای تازه‌ای از جهان به روی ما باز می‌کنند و رنگ تازه‌ای به زندگی‌هایمان می‌بخشند. کودک و نوجوانی که یک‌بار هم از این درها بگذرد و دل به این رنگ‌ها بدهد، دیگر آن کودک و نوجوان قبلی نیست. با گذشتن از این درها و چشیدن طعم آن رنگ‌های تازه، کودکان و نوجوانان به رازهایی از زندگی دست می‌یابند و توانی در درونشان حس می‌کنند که به کمک آن می‌توانند جهانشان را جور دیگری ببینند، جور دیگری بسازند. این کودکان و نوجوانان راز دوستی، گفت‌وگو، جسارت، پرسش و کنجکاوی را کشف می‌کنند و با این کشف‌ها، ترس‌های بیهوده، تن‌دادن‌های ناآگاهانه و پیروی‌های کورکورانه را پس می‌زنند و به افق‌های بلندتری چشم می‌دوزند.
درست است که دوچرخه تا حالا نتوانسته و در آینده هم نخواهد توانست که دست همه‌ی نوجوان‌ها را بگیرد و با خودش از این درها بگذراند، اما به اندازه‌‌ای که دستش رسیده، راهی به روی نوجوانان باز کرده و هم‌چنان در این مسیر پیش می‌رود. این روزهای کرونایی که ارتباط چهره به چهره را برای همه سخت کرده و رفت‌وآمدها را کاهش داده، اهمیت دوستی‌های دوچرخه‌ای و داشتن خاطره‌ها و رؤیاهای مشترک را بیش‌تر به یادمان می‌آورند. در این‌روزها نوجوان‌هایی که علاقه‌مندی‌های مشترک و زبان مشترک دارند، بهتر می‌توانند دور از هم با هم دوست بمانند و بدون رد‌و‌بدل‌کردن کلمه‌ای با هم حرف بزنند و حرف هم‌دیگر را بفهمند.

 



 

این خبر را به اشتراک بگذارید